#پند_آموز
کسی کفشش را برای تعمیر نزد کفاش می برد. کفاش با نگاهی می گوید این کفش سه کوک می خواهد و هر کوک مثلا ده تومان و خرج کفش می شود سی تومان.
مشتری هم قبول می کند. پول را می دهد و می رود تا ساعتی دیگر برگردد و سوار کفش تعمیر شده بشود.
کفاش دست به کار می شود. کوک اول، کوک دوم و در نهایت کوک سوم و تمام ...
اما با یک نگاه عمیق در میابد اگر چه کار تمام است ولی یک کوک دیگر اگر بزند عمر کفش بیشتر می شود و کفش کفشتر خواهد شد.
از یک سو قرار مالی را گذاشته و نمی شود طلب اضافه کند و از سوی دیگر دو دل است که کوک چهارم را بزند یا نزد...
او میان نفع و اخلاق میان دل و قاعده توافق مانده است.
یک دوراهی ساده که هیچ کدام خلاف عقل نیست.
اگر کوک چهارم را نزند هیچ خلافی نکرده. اما اگر بزند به انسانیت تعظیم کرده... اگر کوک چهارم را نزند روی خط توافق و قانون رفته اما اگر بزند صدای لبیک او آسمان اخلاق را پر خواهد کرد.
دنیا پر فرصت کوک چهارم است . و من و تو کفاش های دو دِل
📚 @BooksCase
کسی کفشش را برای تعمیر نزد کفاش می برد. کفاش با نگاهی می گوید این کفش سه کوک می خواهد و هر کوک مثلا ده تومان و خرج کفش می شود سی تومان.
مشتری هم قبول می کند. پول را می دهد و می رود تا ساعتی دیگر برگردد و سوار کفش تعمیر شده بشود.
کفاش دست به کار می شود. کوک اول، کوک دوم و در نهایت کوک سوم و تمام ...
اما با یک نگاه عمیق در میابد اگر چه کار تمام است ولی یک کوک دیگر اگر بزند عمر کفش بیشتر می شود و کفش کفشتر خواهد شد.
از یک سو قرار مالی را گذاشته و نمی شود طلب اضافه کند و از سوی دیگر دو دل است که کوک چهارم را بزند یا نزد...
او میان نفع و اخلاق میان دل و قاعده توافق مانده است.
یک دوراهی ساده که هیچ کدام خلاف عقل نیست.
اگر کوک چهارم را نزند هیچ خلافی نکرده. اما اگر بزند به انسانیت تعظیم کرده... اگر کوک چهارم را نزند روی خط توافق و قانون رفته اما اگر بزند صدای لبیک او آسمان اخلاق را پر خواهد کرد.
دنیا پر فرصت کوک چهارم است . و من و تو کفاش های دو دِل
📚 @BooksCase
◾️
#تفکر 💡
سالمندی میگفت :
من چهار فرزندم را در تنها
اتاق منزل کوچکم بزرگ کردم،
اما حالا آنها در چهار منزل بزرگ
خود برای من یک اتاق کوچک ندارند .
📚 @BooksCase
#تفکر 💡
سالمندی میگفت :
من چهار فرزندم را در تنها
اتاق منزل کوچکم بزرگ کردم،
اما حالا آنها در چهار منزل بزرگ
خود برای من یک اتاق کوچک ندارند .
📚 @BooksCase
تو ارباب سخنانی هستی که نگفتهای،ولی حرفهایی که زدهای ارباب تو هستند.
انتخاب متن و گرافیک #فرشیدخیرآبادی
📚 @BooksCase 📚
انتخاب متن و گرافیک #فرشیدخیرآبادی
📚 @BooksCase 📚
پنج سال و نیم می گذرد.pdf
188.1 KB
🌹
داستان کوتاه « پنج سال و نیم می گذرد »
نویسنده: « #فرشیدخیرآبادی »
ژانر: #مفهومی #اجتماعی
📚 @BooksCase 👈
داستان کوتاه « پنج سال و نیم می گذرد »
نویسنده: « #فرشیدخیرآبادی »
ژانر: #مفهومی #اجتماعی
📚 @BooksCase 👈
⭐️ #متن_روز
اگر به ایده تان خندیدند، بدانید آن ایده ناب است، به آن بچسبید. بیشتر کسانی که امروز مجسمه هایشان ساخته شده است و برای ما اسطوره هستند در زمان خود به مجنون بودن متهم بودند و مخترعین در عصر خود توسط عوام طرد می شدند ولی امروز دنیا به برکت وجود همان اشخاص پیشرفت کرده است که روزی فکرشان، حرفشان و اعمالشان برای دیگران عجیب بود. اگر فکر عجیبی دارید، نترسید... آن قدر با اراده و محکم و راسخ باشید که...
