قفسه کتاب
8.09K subscribers
4.3K photos
704 videos
1.83K files
442 links
کتاب یک دنیاست یک زندگیست
کتاب
#بیشتر_بخوانید
#بیشتر_بدانید
#کتاب_زندگیست 📚📚

👈 ادمین قفسه کتاب جهت تبلیغات ، نظرات ، معرفی کتاب
@Mr_Books 👈👈
کد شامد 1-1-297534-61-4-1
Download Telegram
قفسه کتاب
ــ عفت: به بیرون از پنجره به آسمان نگریستم، آسمان تقریبا نیلگون بود، درختان جوانه زده بود و پرندگان ازین درخت به آن درخت می پریدند و آواز شان همه جا را پر کرده بود و آفتاب درخشان که زیبایی طبیعت بهار را دو چند کرده بود، پشت کلکلین نشسته و چشم بر درخت بادام…
🍁#رمان_در_حسرت_عدالت
نویسنده: صبا صدر

#قسمت_ششم

ــ عفت: عصر بود با مادر بزرگم مصروف آماده سازی غذا برای شب بودم، مادر بزرگم گفت دخترم آب نیست پدرت را صدا کن تا به پشت آب برود! گفتم مادر بزرگ پدرم به مسجد رفتند، من می روم آب بیاورم.
چادرم را پوشیدم کوزه را گرفته از خانه خارج شدم، همیشه آب را پدرم می آورد، اما امروز مجبور شدم من بروم، هوا رو به تاریک شدن بود
به طرف چشمه که چند کوچه بالا تر از خانه ما بود حرکت کردم، در مسیر راه فکر کردم کسی در عقبم است، برگشتم اما کسی را ندیدم فکر کردم دچار توهم شدم بیخیال شدم و به راه خود ادامه دادم، نزدیک چشمه رسیدم کوزه را پر آب کردم، بلند شدم تا به خانه برگردم، کسی از عقب دستمالی را به بینی ام گرفت، هرچی تلاش کردم خود را از دستش رها کنم نتوانستم، کم کم همه چیز نزد چشمانم تاریک شد....

ــ پرویز: نزدیک های شام بود که از دور به دروازه عفت شان می دیدم امروز هم از خانه بیرون نشد نا امید شدم خواستم بروم که صدای باز شدن دروازه را شنیدم!
باورم نمی شد، عفت بود!
با کوزه که بر دستش بود از خانه خارج شد، دانستم برای گرفتن آب می رود، از موقع استفاده کرده به تعقیبش روان شدم، نخواستم متوجه حضورم شود، در جایی خلوت پلان خود را عملی می سازم، نگاه کردم نزد چشمه به گرفتن آب می رفت حدسم درست بود، فرصت خوبی بود، نزدیک شدم با دستمال که آغشته به دوای بیهوشی بود از پشت دهن و بینی اش را محکم گرفتم، هرچی دست و پا زد، تقلا کرد نتوانست خودرا نجات دهد، زور من با این هیکل بزرگم کجا و زور عفت با آن اندام ظریفش کجا.
برداشتمش به طرف باغ در حرکت شدم، هوا تاریک شده بود، عفت را به چوب خانه ای که در باغ قرار داشت بردم، دستانش را با ریسمان بستم و دهانش را نیز، چون می دانم وقتی به هوش بیاید آرام نمی نشیند، خواستم پاهایش را نیز ببندم اما دلم نیامد.
نمی خواستم آسیبی برایش برسانم، فقط می خواستم بترسانمش، و هر طوری شده نکاح خط را بالایش امضا کنم و برای همیشه مال خود بسازمش..
چه آرام و معصومانه خوابیده بود، به صورتش نگاه کردم انگار ترکیبی از شیر و شکر بود، جلد سفید و نازک آن زیباییش را چندین برابر ساخته بود، هرچه بیشتر به سویش نگاه می کردم بیشتر محو زیباییش می شدم، و حس انتقام از دلم کوچ می کرد، به راستی زیبایی این دختر خیره کننده است.
کریمه: هوا تاریک شد اما عفت هنوز بر نگشته، ای کاش مانع رفتنش می شدم، این دختر کجا شد، دلم خیلی نارام است نکند حالش بد شد، در راه ضعف نکرده باشد؟ هزاران فکر منفی دیگر در ذهنم خطور می کرد، تقریبا نیم ساعتی گذشته بود، اما عفت بر نگشته بود، محمد از مسجد آمد با عجله به سویش رفتم و گفتم پسرم عفت پشت آب رفت اما نیم ساعت زیاد تر می شود که بر نگشته هوا تاریک شده خیلی دلم نارام است.
ــ محمد: مادر جان من می رفتم پشت آب این که وظیفه عفت نبود، من می روم به طرف چشمه، چرا دختر جوان را درین ناوقتی اجازه دادین بیرون از خانه برود، خدایا خیر کن.
ــ از خانه خارج شدم و به سوی چشمه روان شدم، به نزد چشمه رسیدم همه جا را گشتم اما عفت نبود، چشمم به کوزه آب خورد که افتیده بود، این که کوزه ما است، پس عفت دخترم کجاست؟!
آه خدایا! چه بلایی برسر دخترم آمده، دست و پایم سست شد، به مشکل به راه افتادم همه جا را دیدم اثری از دخترم نبود، ترسم بیشتر و بیشتر شد، خدایا چی می شود دخترم خوب باشد، به کنار رود خانه رفتم آنجا هم نبود به خانه دوستش غزل رفتم آنجا هم نرفته بود پس دخترم کجاست؟
یا خدا دیگر توان از دست دادن عزیزانم را ندارم، عفت یگانه اولادم یگانه یادگار نرگسم است، نور چشمم است، قوت قلبم است، اگر به تار موی دخترم آسیبی برسد من نیز زنده نخواهم ماند؛
ــ پرویز: یک ساعتی می شود که عفت بیهوش است، دلم نارام شد نکند چیزی شده، حالا شاید خانواده اش در جستجویش باشند، اگر به خوشی رضایت نشان می دادند حالا مجبور به اختطاف عفت نبودم، گفته بودم که چی به زور چی به رضایت عفت را از خودم می سازم.
متوجه شدم مژگان بلندِ عفت تکانی خورد خدارا شکر به هوش می آید، خودم را آماده ساختم چون هر حالتی ممکن بود اتفاق بیفتد، عفتی که جرات کرد با سیلی به صورتم بزند حالا هم می تواند هر کاری کند، اما دلبر وحشیم، دلبر کوچکم دستانش بسته است، خاطرم راحت است.
چشمانش را باز کرد به چند ثانیه ای به دور و برش نگاهی کرد تا چشمانش به من خورد از پلک زدن افتاد!
ــ عفت: سرم درد شدیدی داشت چشمانم را باز نمودم در جایی که تا حالا ندیده بودم قرار داشتم، خانه ای چوبی نسبتا تاریک.
قفسه کتاب
🍁#رمان_در_حسرت_عدالت نویسنده: صبا صدر #قسمت_ششم ــ عفت: عصر بود با مادر بزرگم مصروف آماده سازی غذا برای شب بودم، مادر بزرگم گفت دخترم آب نیست پدرت را صدا کن تا به پشت آب برود! گفتم مادر بزرگ پدرم به مسجد رفتند، من می روم آب بیاورم. چادرم را پوشیدم کوزه…
اینجا کجا است؟ چرا نمی توانم تکان بخورم دور و برم را نگاه کردم چشمانم به پرویز خورد دلم از جا کنده شد، بیاد آوردم که من پشت آب به چشمه رفته بودم، اتفاقات یکایک بیادم آمد، ترسیدم می خواستم چیغ بزنم اما با دستمال دهنم بسته بود، دستانم نیز بسته بودند، پرویز با چشمان سیاه و درشتش خیلی خشن به سویم نگاه می کرد، ترسیدم و گریه
کردم چون دهنم بسته بود با چشمانم التماس کنان گفتم رهایم کن لطفا.. 
ــ پرویز: عفت کاملا به هوش آمده بود و خودش را به زمین و آسمان میزد تا دهن و دستانش را باز کند، کم کم اعصابم را به هم می ریخت، داد زدم، آرام باش، تُن صدایم به حدی بلند بود که عفت از ترس بر یک گوشه یی خودش را مچاله کرد و گریه می کرد، مقابلش نشستم و گفتم 
ــ خوب گوش کن چی می گویم، حرف هایم را به آرامی گوش کن و بعد دهنت را باز می کنم فهمیدی؟ 
عفت من برایت نگفته بودم تو فقط از مه هستی، من چیزی را که بخوایم بدست می آورم، حالا اگر ناز نمی کردی مثل آدم هوشیار قبول می کردی مجبور نمی شدم امشب اختطافت کنم، راست گفتن، ملخک جستی جستی آخر بدستی.
تا چی وقت ناز می کنی حاا؟ تو هنوز پرویز را نمی شناسی، بیشتر از این اعصابم را به هم نریز وگرنه حالتی را برسرت میاورم که حتی فکرش را نکنی، می دانی که اینجا فقط من و تو هستیم و هیچ کسی دیگری نیست که به دادت برسد، پس دختر خوب باش، تا برایت صدمه نزنم، وهرچه می گویم انجام بده درست؟ 
این نکاح خط است باید امضاء کنی و فردا در جمع همه به طور رسمی نکاح می کنیم، حالا دهنت را باز می کنم اما بدان دیوانگی نمی کنی چون می دانی هرچی داد بزنی بی فایده است؛
ــ عفت: با حرف های پرویز حالم به هم خورد، خیلی می ترسیدم که این روانی کاری در حقم نکند، دستمال را از دهنم دور کرد خودم را کنترول نتوانستم آب دهنم را به صورت کثیفش پرتاب کردم، این کارم باعث شد تا بیشتر خشمگین شود.
گفتم! انسان پست فطرت، این است مرد بودنت؟ دلم به حالت می سوزد، می توانی من را بدست بیاوری، اما چگونه می توانی با زور قلبم را از خود کنی؟ مرگ را ترجیح می دهم تا اینکه اسیر آدم نامرد مثل تو شوم. و حا گفتی بجز من و تو اینجا کسی نیست که به دادم برسد، اشتباه کردی پرویز خان، خداوند حاضر و بیننده اس. ونجاتم می دهد.
ــ پرویز: حرف های عفت همانند تیری بود به اعصابم، نتوانستم تحمل کنم سیلی محکمی به رویش زدم که کنار لبش زخمی شد، و با آنکه چادر برسرش بود از پشت چادرش از موهایش گرفتم، و گفتم 
این هم پاسخ آن سیلی که به رویم زده بودی، ساکت باش هرچی می گویم انجام بده وگرنه خود دانی، اما گویا این دختر تسلیم نمی شد و به حرف های جان سوزش ادامه داد.
ــ عفت: زورت همین قدر بود؟ مرد بودنت و غیرتت را با دست بلند کردن بالای یک دختر می خواهی نشان بدهی؟ 
او ببخشید شما که مرد نیستید، یک انسان بزدل هستید، بیا ببینم دست هایم را باز کن بعد ببین چی بلاهی برسرت می آورم. 
ــ پرویز: بس کن دختر، ببین عفت همرایت مزاح ندارم فراموش نکن تو یک دختر هستی.. به مطلب رسیدی دیگر یا نه؟ 
ــ عفت: با حرف پرویز حس ترس بر تمامی بدنم رخنه کرد، آب دهنم را قورت دادم و التماس کنان گفتم لطفاً بگذار بروم، از من چه می خواهی، لطفاً پدرم نگرانم است.
ــ پرویز: من از تو فقط تورا می خواهم می فهمی، می خواهم همسرم شوی، شاید انسان بدی باشم، شاید انسان هوس باز و چشم چرانی بوده باشم، اما اگر تو بخواهی بهترین انسان می شوم،که تو آرزویش را داری، حرفم را قبول کن، وعده می دهم که اذیتت نکنم، اما اگر کاری کنی خلاف میل من، باز خود دانی، حالا دستانت را باز می کنم به آرامی به روی ورق امضا می کنی
ــ دستانش را باز کردم ورق را به دستش دادم، عفت بی حرکت نشسته بود و گریه می کرد، برایش گفتم عجله کن امضاء کن اما تکانی نمی خورد با صدای بلند تر داد زدم عفت با تو ام!  اما عفت با یک حرکت غافلگیرم کرد..


باقلم صبا صدر

ادامه فردا شب❤️
قفسه کتاب
اینجا کجا است؟ چرا نمی توانم تکان بخورم دور و برم را نگاه کردم چشمانم به پرویز خورد دلم از جا کنده شد، بیاد آوردم که من پشت آب به چشمه رفته بودم، اتفاقات یکایک بیادم آمد، ترسیدم می خواستم چیغ بزنم اما با دستمال دهنم بسته بود، دستانم نیز بسته بودند، پرویز با…
🍁#رمان_در_حسرت_عدالت
نویسنده: صبا صدر

#قسمت_هفتم

ــ عفت: پرویز ازم خواست تا سند بردگی خودم را به دست های خود امضاء کنم، و خودم را غرق در بدبختی بسازم، اما توانی نداشتم در دلم خدا را یاد می کردم چون فقط خداوند حاضر و ناظر حالم بود، پرویز داد زد که عجله کنم اما من ورق را پیش چشمانش پاره کردم و به رویش زدم.. 
پرویز گفت: توچی کار کردی دختر نادان حااا؟ وبه سویم حمله کرد و گفت، خودت خواستی، تا حالا نخواستم آسیبی برایت بزنم اما مجبورم کردی، آهسته آهسته نزدیکم می شد، از چادرم گرفت از شدت ترس تمامی بدنم می لرزید، خدا را یاد کردم و با تمامی قدرتم اورا پس زدم چادرم بر دستش ماند اما باز هم بلند شد تا نزدیکم شود، به عقبم نگاه کردم، خانه پر از چوب های بزرگ و شاخه های خشک بود، چوب بزرگی را گرفتم و محکم بر سر پرویز کوبیدم که به زمین افتید، و از آن خانه فرار کردم، دویدم آنقدر به شدت می دویدم تا از آنجا دور شوم، 
می ترسیدم اما می رفتم، وحشت داشتم دست و پایم می لرزید اما فرار می کردم، قلبم می سوخت اما می دویدم، چشمانم و گونه هایم از شدت گریه می سوخت اما می گریختم.
نفسم بریده بود راه زیادی را دویده بودم دیگر توانی برایم نمانده بود نمی دانستم در کجا هستم شبی تاریک بود که فقط روشناییش با مهتاب خلاصه می شد، میان راه ایستادم خم شدم و دست هایم را به زانو هایم گذاشتم کمی نفس گرفتم، تشنه شده بودم اما بیشتر گرسنه بودم، دلم ضعف می کرد اما نباید می ایستادم باید می رفتم تا خودم را نجات دهم، یک جایی رسیدم که شبیه جنگل بود همه جا خلوت بود، اینکه مطمئن شدم حالا قرار نیست پیدایم کند دست از دویدن کشیدم و کنار درختی نشستم، می ترسیدم از تاریکی شب، اما بیشتر از اتفاقات چند دقیقه قبل می ترسیدم، اگر پرویز مُرده باشد من قاتل شدم، اما برای اینکه خودم را از بی عزتی نجات دادم خوشحال بودم، اگر مقاومت نمی کردم و خودم را نجات نمی دادم... اگر آن انسان کثیف به مرادش می رسید.. نه نه حتی فکرش تنم را مور مور میسازد و حالم را به هم می زند.
خدارا بابت اینکه من را از دست پرویز نجات داد و نگذاشت دامن پاکم لکه دار شود شکر گذارم، به پدرم و مادر بزرگم فکر می کردم چقدر نگرانم شده باشند، دلم اتاقم را می خواست سرم را بلند کردم به آسمان نگاه کردم آسمانی که همانند دلم گرفته است، و مهتابی که همانند من تنهاست، با چشمان پر اشک گفتم.
خدایا این سرنوشت حقم نبود! این آواره شدن حقم نبود، این همه عذاب برای نجات خودم این همه درد حقم نبود، با گفتن هر کلمه اشکم فوران می کند، قلب و روحم آزرده است، از زمین و زمان گلایه دارم، نگران بودم نگران فردا که نمی دانم چی می شود.
نگران فردای که از امروزش تاریک تر خواهد بود. شاید مردم روستا آگاه شوند و یا هم همه مردم فکر کنند که من با کسی فرار کرده ام، درین روستای مردسالار همیشه وقت زن مجرم شمرده می شود با آنکه بی گناه باشد، یا خدا!
نگذار سر پدرم نزد مردم خم شود، قامتش خم شود، با آنکه من کاری نکردیم اما حرف های مردم... یا خدایا چی می شود قبل از اینکه کسی خبر شود به خانه برسم، نمی توانم به این تاریکی جایی بروم، پرویز اگر زنده باشد و پیدایم کند؟
نه نه خدایا خودت ازین دلهره طاقت فرسا نجانم بتی ای کاش یک کابوس بد باشد و بیدار بشوم، نمی دانم در کجا هستم و از کدام راهی به اینجا رسیدم،بهتر است شب را به همینجا صبح کنم، به لباس هایم نگاه کردم به اثر درگیری سر شانه ام آستینم پاره شده بود، ای واااای چادرم، من که چادر بر سر ندارم، خداوند ازت نگذرد پرویز حالا چه کار کنم؟ خدایا خودت نجاتم بده، نمی دانم چقدر زمان بیدار بودم صدای گرگ ها از دور ترسم را دوچند ساخته بود اما نمی دانم چی زمانی خوابم برد....
ــ پرویز: سرم درد شدیدی داشت دستم را به پیشانی ام بردم نمناک شد از پیشانی ام خون جاری بود باز دیدن خون همه اتفاقات چند لحظه قبل بیادم آمد به مشکل بلند شدم، عفت نبود فرار کرده بود، اما چادرش به روی زمین افتیده بود، آه عفت پس فرار کردی، تا کجا فرار خواهد کردی، چادرش را گرفتم برسرم بسته کردم تا خون که از سرم جاری بود توقف کند، به راه افتادم خیلی گشتم اما اثری از عفت نبود، درین تاریکی شب کجا رفتی می دانم همرایت چی کار کنم یکبار پیدایت کنم.
تا نیمه های شب گشتم همه جا را پالیدم از هر راهی رفتم پیدایش نکردم یکی دو ساعتی توقف کردم، درد سرم امانم را بریده بود، اما باید عفت را پیدا می کردم گمان نمی کنم راه خانه را پیدا کرده باشد.
به مسیر که طرف جنگل راه داشت در حرکت شدم، هیچ کسی نبود می ترسیدم صدای عوعو سگ ها ترسم را بیشتر و بیشتر می کرد، عفت کجاستی؟ باید قبل از روشن شدن هوا پیدایش کنم، وگرنه رسوای روستا خواهد شدم، اگر آن دختر به خانه برگردد؟
قفسه کتاب
🍁#رمان_در_حسرت_عدالت نویسنده: صبا صدر #قسمت_هفتم ــ عفت: پرویز ازم خواست تا سند بردگی خودم را به دست های خود امضاء کنم، و خودم را غرق در بدبختی بسازم، اما توانی نداشتم در دلم خدا را یاد می کردم چون فقط خداوند حاضر و ناظر حالم بود، پرویز داد زد که عجله کنم…
نه نمی گذارم چنین شود.
روان شدم و همه جا را گشتم تا صبح جستجو کردم هوا رو به روشن شدن بود اما درست حسابی روشن نشده بود، چشمم از دور به درختی افتاد که کسی به آن تکیه داده بود، نزدیک شدم باورم نمیشد عفت بود به درخت تکیه کرده خواب بود، لبخند دندان نمایی زدم و آهسته آهسته نزدیک رفتم درست در مقابلش نشستم خیلی عمیق خواب بود چادرش را از سرم باز کردم و منتظر ماندم تا خودش بیدار شود، دیگر فقط یک راه مانده بود می دانستم چی کار کنم، امروز یا این دختر از من می شود یا از خاک. چشمانش را باز کرد تا در مقابلش من را دید چیغ زد، با صدای عفت پرنده های روی شاخه ها به هوا بلند شدند، باز هم با همان لبخند دندان نمای خود به سویش دیدم و گفتم، به کجا فرار میکنی حاااا؟!
عفت خودش را مچاله کرد و با دستانش صورتش را پوشاند و گریه می کرد که لطفاً دست از سرم بردار ازینجا برو.
اما با آن چادر دستان عفت را بسته کردم و از بازویش گرفتم و بلندش کردم و کشان کشان به سوی روستا از عقبم در حرکت آوردم؛