📚 @BooksCase 📚
اگر به ایده تان خندیدند، بدانید آن ایده ناب است، به آن بچسبید. بیشتر کسانی که امروز مجسمه هایشان ساخته شده است و برای ما اسطوره هستند در زمان خود به مجنون بودن متهم بودند و مخترعین در عصر خود توسط عوام طرد می شدند ولی امروز دنیا به برکت وجود همان اشخاص پیشرفت کرده است که روزی فکرشان، حرفشان و اعمالشان برای دیگران عجیب بود. اگر فکر عجیبی دارید، نترسید... آن قدر با اراده و محکم و راسخ باشید که...
📚 @BooksCase 📚
📎 #کتاب_زندگیست
در نظر جون کارتر در جهان دو نوع آدم وجود داشتند: یکی آنهایی که او می شناخت و دوست داشت، و دیگری آن هایی که او نمی شناخت و بااین حال دوست داشت. او در هرکس دنبال خوبی هایش می گشت. این سبک زندگی او بود. اگر به او می گفتید فلانی شایسته ی دوست داشتن او نیست، در جواب تان می گفت: خب، عزیزم، باید کمکش کنیم تا خودش را بالا بکشد.
از کتاب:
📗 استعداد هرگز کافی نیست
🖊 جان سی مکسول
🔁 مهدی قراچه داغی
🔍 @BooksCase 🔎
در نظر جون کارتر در جهان دو نوع آدم وجود داشتند: یکی آنهایی که او می شناخت و دوست داشت، و دیگری آن هایی که او نمی شناخت و بااین حال دوست داشت. او در هرکس دنبال خوبی هایش می گشت. این سبک زندگی او بود. اگر به او می گفتید فلانی شایسته ی دوست داشتن او نیست، در جواب تان می گفت: خب، عزیزم، باید کمکش کنیم تا خودش را بالا بکشد.
از کتاب:
📗 استعداد هرگز کافی نیست
🖊 جان سی مکسول
🔁 مهدی قراچه داغی
🔍 @BooksCase 🔎
برای مردم زندگی نکن!
تباه میشوی...
غمگینترین آدمها کسانی هستند
که برداشتِ دیگران
برايشان زیادی مهم است...!
👉 @BooksCase 📚
تباه میشوی...
غمگینترین آدمها کسانی هستند
که برداشتِ دیگران
برايشان زیادی مهم است...!
👉 @BooksCase 📚
Ghodrat dar daron mast. Part 4. A (فصل چهارم: بازنگری مجدد افکار )..
#کتاب_قدرت_در_درون_ماست👊👊
حتما این کتاب صوتی را گوش کنید چرا که تمرینی برای شناخت خودتون و قدرت هاتون می باشد.
#کتاب_صوتی 4
📚 @BooksCase 👈
حتما این کتاب صوتی را گوش کنید چرا که تمرینی برای شناخت خودتون و قدرت هاتون می باشد.
#کتاب_صوتی 4
📚 @BooksCase 👈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎬 #کلیپ_آموزشی
#تغییر
#انعطاف_پذیری
👌کلیپ بسیار زیبا ودیدنی مغز چگونه یاد میگیرد
چگونه عادت میکند و چگونه عادت ها را کنار میگذارد..
👉 @BooksCase 📚📚
#تغییر
#انعطاف_پذیری
👌کلیپ بسیار زیبا ودیدنی مغز چگونه یاد میگیرد
چگونه عادت میکند و چگونه عادت ها را کنار میگذارد..
👉 @BooksCase 📚📚
⚡️#سخن_شب 🙂
✨ﺭﺍﺳﺖ ﮔﻔﺘﯽ ﺳﻬﺮﺍﺏ!!!!
ﻣﻦ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺗﺮﺩﯾﺪﻡ،،
ﻣﻦ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻋﺮﺻﻪ ﺁﻏﺸﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﻐﺾ؛؛
ﻟﺐ ﺧﻨﺪﺍﻥ ﺩﯾﺪﻡ....