با قلم صبا صدر
ادامه فردا شب ❤️
قفسه کتاب
نه نمی گذارم چنین شود. روان شدم و همه جا را گشتم تا صبح جستجو کردم هوا رو به روشن شدن بود اما درست حسابی روشن نشده بود، چشمم از دور به درختی افتاد که کسی به آن تکیه داده بود، نزدیک شدم باورم نمیشد عفت بود به درخت تکیه کرده خواب بود، لبخند دندان نمایی زدم…
🍁رمان در حسرت عدالت
نویسنده: صبا صدر

#قسمت هشتم

این عفت با آن عفت شب خیلی فرق داشت، هیچ قدرتی نداشت تا از خود دفاع کند، دانستم گرسنه است اما بی خیال شدم، به من چه؟ حالا که قبول نکرد مجبورم برای نجات خود چنین کنم، روان شدم به سوی منزل مامایم غفار خان، به خانه خان رسیدم و عفت را با همه توانم به روی زمین انداختم که صدای آخ گفتنش بلند شد، با صدای بلند داد زدم، خان صاحب و همه جمع شوید، دیری نگذشت که خان با همسرش و فرزندانش از خانه بیرون شدند همه خدمه ها نیز جمع شدند و به حالت من و عفت به تعجب نگاه می کردند، همه منتظر بودند تا من حرف بزنم.
ــ عفت: چشم باز کردم مقابلم پرویز نشسته بود و لبخند می زد نفسم بند آمد، گمان کردم قلبم از جا کنده شد، نه امکان ندارد این چگونه طالع است ،من را چطور پیدا کرد؟ دستانم را بسته و باخود کشاند، نمی دانستم می خواهد چی کار کند دیگر توان گریز نداشتم، دلم ضعف می کرد، قوتی برایم نمانده بود تا خودم را نجات دهم، به قریه رسیدیم دیگر دانستم بلای خطرناک تر در انتظارم است، پرویز من را به خانه خان برد و به روی زمین انداخت، از درد به خود مثل مار تاب خوردم، پرویز همه را صدا زد و گفت
ــ پرویز: صدا زدم آهای خان صاحب بزرگ، غفار خان کسی که هر فرد قریه با شنیدن اسم شما از ترس راه خود را گم می کند، من شما را قدرتمند تر و با سیاست تر از اینها فکر می کردم، می گفتم در جایی که غفار خان مامای من حکمرانی کند، هیچ کسی جرات نمی کند خلاف قوانین عمل کند، اما گمانم اشتباه می کردم، با آن همه قوانین شما چگونه چنین دختران روسپی با خیال راحت و بدون ترس به خواسته های کثیف شان عمل می کنند حاااا؟
ــ غفار خان: خیریت باشد پرویز خان درین وقت بامداد چه خبر است، این دختر کیست و چرا شما هردو به این حالت هستید؟!
ــ عفت: با شنیدن اسم روسپی که پرویز خدا ناترس بالایم گذاشت، قلبم درد می کرد، هدفش را دانستم، چگونه می تواند با دانستن پاکی من تهمت به این بزرگی ناپاکی را بالایم بزند، می توانستم بلا های که چند لحظه بعد بالایم بیاید را حدس بزنم....
ــ پرویز: این همان دختری است که من را تحت تاثیر عشوه و ادا هایش قرار داد، اما من چه کار کردم از راه درست و حلال خواستم به پیش بروم مادرم را به خواستگاری اش فرستادم اما این دختر رد کرد چون خواسته های شُوم بر سر داشت، وقتی من منصرف شدم و بی خیال شدم، دیروز شام می خواستم به طرف خانه بروم این دختر بر سر راهم قرار گرفت و گفت می خواهد همرایم صحبت کند، گفتم بفرما هرچه می گویی زود تر بگو من کار دارم می روم، اما با لحن تحدید آمیز برایم گفت، اگر هرچی می گویم قبول نکنی همه مردم روستا را برسرت خبر می کنم و می گویم می خواهی من را اذیت کنی، من که از تهمت ناحق می ترسیدم چون من یک خان زاده ام گفتم درست است بفرما چی می خواهی؟ این دختر گفت به باغ برویم و من را به باغ برد و حرف های بدی زد و خواسته های کثیفی داشت من که عصبانی شدم و خواستم به خانه برگردم با چوب به سرم زد و خیلی حرف های ناسزا برایم گفت و به زبان خود اقرار کرد که این دختر روسپی است و این بار اولش نیست که کسی را تحدید می کند، ازم خیلی پول زیادی خواست، من نیز عصبانی شدم و آنرا به زور به اینجا آوردم می خواهم هرچه زود تر این لکه ننگ را از روی زمین بردارید..
غفار خان: هیچ یک حرف های پرویز برایم قابل قبول و باور نبود، می دانستم سراسر دروغ می گوید، چون پرویز خواستار این دختر بود و می دانستم این دختر بی گناه است و اما برای نجات آبروی خانواده ام باید به نفع پرویز حکم می کردم واین دختر باید قربانی این دروغ می شد، وگرنه با این کار خواهر زاده ای نادانم آبرویم می رفت، با آواز بلند صدا زدم همه مردم را به میدان محکمه جمع کنید موضوع جدی و ناموسی است برای شان بگویید در دادگاه صحرایی حکم می کنم، همه اهالی روستا باید حضور داشته باشند. این دختر را ببرید و تا مردم جمع می شوند در زندان ببندید.
ــ عفت: خدایا گناهم چیست؟ چرا اینگونه مجازاتم می کنی؟ همه حرف های دروغ پرویز همانند خنجری بود برقلب زخمیم فرو می رفت، من را بردند و در یک تاریکی قفل کردند؛
ــ پرویز: زیاده روی کردم با آنکه می دانستم عفت بی گناه و پاک است اما خیلی تهمت سنگین بالایش زدم و حکم مرگ آنرا صادر کردم نمی خواستم چنین دروغ بزرگی بگویم اما چیزی جز این بر ذهنم نیامد، مجبور بودم سکوت کنم می دانم درین روستا بر چنین جرم حکم سنگسار را می دهند، کم کم عزاب وجدان می گرفتم اما حالا گپ از گپ گذشته؛
ــ محمد: امشب دخترم به خانه ام نبود، خانه ای که تبدیل به ماتم سرا شده بود من و مادرم تمام شب خون دل خوردیم همه جا را گشتم عفت نبود، چشم به در دوخته بودم تا دخترم با لبخند همیشگی اش وارد شود اما خیالی بیش نبود.
1👍1
قفسه کتاب
🍁رمان در حسرت عدالت نویسنده: صبا صدر #قسمت هشتم این عفت با آن عفت شب خیلی فرق داشت، هیچ قدرتی نداشت تا از خود دفاع کند، دانستم گرسنه است اما بی خیال شدم، به من چه؟ حالا که قبول نکرد مجبورم برای نجات خود چنین کنم، روان شدم به سوی منزل مامایم غفار خان، به…
آه عزیز دلم! آه دختر یکدانیم کجاستی جان پدر؟
چی بلاهی برسرت آمده؟ یک شب برسرم یک سال گذشت مادرم که خود را از دست داده و متواتر ناله می کند، دختر نازدانه ام کجایی نمی دانی که نبودنت پدرت را از بین می برد؛
صبح شد و از خانه خارج شدم تا باز هم به دنبال دخترم بگردم، از مردم قریه شنیدم که امروز محکمه صحرایی گرفته می شود و قرار است کسی مجازات شود، خان همه مردم را خواسته، بیخیال این موضوع شدم تنها دغدغه من دخترم بود که باید پیدایش می کردم.
ــ عفت: من را به میدان که قرار بود مجازات شوم بردند، خیلی از مردم جمع شده بودند، با دیدن من خیلی ها شوکه شدند که من به چه جرمی امروز مجازات می شوم، مادر بزرگم و پدرم حضور نداشتند، خدایا کمکم کن، ای کاش این همه یک خواب بیش نباشد، و بیدار بشوم.
نگاه های سنگین مردم را به روی خودم حس می کردم، یکی می گفت گناه این دختر چیست؟
ای کاش می شد ثابت می کردم که بی گناه مجازات می شوم، یکی می گفت باورم نمی شود که این دختر خُرد سال بدکاره باشد، حتما جزایش مرگ است، ازین میان چشمم خورد به غزل که تازه از راه رسید، تا من را دید چیغ زد و به سوی کوچه ای ما دوید دانستم به خانه ای ما می رود، دلم ضعف می کرد به مشکل تحمل می کردم، شاید چند ساعتی دیگر زنده باشم.
خان رسید از عقبش پرویز و چندین ریش سفیدان قریه نیز رسیدند، خان در جایگاه که مربوطش می شد قرار گرفت و رو به مردم نموده حرف های پرویز را تکرار کرد و چند تهمت دیگری را هم بالایم بست، و چندین شخص دیگر به دروغ شاهدی دادند که من را با پرویز دیده اند، خدایا مگر اینها انسان اند؟ آیا وجدان ندارند، چگونه می توانند چنین بد باشند؟
دیگر ترسی نداشتم از مرگ نمی ترسیدم فقط به پدرم فکر می کردم، بخاطر من پدر و مادر بزرگم را چیزی نشود، با آنکه بی گناه هستم اما باعث شدم سر پدرم پیش مردم روستا خم شود.
آه خدایا میبینی؟
ــ غفار خان: برای همه مردم قضیه را بازگو کردم و چندین شخص را مجبور کردم تا به دروغ شاهدی بدهند تا بتوانم بدون اینکه جنجالی برای پرویز خلق شود این موضوع را بسته کنم، مطابق قوانین این روستا جزای زن روسپی فقط سنگسار بود و حکم سنگسار آنرا دادم و پرویر بار دگر شاهدی داد و گفتم این دختر در مقابل همه اهالی روستا باید سنگسار شود تا درس عبرت باشد به دیگران..
ــ غزل: با دیدن عفت در میدان مجازات با آن وضعیت ندانستم چی کار کنم باورم نمی شد چی بلاهی برسر دوستم آوردند، دانستم همه کار پرویز است، آی عفت کم طالع مه قربانی هوس یک نامرد شدی. با عجله به سوی خانه کاکا محمد در حرکت شدم تا به کاکا محمد و خاله کریمه احوال بدهم، شاید بی خبر بودند، هنوز تعداد زیاد مردم جمع نشده بودند به خانه شان رسیدم، خاله کریمه به روی حویلی نشسته و گریه می کرد، با صدای لرزان گفتم خاله! عفت را مجازات می کنند، عجله کنید، خاله کریمه با آنکه نمی دانست موضوع چیست تا اسم عفت را شنید با عجله از خانه بیرون شد و برایش گفتم باید در میدان برویم، حالت خاله کریمه قابل بیان نبود، با آن سن و سال باید درد از دست دادن نوه اش را می دید؟ خدایا چقدر سخت است، کاش عفت مجازات نشود دوست عزیزم خواهر مهربانم این سرنوشت بد حقت نبود، این بی عدالتی حقت نبود. خاله کریمه با آنکه نمی توانست به سرعت برود اما گریه کنان چنان به سرعت می رفت که در مسیر راه چندین بار نقش بر زمين شد اما باز هم گریه کنان بلند می شد و راه می رفت...
ــ محمد: بار دیگر همه جا را گشتم اثری از دخترم نبود، همه مردم به سوی میدان محکمه قریه روان بودند و می گفتند حکم سنگسار دختر را دادند، در دلم ترسی ایجاد شد یکی از مردان را ایستاده کردم و پرسیدم، در میدان چی خبر است؟ آن مرد گفت
ــ دقیق نمی دانم برادر شنیدم که دختری را سنگسار می کنند.
ــ محمد: با حرف آن مرد دویدم به سوی میدان دعا می کردم آن چیزی که فکر می کردم نباشد، آن دختر عفت من نباشد، نه ممکن نیست دختر من کاری نکرده،
آه دخترم! کجاستی جان پدر؟ به میدان رسیدم مردم را یکایک دور می کردم تا بتوانم چهره آن دختر را ببینم، با دیدن عفت به آن حالت گمان کردم کسی با خنجر به قلبم زد، دست به قلبم بردم باورم نمی شد!
عفت من بی گناه است اینجا چه می کند؟ با قدم های سست به سوی دخترم روان شدم، عفت تا من را دید به گریه افتاد، دویدم تا دخترم را از بند آزاد کنم اما افراد خان من را محکم گرفتند، چیغ کشیدم که دختر من بی گناه است آزادش کنید، اما حکم سنگسار اش را دادند، مادرم تا آن وضعیت را دید از حال رفت
عفت با صدای بلند مرا صدا می زد، پدر نجاتم بتی من بی گناه هستم بالایم تهمت بستند پدر دخترت کاری نکرده لطفا نجاتم بتی پدررررررر..