ﭼﺸﻢ ﮔﺮﯾﺎﻥ ﺩﯾﺪﻡ....
ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ
ﺍﻣـــﺎ……
ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ!!
ﺭﻣﺰ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ ﺭا
ﭘﺸﺖ ﺑﯽ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﺍﯾﻦ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻫﺎ
ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ..!!
ﺗﻮ ﺑﻪ ﺁﻣﺎﺭ ﺯﻣﯿﻦ ......"ﻣﺸﮑﻮﮐﯽ"
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺩﻟﻬﺎﯼ ﺯﻣﯿﻦ....
🌟شبتون خوش 😴
⚡️ به کانال ما سر بزنید😅😅
https://telegram.me/joinchat/BDol8j6i0avlQxfdRQoz3w
✨ﺭﺍﺳﺖ ﮔﻔﺘﯽ ﺳﻬﺮﺍﺏ!!!!
ﻣﻦ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺗﺮﺩﯾﺪﻡ،،
ﻣﻦ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻋﺮﺻﻪ ﺁﻏﺸﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﻐﺾ؛؛
ﻟﺐ ﺧﻨﺪﺍﻥ ﺩﯾﺪﻡ....
ﭼﺸﻢ ﮔﺮﯾﺎﻥ ﺩﯾﺪﻡ....
ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ
ﺍﻣـــﺎ……
ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ!!
ﺭﻣﺰ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ ﺭا
ﭘﺸﺖ ﺑﯽ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﺍﯾﻦ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻫﺎ
ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ..!!
ﺗﻮ ﺑﻪ ﺁﻣﺎﺭ ﺯﻣﯿﻦ ......"ﻣﺸﮑﻮﮐﯽ"
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺩﻟﻬﺎﯼ ﺯﻣﯿﻦ....
🌟شبتون خوش 😴
⚡️ به کانال ما سر بزنید😅😅
https://telegram.me/joinchat/BDol8j6i0avlQxfdRQoz3w
Forwarded from قفسه کتاب (Yahya Bp)
Forwarded from قفسه کتاب (Yahya Bp)
📚قصه عشق
در روزگارهاي قديم جزيره اي دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگي مي کردند: شادي، غم، دانش عشق و باقي
احساسات . روزي به همه آنها اعلام شد که جزيره در حال غرق شدن است. بنابراين هر يک شروع به تعمير قايقهايشان
کردند.
اما عشق تصميم گرفت که تا لحظه آخر در جزيره بماند. زمانيکه ديگر چيزس از جزيره روي آب نمانده بود عشق تصميم گرفت
تا براي نجات خود از ديگران کمک بخواهد. در همين زمان او از ثروت با کشتي يا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک
خواست.
"ثروت، مرا هم با خود مي بري؟"
ثروت جواب داد:
"نه نمي توانم. مفدار زيادي طلا و نقره در اين قايق هست. من هيچ جايي براي تو ندارم."
عشق تصميم گرفت که از غرور که با قايقي زيبا در حال رد شدن از جزيره بود کمک بخواهد.
"غرور لطفاً به من کمک کن."
"نمي توانم عشق. تو خيس شده اي و ممکن است قايقم را خراب کني."
پس عشق از غم که در همان نزديکي بود درخواست کمک کرد.
"غم لطفاً مرا با خود ببر."
"آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم مي خواهد تنها باشم."
شادي هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غدق در خوشحالي بود که اصلاً متوجه عشق نشد.
ناگهان صدايي شنيد:
" بيا اينجا عشق. من تو را با خود مي برم."
صداي يک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتي فراموش کرد اسم ناجي خود را بپرسد. هنگاميکه به خشکي رسيدند
ناجي به راه خود رفت.
عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجي خود مديون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسيد:
" چه کسي به من کمک کرد؟"
دانش جواب داد: "او زمان بود."
"زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟"
دانش لبخندي زد و با دانايي جواب داد که: ز
"چون تنها زمان بزرگي عشق را درک مي کند."
📚 قفسه کتاب 📚
@BooksCase
─═ঊঈ📗ঊঈ═─
در روزگارهاي قديم جزيره اي دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگي مي کردند: شادي، غم، دانش عشق و باقي
احساسات . روزي به همه آنها اعلام شد که جزيره در حال غرق شدن است. بنابراين هر يک شروع به تعمير قايقهايشان
کردند.