با قلم صبا صدر
ادامه فردا شب ❤️
قفسه کتاب
آه عزیز دلم! آه دختر یکدانیم کجاستی جان پدر؟ چی بلاهی برسرت آمده؟ یک شب برسرم یک سال گذشت مادرم که خود را از دست داده و متواتر ناله می کند، دختر نازدانه ام کجایی نمی دانی که نبودنت پدرت را از بین می برد؛ صبح شد و از خانه خارج شدم تا باز هم به دنبال دخترم…
🍁رمان در حسرت عدالت
نویسنده:صبا صدر

#قسمت نهم

ــ غفار خان: آهای مردم قریه آماده سنگسار کردن این لکه بدنامی قریه باشید، رو به آن دختر کردم و گفتم کلمه شهادت را بخوان.
اما آن دختر با آواز بلند گفت صبر کنید، با آنکه گریه می کرد التماس کنان گفت!
ــ عفت: صبر کنید لطفا من قبل از مرگ خواسته ای دارم به عنوان آخرین خواسته لطفاً رد نکنید لطفا.
ــ غفار خان: چه می خواهی؟
ــ عفت: می خواهم قبل از مرگ نمازم را ادا کنم لطفا چند دقیقه ای وقت دهید، بگذارید آخرین نمازم را ادا کنم.
ــ غفار خان: درست است ده دقیقه یی صبر می کنیم، چه زود چه دیر جزایت را می بینی حالا چند دقیقه یی حرفی ندارد.
ــ عفت: با آنکه توانی نداشتم دلم ضعف می کرد، بر روی دو زانو نشستم و با خاک روی زمین تیمم کردم، چادرم را برسرم چنان پیچیدم که موهایم نمایان نشود، رو به قبله نشستم و نمازم را ادا کردم، دانستم آخر خط است و آخرین نمازم را به شوق ادا کردم، احساس سبکی می کردم، بعداز ختم نماز دستانم را به سوی آسمان بلند کردم و به آواز بلند گفتم.
«خدایااااا! می بینی با من چه کردند؟ خدایا تو که می دانی و از پاک دامنی من آگاهی، پس چرا سکوت کرده ای؟ از مرگ نمی ترسم، مرگ حق است، اما اینگونه مرگ حقم نبود، مگر گناهم چی بود که اینگونه تهمت بالایم بستند؟ خدایا چرا امروز در برابر این بی عدالتی سکوت کرده ای؟ برای اینکه قرار است بمیرم، نگران نیستم، برای این نگرانم که چرا ظالم بر مظلوم پیروز می شود؟! امروز من فردا بالای یکی دیگری چنین تهمت می شود، من امروز شهید می شوم، خودت می دانی پاکم همه چیز نزد تو آشکار است که من بی گناهم.
خدایا خواهشی ازت دارم، می خواهم درین دنیا آخرین قربانی بی عدالتی من باشم! دیگر هیچ دختری اینگونه مورد ظلم و ستم ظالمان قرار نگیرد، هیچ ظالمی بر مظلوم پیروز نشود، خودت به آنانی که این ظلم را در حق دختران انجام می دهند توفیق عنایت فرما »
بلند شدم و رو به مردم کردم اکثر مردم با چشمان پر اشک به سویم می دیدند، و آنهای که من را نمی شناختند اما باورمند به بی گناهی من بودند گریه می کردند، و بعضی از مردم بی آنکه بدانند قضاوت می کردند که این دختر هرچه زود تر باید نابود شود.
نگاهی به سوی پرویز انداختم، با چهره پریشان به سویم نگاه می کرد، به آواز بلند گفتم.
ــ پرویز خان این را بدان که جهان دارِ مکافات است، امروز تهمت ناپاکی بالایم بستی با آنکه نتوانستی به اهداف کثیفت برسی و من را به کام مرگ کشاندی گمان می کنی آه مظلوم بی پاسخ می ماند؟ امروز خداوند در برابر بی عدالتی سکوت کرده اما بدان آنچه در حق من انجام داده ای و آنچه برسر پدرم آورده ای روزی بالای خودت خواهد آمد، این را بدان چوب خدا بی صداست!، یعنی من امروز اگر ببخشمت. خدا تورا می بخشد؟ گیریم من از آنچه که تو بامن کردی گذشتم، یا اینکه تهمت بستن هایت را ببخشم، خدا می گذرد از تو؟
شاید من امروز قبل از مرگ همه اینها را ببخشم ، ولی خدا باید حواسش باشد که بجای من نبخشد دلیل حال خراب و دل شکسته ام را!
گناهم فقط همین است که نگذاشتم دستت بمن برسد، و با تمامی توانم از خودم دفاع کردم، ولی چون من دخترم باید مجازات شوم
دلم از بی عدالتی این دنیا سخت گرفته است، آره ما مجبور هستیم زیر بار منت مردان باشیم، یک مرد بخواهد لبخند مان را برای همیشه خواهد گرفت بدون اینکه حتی کلمه ای از زبانت بیرون شود تو را محکوم به بی عزتی می کنند،
آیا این بی عزتی است یا بی عدالتی؟ در حالی که هیچ گناهی نداری.
من زنم، من دخترم می خواهم زندگی کنم نه سنگسار، می خواهم خوش باشم نه جگرخون، این بی انصافی حقم نیست نیست، من زنم نه برده، نه وسیله، من زنم نه آله یی دست مرد، گناهم همین است که نگذاشتم قربانی هوس یک مرد شوم؟
اگر من امروز سنگسار شوم قبل از آن برای همه دختران می گویم، نگذارید بخاطر هوس یک نامرد زندگی شما و هم جنس های تان از بین برود مبارزه کنید حتی اگر باعث نابودی شود حتی اگر به قیمت جان تان تمام شود نگذارید ظالم پیروز شود
و شما مردان قریه، برای شما می گویم. آیا خود شما از بطن یک زن زاده نشده اید؟ چگونه می توانید ظلمی را برسر دختران و همسران تان روا دارید، و به آنچه ندیده اید! ندیده لبیک می گویید و قضاوت می کنید، پس فرق شما و کافران قبل از اسلام چیست؟ آنها دختران شان را زنده به گور می کردند اما شما دختران تان را زنده به زور می کنید!
در سخنانم آنقدر درد عمیق وجود داشت که گویا زمان متوقف شده بود و همه به حرف های من گوش سپرده بودند، همه زنان و دختران به گریه افتاده بودند، ادامه دادم، این ظلم بزرگی است، به ولا که بزرگ است، اما قسم است که ما تقصیری نداریم باور کنید، اگر دست خودما می بود همه ما دختران پسر بودن را انتخاب می کردیم نه اینکه از دختر بودن بد مان بیاید نه!
1🔥1
قفسه کتاب
🍁رمان در حسرت عدالت نویسنده:صبا صدر #قسمت نهم ــ غفار خان: آهای مردم قریه آماده سنگسار کردن این لکه بدنامی قریه باشید، رو به آن دختر کردم و گفتم کلمه شهادت را بخوان. اما آن دختر با آواز بلند گفت صبر کنید، با آنکه گریه می کرد التماس کنان گفت! ــ عفت:…
برای اینکه اینجا دختر بودن جرم بزرگی است که هر قدر مجازاتمان می کنند باز هم می گویند کم است، اما نه این مجازات برای ما خیلی زیاد است، بدانید جهان دارِ مکافات است، آنچه می کنید دوباره برای تان باز می گردد از آه مظلوم بترسید،که عرش خدا را می لرزاند.
بر زمین نشستم، دیگر رمقی برای حرف زدن نداشتم، خان با آواز بلند صدا زد، اگر فلسفه گویی این بدکاره تمام شده این لکه ننگ روستا را از بین ببرید..
ــ عفت: با حرف خان نگاهی به آسمان انداختم و کلمه شهادت خود را خواندم، به سوی پدرم نگاهی کردم از حال رفته بود، چشمانم را بستم و منتظر پرتاب سنگ ها بودم....
ــ پرویز: نظاره گر بودم و حرف های عفت را گوش می کردم، خدایا من چی کار کردم، تک تک حرف های عفت حق بود، او دختر پاک دامن است و بخاطر هوس من امروز بی گناه مجازات می شود، عذاب وجدان امانم نمی داد، نمی دانستم چی کار کنم؟ از کرده خود پشیمان بودم، درست است آدم خوبی نیستم آدم هوس باز ولگرد و مزاحم برای همه بودم اما هرچه است من هم انسانم امروز اگر عفت بمیرد آزاد می شود شاید به بهشت می رود چون بی گناه است آنوقت من چه کار خواهد کردم با این بار گناه نا بخشودنی؟یک عمر با عذاب وجدان و آه عفت چگونه زندگی کنم؟ آه عفت دامنگیرم می شود، هرچه می شود باید مانع شوم حتی اگر به قیمت زندگیم تمام شود نمی گذارم عفت مجازات شود، خان حکم پرتاب کردن سنگ را داد به آواز بلند صدا زدم صبر کنید...
همه رو به من کردند.
ــ غفار خان: چه شده پرویز خان چه می خواهی؟
ــ پرویز: می خواهم در جمع همه اعترافی کنم!
ــ غفار خان: همه حرف هایت را گفتی حالا دیگر دیر است وقتش است مجرم به جزای اعمالش برسد.
ــ پرویز: عفت بی گناه است، عفت همچو اسمش پاک دامن است، آنکه باید مجازات شود من هستم، من دروغ گفتم و بالای این دختر تهمت بستم، عفت را اختطاف کردم می خواستم اهداف کثیف خود را عملی بسازم،
اما عفت چه کرد؟ با همه قوت خود عزت و آبروی خود را نجات داده فرار کرد، این من بودم که اورا دزدیدم اما عفت نگذاشت قربانی هوس من بشود، من تمامی شب را در جستجوی عفت بودم تا قبل از من به روستا بر نگردد و آبروی من را نبرد، اما من پیدایش کردم و کام مرگ کشاندم، همه آن چیزی که امروز صبح گفتم دروغی بیش نبود، عفت راست می گفت من بزدلم برای نجات خود این دختر را می خواستم قربان کنم، اورا سنگسار نکنید آنکه باید بمیرد منم، به سوی خان دیدم صورتش از خشم سرخ گشته بود و با عصبانیت به سویم می دید و گفت.
ــ غفار خان: اینجا چی جریان دارد پرویز خان تو مارا به تمسخر گرفته ای؟ چی بازی دروغی را به راه انداخته ایی و می خواهی این روسپی را نجات دهی.
ــ پرویز: به الله قسم که هرچی می گویم حقیقت است، عفت روسپی نیست، دختر مظلوم و بی گناهی است
ــ غفار خان: پس اینگونه است، حالا که مجرم اصلی به گناه خود اعتراف کرده همه چیز واضح شد و حقیقت برملا شد و این دختر بی گناه است پس وی را با عزت رها کنید و چون هیچ عمل غیر اخلاقی در میان نیست و فقط موضوع تهمت است، پس مجرم پرویز،بخاطر اختطاف این دختر وتهمت بستن به آن به صد شلاق محکوم است و اگر از زیر این صد شلاق زنده بیرون آمد آنرا به طور دایم از قریه بیرون کنید و هیچ گاه اجازه بازگشت به این قریه را ندارد.
ادامه... 👇🏻
قفسه کتاب
برای اینکه اینجا دختر بودن جرم بزرگی است که هر قدر مجازاتمان می کنند باز هم می گویند کم است، اما نه این مجازات برای ما خیلی زیاد است، بدانید جهان دارِ مکافات است، آنچه می کنید دوباره برای تان باز می گردد از آه مظلوم بترسید،که عرش خدا را می لرزاند. بر زمین…
ــ پرویز: حالا حق به حقدار رسید، ازینکه نگذاشتم بی گناهی مجازات شود خوشحال بودم به عفت نگاه کردم، سر بلند کرد و به آسمان خیره شد و دستانش را به آسمان بلند کرد و اشک از چشمانش جاری بود، ناگهان از حال رفت دختران قریه آنرا با خود بردند.. 
زیر لب گفتم من را ببخش عفت؛
ــ غزل: ازینکه بی گناهی عفت ثابت شد همه مردم اشک خوشی می ریختند، عفت دست به آسمان بلند کرد و از حال رفت، آنرا به خانه اش بردیم حالش خوب نبود، اما بد تر از حال عفت حالت کاکا محمد وخیم بود در شاک بود و حرکتی نداشت آنرا به کلنیک روستا انتقال دادند، خاله کریمه به هوش آمد و عفت را صدا می زد و برسر و صورت خود می زد که عفتم را ازم گرفتند، گفتم نگران نباشید خاله جان عفت خوب است به اتاقش است بی گناهی او ثابت شد و رها شد اما خاله کریمه باور نمی کرد تا اینکه خود به چشمانش دید. 
ــ کریمه: آی دختر مقبولم بمیرم برایت که به چنین حال تورا رساندن، خداوند جزای ظالمان را بدهد که با تو چنین کردند، به غزل گفتم آب بیاورد به صورت عفت بپاشم تا به هوش بیاید، لب هایش ترک خورده بود آه دخترک کم طالع مه...
..... 
‌                                                 ‌ ‌‌‌    ‌
من نه آن بید ضعیفم که ز هر باد بلرزد
نيست شوقی که زبان باز کنم، از چه بخوانم؟
من که منفور زمانم، چه بخوانم‌
چه بگويم سخن از شهد، که زهر است به کامم
وای از مشت ستمگر که بکوبيده دهانم
نيست غمخوار مرا در همه دنيا که بنازم
چه بگريم، چه بخندم، چه بميرم، چه بمانم
من و اين کنج اسارت، غم ناکامی و حسرت
که عبث زاده‌ام و مهر ببايد به دهانم
دانم ای دل که بهاران بود و موسم عشرت
من پَر بسته چه سازم که پريدن نتوانم
گرچه ديری است خموشم، نرود نغمه ز يادم
زان که هر لحظه به نجوا سخن از دل برهانم
باد آن روز گرامی که قفس را بشگافم
سر برون آرم از اين عزلت و مستانه بخوانم
من نه آن بيد ضعيفم که ز هر باد بلرزم
دخت افغانم و برجاست که دايم به فغانم
شاعر نادیه انجمن