اما عشق تصميم گرفت که تا لحظه آخر در جزيره بماند. زمانيکه ديگر چيزس از جزيره روي آب نمانده بود عشق تصميم گرفت
تا براي نجات خود از ديگران کمک بخواهد. در همين زمان او از ثروت با کشتي يا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک
خواست.
"ثروت، مرا هم با خود مي بري؟"
ثروت جواب داد:
"نه نمي توانم. مفدار زيادي طلا و نقره در اين قايق هست. من هيچ جايي براي تو ندارم."
عشق تصميم گرفت که از غرور که با قايقي زيبا در حال رد شدن از جزيره بود کمک بخواهد.
"غرور لطفاً به من کمک کن."
"نمي توانم عشق. تو خيس شده اي و ممکن است قايقم را خراب کني."
پس عشق از غم که در همان نزديکي بود درخواست کمک کرد.
"غم لطفاً مرا با خود ببر."
"آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم مي خواهد تنها باشم."
شادي هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غدق در خوشحالي بود که اصلاً متوجه عشق نشد.
ناگهان صدايي شنيد:
" بيا اينجا عشق. من تو را با خود مي برم."
صداي يک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتي فراموش کرد اسم ناجي خود را بپرسد. هنگاميکه به خشکي رسيدند
ناجي به راه خود رفت.
عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجي خود مديون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسيد:
" چه کسي به من کمک کرد؟"
دانش جواب داد: "او زمان بود."
"زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟"
دانش لبخندي زد و با دانايي جواب داد که: ز
"چون تنها زمان بزرگي عشق را درک مي کند."
📚 قفسه کتاب 📚
@BooksCase
─═ঊঈ📗ঊঈ═─
#یک_دقیقه_مطالعه
اولدوز گفت: زن بابام میگوید تو هر کاری بکنی کلاغه میآید خبرم میکند. ننه کلاغه از ته دل خندید و گفت: دروغ میگوید جانم، قسم به این سر سیاهم من چغلی کسی را نمیکنم. آب خوردن را بهانه میکنم میآیم لب حوض، بعدش صابون و ماهی میدزدم و در میروم. اولدوز گفت: ننه کلاغه دزدی چرا؟ گناه دارد. ننه کلاغه گفت: بچه نشو جانم، گناه چیست؟ گناه این است که دزدی نکنم تا خودم و بچههایم از گرسنگی بمیریم. گناه این است که صابون بریزد زیر پا و من گرسنه بمانم. من دیگر آنقدر عمر کردهام که این چیزها را بدانم. این را هم تو بدان که با این نصیحتهای خشک و خالی نمیشود دزدی را گرفت. تا وقتی که هرکس برای خودش کار میکند دزدی هم خواهد بود
@BooksCase
اولدوز گفت: زن بابام میگوید تو هر کاری بکنی کلاغه میآید خبرم میکند. ننه کلاغه از ته دل خندید و گفت: دروغ میگوید جانم، قسم به این سر سیاهم من چغلی کسی را نمیکنم. آب خوردن را بهانه میکنم میآیم لب حوض، بعدش صابون و ماهی میدزدم و در میروم. اولدوز گفت: ننه کلاغه دزدی چرا؟ گناه دارد. ننه کلاغه گفت: بچه نشو جانم، گناه چیست؟ گناه این است که دزدی نکنم تا خودم و بچههایم از گرسنگی بمیریم. گناه این است که صابون بریزد زیر پا و من گرسنه بمانم. من دیگر آنقدر عمر کردهام که این چیزها را بدانم. این را هم تو بدان که با این نصیحتهای خشک و خالی نمیشود دزدی را گرفت. تا وقتی که هرکس برای خودش کار میکند دزدی هم خواهد بود
@BooksCase
خشمگين ماندن؛
مانند آن است كه تكه ذغال داغى را در دستانت بگيرى تا به سمت كسى ديگر پرتابش كنى.
كسى كه اول ميسوزد خودِ تو هستى!
#بودا
🆑 @BooksCase
مانند آن است كه تكه ذغال داغى را در دستانت بگيرى تا به سمت كسى ديگر پرتابش كنى.
كسى كه اول ميسوزد خودِ تو هستى!
#بودا
🆑 @BooksCase