باقلم صبا صدر
ادامه فردا شب ❤️
قفسه کتاب
ــ پرویز: حالا حق به حقدار رسید، ازینکه نگذاشتم بی گناهی مجازات شود خوشحال بودم به عفت نگاه کردم، سر بلند کرد و به آسمان خیره شد و دستانش را به آسمان بلند کرد و اشک از چشمانش جاری بود، ناگهان از حال رفت دختران قریه آنرا با خود بردند..  زیر لب گفتم من را ببخش…
🍁رمان در حسرت عدالت
نویسنده:صبا صدر

#قسمت نهم

ــ غفار خان: آهای مردم قریه آماده سنگسار کردن این لکه بدنامی قریه باشید، رو به آن دختر کردم و گفتم کلمه شهادت را بخوان.
اما آن دختر با آواز بلند گفت صبر کنید، با آنکه گریه می کرد التماس کنان گفت!
ــ عفت: صبر کنید لطفا من قبل از مرگ خواسته ای دارم به عنوان آخرین خواسته لطفاً رد نکنید لطفا.
ــ غفار خان: چه می خواهی؟
ــ عفت: می خواهم قبل از مرگ نمازم را ادا کنم لطفا چند دقیقه ای وقت دهید، بگذارید آخرین نمازم را ادا کنم.
ــ غفار خان: درست است ده دقیقه یی صبر می کنیم، چه زود چه دیر جزایت را می بینی حالا چند دقیقه یی حرفی ندارد.
ــ عفت: با آنکه توانی نداشتم دلم ضعف می کرد، بر روی دو زانو نشستم و با خاک روی زمین تیمم کردم، چادرم را برسرم چنان پیچیدم که موهایم نمایان نشود، رو به قبله نشستم و نمازم را ادا کردم، دانستم آخر خط است و آخرین نمازم را به شوق ادا کردم، احساس سبکی می کردم، بعداز ختم نماز دستانم را به سوی آسمان بلند کردم و به آواز بلند گفتم.
«خدایااااا! می بینی با من چه کردند؟ خدایا تو که می دانی و از پاک دامنی من آگاهی، پس چرا سکوت کرده ای؟ از مرگ نمی ترسم، مرگ حق است، اما اینگونه مرگ حقم نبود، مگر گناهم چی بود که اینگونه تهمت بالایم بستند؟ خدایا چرا امروز در برابر این بی عدالتی سکوت کرده ای؟ برای اینکه قرار است بمیرم، نگران نیستم، برای این نگرانم که چرا ظالم بر مظلوم پیروز می شود؟! امروز من فردا بالای یکی دیگری چنین تهمت می شود، من امروز شهید می شوم، خودت می دانی پاکم همه چیز نزد تو آشکار است که من بی گناهم.
خدایا خواهشی ازت دارم، می خواهم درین دنیا آخرین قربانی بی عدالتی من باشم! دیگر هیچ دختری اینگونه مورد ظلم و ستم ظالمان قرار نگیرد، هیچ ظالمی بر مظلوم پیروز نشود، خودت به آنانی که این ظلم را در حق دختران انجام می دهند توفیق عنایت فرما »
بلند شدم و رو به مردم کردم اکثر مردم با چشمان پر اشک به سویم می دیدند، و آنهای که من را نمی شناختند اما باورمند به بی گناهی من بودند گریه می کردند، و بعضی از مردم بی آنکه بدانند قضاوت می کردند که این دختر هرچه زود تر باید نابود شود.
نگاهی به سوی پرویز انداختم، با چهره پریشان به سویم نگاه می کرد، به آواز بلند گفتم.
ــ پرویز خان این را بدان که جهان دارِ مکافات است، امروز تهمت ناپاکی بالایم بستی با آنکه نتوانستی به اهداف کثیفت برسی و من را به کام مرگ کشاندی گمان می کنی آه مظلوم بی پاسخ می ماند؟ امروز خداوند در برابر بی عدالتی سکوت کرده اما بدان آنچه در حق من انجام داده ای و آنچه برسر پدرم آورده ای روزی بالای خودت خواهد آمد، این را بدان چوب خدا بی صداست!، یعنی من امروز اگر ببخشمت. خدا تورا می بخشد؟ گیریم من از آنچه که تو بامن کردی گذشتم، یا اینکه تهمت بستن هایت را ببخشم، خدا می گذرد از تو؟
شاید من امروز قبل از مرگ همه اینها را ببخشم ، ولی خدا باید حواسش باشد که بجای من نبخشد دلیل حال خراب و دل شکسته ام را!
گناهم فقط همین است که نگذاشتم دستت بمن برسد، و با تمامی توانم از خودم دفاع کردم، ولی چون من دخترم باید مجازات شوم
دلم از بی عدالتی این دنیا سخت گرفته است، آره ما مجبور هستیم زیر بار منت مردان باشیم، یک مرد بخواهد لبخند مان را برای همیشه خواهد گرفت بدون اینکه حتی کلمه ای از زبانت بیرون شود تو را محکوم به بی عزتی می کنند،
آیا این بی عزتی است یا بی عدالتی؟ در حالی که هیچ گناهی نداری.
من زنم، من دخترم می خواهم زندگی کنم نه سنگسار، می خواهم خوش باشم نه جگرخون، این بی انصافی حقم نیست نیست، من زنم نه برده، نه وسیله، من زنم نه آله یی دست مرد، گناهم همین است که نگذاشتم قربانی هوس یک مرد شوم؟
اگر من امروز سنگسار شوم قبل از آن برای همه دختران می گویم، نگذارید بخاطر هوس یک نامرد زندگی شما و هم جنس های تان از بین برود مبارزه کنید حتی اگر باعث نابودی شود حتی اگر به قیمت جان تان تمام شود نگذارید ظالم پیروز شود
و شما مردان قریه، برای شما می گویم. آیا خود شما از بطن یک زن زاده نشده اید؟ چگونه می توانید ظلمی را برسر دختران و همسران تان روا دارید، و به آنچه ندیده اید! ندیده لبیک می گویید و قضاوت می کنید، پس فرق شما و کافران قبل از اسلام چیست؟ آنها دختران شان را زنده به گور می کردند اما شما دختران تان را زنده به زور می کنید!
در سخنانم آنقدر درد عمیق وجود داشت که گویا زمان متوقف شده بود و همه به حرف های من گوش سپرده بودند، همه زنان و دختران به گریه افتاده بودند، ادامه دادم، این ظلم بزرگی است، به ولا که بزرگ است، اما قسم است که ما تقصیری نداریم باور کنید، اگر دست خودما می بود همه ما دختران پسر بودن را انتخاب می کردیم نه اینکه از دختر بودن بد مان بیاید نه!
قفسه کتاب
🍁رمان در حسرت عدالت نویسنده:صبا صدر #قسمت نهم ــ غفار خان: آهای مردم قریه آماده سنگسار کردن این لکه بدنامی قریه باشید، رو به آن دختر کردم و گفتم کلمه شهادت را بخوان. اما آن دختر با آواز بلند گفت صبر کنید، با آنکه گریه می کرد التماس کنان گفت! ــ عفت:…
برای اینکه اینجا دختر بودن جرم بزرگی است که هر قدر مجازاتمان می کنند باز هم می گویند کم است، اما نه این مجازات برای ما خیلی زیاد است، بدانید جهان دارِ مکافات است، آنچه می کنید دوباره برای تان باز می گردد از آه مظلوم بترسید،که عرش خدا را می لرزاند.
بر زمین نشستم، دیگر رمقی برای حرف زدن نداشتم، خان با آواز بلند صدا زد، اگر فلسفه گویی این بدکاره تمام شده این لکه ننگ روستا را از بین ببرید..
ــ عفت: با حرف خان نگاهی به آسمان انداختم و کلمه شهادت خود را خواندم، به سوی پدرم نگاهی کردم از حال رفته بود، چشمانم را بستم و منتظر پرتاب سنگ ها بودم....
ــ پرویز: نظاره گر بودم و حرف های عفت را گوش می کردم، خدایا من چی کار کردم، تک تک حرف های عفت حق بود، او دختر پاک دامن است و بخاطر هوس من امروز بی گناه مجازات می شود، عذاب وجدان امانم نمی داد، نمی دانستم چی کار کنم؟ از کرده خود پشیمان بودم، درست است آدم خوبی نیستم آدم هوس باز ولگرد و مزاحم برای همه بودم اما هرچه است من هم انسانم امروز اگر عفت بمیرد آزاد می شود شاید به بهشت می رود چون بی گناه است آنوقت من چه کار خواهد کردم با این بار گناه نا بخشودنی؟یک عمر با عذاب وجدان و آه عفت چگونه زندگی کنم؟ آه عفت دامنگیرم می شود، هرچه می شود باید مانع شوم حتی اگر به قیمت زندگیم تمام شود نمی گذارم عفت مجازات شود، خان حکم پرتاب کردن سنگ را داد به آواز بلند صدا زدم صبر کنید...
همه رو به من کردند.
ــ غفار خان: چه شده پرویز خان چه می خواهی؟
ــ پرویز: می خواهم در جمع همه اعترافی کنم!
ــ غفار خان: همه حرف هایت را گفتی حالا دیگر دیر است وقتش است مجرم به جزای اعمالش برسد.
ــ پرویز: عفت بی گناه است، عفت همچو اسمش پاک دامن است، آنکه باید مجازات شود من هستم، من دروغ گفتم و بالای این دختر تهمت بستم، عفت را اختطاف کردم می خواستم اهداف کثیف خود را عملی بسازم،
اما عفت چه کرد؟ با همه قوت خود عزت و آبروی خود را نجات داده فرار کرد، این من بودم که اورا دزدیدم اما عفت نگذاشت قربانی هوس من بشود، من تمامی شب را در جستجوی عفت بودم تا قبل از من به روستا بر نگردد و آبروی من را نبرد، اما من پیدایش کردم و کام مرگ کشاندم، همه آن چیزی که امروز صبح گفتم دروغی بیش نبود، عفت راست می گفت من بزدلم برای نجات خود این دختر را می خواستم قربان کنم، اورا سنگسار نکنید آنکه باید بمیرد منم، به سوی خان دیدم صورتش از خشم سرخ گشته بود و با عصبانیت به سویم می دید و گفت.
ــ غفار خان: اینجا چی جریان دارد پرویز خان تو مارا به تمسخر گرفته ای؟ چی بازی دروغی را به راه انداخته ایی و می خواهی این روسپی را نجات دهی.
ــ پرویز: به الله قسم که هرچی می گویم حقیقت است، عفت روسپی نیست، دختر مظلوم و بی گناهی است
ــ غفار خان: پس اینگونه است، حالا که مجرم اصلی به گناه خود اعتراف کرده همه چیز واضح شد و حقیقت برملا شد و این دختر بی گناه است پس وی را با عزت رها کنید و چون هیچ عمل غیر اخلاقی در میان نیست و فقط موضوع تهمت است، پس مجرم پرویز،بخاطر اختطاف این دختر وتهمت بستن به آن به صد شلاق محکوم است و اگر از زیر این صد شلاق زنده بیرون آمد آنرا به طور دایم از قریه بیرون کنید و هیچ گاه اجازه بازگشت به این قریه را ندارد.
ادامه... 👇🏻
قفسه کتاب
برای اینکه اینجا دختر بودن جرم بزرگی است که هر قدر مجازاتمان می کنند باز هم می گویند کم است، اما نه این مجازات برای ما خیلی زیاد است، بدانید جهان دارِ مکافات است، آنچه می کنید دوباره برای تان باز می گردد از آه مظلوم بترسید،که عرش خدا را می لرزاند. بر زمین…
ــ پرویز: حالا حق به حقدار رسید، ازینکه نگذاشتم بی گناهی مجازات شود خوشحال بودم به عفت نگاه کردم، سر بلند کرد و به آسمان خیره شد و دستانش را به آسمان بلند کرد و اشک از چشمانش جاری بود، ناگهان از حال رفت دختران قریه آنرا با خود بردند.. 
زیر لب گفتم من را ببخش عفت؛
ــ غزل: ازینکه بی گناهی عفت ثابت شد همه مردم اشک خوشی می ریختند، عفت دست به آسمان بلند کرد و از حال رفت، آنرا به خانه اش بردیم حالش خوب نبود، اما بد تر از حال عفت حالت کاکا محمد وخیم بود در شاک بود و حرکتی نداشت آنرا به کلنیک روستا انتقال دادند، خاله کریمه به هوش آمد و عفت را صدا می زد و برسر و صورت خود می زد که عفتم را ازم گرفتند، گفتم نگران نباشید خاله جان عفت خوب است به اتاقش است بی گناهی او ثابت شد و رها شد اما خاله کریمه باور نمی کرد تا اینکه خود به چشمانش دید. 
ــ کریمه: آی دختر مقبولم بمیرم برایت که به چنین حال تورا رساندن، خداوند جزای ظالمان را بدهد که با تو چنین کردند، به غزل گفتم آب بیاورد به صورت عفت بپاشم تا به هوش بیاید، لب هایش ترک خورده بود آه دخترک کم طالع مه...
..... 
‌                                                 ‌ ‌‌‌    ‌
من نه آن بید ضعیفم که ز هر باد بلرزد
نيست شوقی که زبان باز کنم، از چه بخوانم؟
من که منفور زمانم، چه بخوانم‌
چه بگويم سخن از شهد، که زهر است به کامم
وای از مشت ستمگر که بکوبيده دهانم
نيست غمخوار مرا در همه دنيا که بنازم
چه بگريم، چه بخندم، چه بميرم، چه بمانم
من و اين کنج اسارت، غم ناکامی و حسرت
که عبث زاده‌ام و مهر ببايد به دهانم
دانم ای دل که بهاران بود و موسم عشرت
من پَر بسته چه سازم که پريدن نتوانم
گرچه ديری است خموشم، نرود نغمه ز يادم
زان که هر لحظه به نجوا سخن از دل برهانم
باد آن روز گرامی که قفس را بشگافم
سر برون آرم از اين عزلت و مستانه بخوانم
من نه آن بيد ضعيفم که ز هر باد بلرزم
دخت افغانم و برجاست که دايم به فغانم
شاعر نادیه انجمن

باقلم صبا صدر
ادامه فردا شب ❤️
قهر باشیم اگر، حوصله‌ها را چه کنیم؟
از در صلح درایی، گله‌ها را چه کنیم ؟

دست‌ها، گرمی آغوش تو را کم دارند
آخ از این فاصله‌ها ... فاصله‌ها را چه کنیم؟

عشق یعنی که ندانیم، قفس باز شود
خو گرفتن به تو در چلچله‌ها را چه کنیم

بین ما مسئله‌ای نیست‌، ولی موهایت
به تسلسل برسد‌، مسئله‌ها را چه کنیم؟

"نه" به لب دارد و با چشم "بلی"می‌گوید
"نه" سر جای خودش، ما "بله"ها را چه کنیم؟

او در این فکر که با زلف پریشان چه کند
ما در این ترس که این زلزله‌ها را چه کنیم؟

خواجه‌، ما سخت به بوسیدن او مشغولیم
توبه خوب‌ است ولی مشغله‌ها را چه کنیم؟

؟
قفسه کتاب
ــ پرویز: حالا حق به حقدار رسید، ازینکه نگذاشتم بی گناهی مجازات شود خوشحال بودم به عفت نگاه کردم، سر بلند کرد و به آسمان خیره شد و دستانش را به آسمان بلند کرد و اشک از چشمانش جاری بود، ناگهان از حال رفت دختران قریه آنرا با خود بردند..  زیر لب گفتم من را ببخش…
🍁رمان در حسرت عدالت

نویسنده: صبا صدر

#قسمت دهم

چهار ماه بعد......

ـــ عفت: یادم نمی آید روزی زندگی برایم روی خوش نشان داده باشد، یادم نمی آید چی وقت و چرا خندیدم؟ چه زمانی بود؟ آخرین باری که ازته دل خندیدم؟ واقعا دقیقا چه زمانی بود؟
دوساله بودم که بی مادر شدم، از مهر و محبت مادر محروم شدم
شاید اگر مادرم زنده می بود هیچ یک ازین بد بختی را نمی دیدم، به این قریه نمی آمدیم به این قریه ای که قدم زدن در جاده به تنهایی، دختر بودن، بلند حرف زدن، قهقه خندیدن با سواد بودن جرم است، بله اینجا گوشه ای از افغانستان است، اینجا جامعه مرد سالار است، پسر ها می توانند آزاد باشند، عاشق شوند، بخندند، هر زمانی دلش شد قهر کنند هرچه بخواهند به آن برسند و یا هر هدفی یا خواسته ای داشته باشند آنرا عملی کنند!
اماحق دختران محدود است، نه اشتباه می کنم اصلا دختران درین قریه حقی ندارند فقط باید زیر بار منت مردان نفس بکشند، درینجا زن فقط وسیله است!
چهار ماه گذشت از آن حادثه تلخ و جانسوز که تمامی زندگیم را نابود کرد، شاید آسیبی جسمی برایم نرسید اما من روحا از بین رفتم، بعد از آن روز زنده هستم اما زندگی نمی کنم، مگر من چند سال سن دارم که باید چنین روز هارا می دیدم؟ تازه هژده سالم شد، زندگی بامن خیلی بد کرد خیلی
نه تنها بامن، با ما با تک تک دختران این سرزمین
زندگی از ما یک دل خوش و یک عمر خوشبختی بدهکار است؛
بعد از آن روز من عفت سابق را نیافتم، دختر آرام و کم حرفی شدم، به ندرت از خانه بیرون می شدم، هر چند همه دانست بی گناهم اما باز هم کسانی هستند که گاه گاهی با نگاه های عجیب و تحقیر آمیز به سویم می بینند، آه چی بی رحم اند!
ندیده و ندانسته قضاوت می کنند، دیگر برایم مهم نیست.
از پدرم بگویم بعد از آن روز تلخ در شاک رفت چند روزی می شود که می تواند راه برود درین مدت چهار ماه یک دست و یک پایش حرکت نداشت، مادر بزرگم نیز خیلی ضعیف و شکسته شده، شنیدم که پرویز را از قریه بیرون کردند، دلیل این همه بد بختی همان بود، اما من گذشتم دیگر برایم مهم نیست، هر روز شده کارم نشستن کنار سفید برفی و نوازشش، نسبت به قبل بزرگتر شده اما باز هم به آغوشم می گیرم..
ــ برای عوض کردن زندگی ما، برای تغییر دادن خود ما هیچ گاهی دیر نیست، هر چقدر عمری که داشته باشیم هر گونه که زندگی کرده باشیم، هر آن سختی که پشت سر گذشتانده باشیم، باز هم نَو شدن ممکن است، باید در هر لحظه و هر نفسی نَو شد، برای رسیدن به زندگی خوب و حال خوش باید پیش از مرگ مُرد، دیگر دانستم سختی ها انسان را از یک فرد معمولی به یک انسان شجاع و قهرمان مبدل می سازد،
راست گفته اند انسان از گُل نازک تر و از سنگ سخت تر است، باید از تمامی قوتم برای بهتر شدن خود و خانواده ام استفاده کنم، اگر من چنین افسرده بمانم روحیه پدرم نیز خراب می شود، باید بخاطر خانواده ام بخاطر خودم استوار بمانم و از سر خودم را بسازم...
ــ روز ها در گذر است ماه سنبله است و هوا خیلی گرم است، در سرزمین تخیلات همان جایی که انسان دیگر خودش را نمی شناسد و از خود کاملا بیگانه می شود و با هستی دیگر یکجا می شود،. غرق در فکر بودم که صدای دروازه من را از فکر بیرون ساخت، رفتم باز کردم غزل بود، اینبار شادتر و پر انرژی تر از همه وقت بود، بعد از احوال پرسی به خانه دعوتش کردم ظرفی پر از کیک، کلچه و شیرینی در دست داشت، برایم داد، گفتم خیریت است غزل جان ماشاالله خوشحال به نظر میرسی.
ــ غزل: بگذار اول دستم را بر سر تو کش کنم تا تو هم نامزاد شوی، این ظرف شیرینی نامزادی من است
ــ عفت: جدی؟ راست می گویی غزل جان، نمی دانم خوشی خود را با کدام الفاظ بیان کنم، ازینکه می بینم خواهرم خوشحال است خیلی خوشحال شدم مبارک باشد خداوند خوشبختت کند، ای عروس چشم سفید اینقدر خوشحالی هاهاها، عروس کمی سنگین می باشد
ــ غزل: آمین عفت جان، ای بابا بس کن مثل پیر زن ها مرا نصیحت نکن هاهاها حالا پیش خود هستیم اگر بدانی یازنه ات کیست حق می دهی خوشحال باشم.
ــ عفت: خوب کی است او خوشبخت؟
ــ غزل: داکتر است درین قریه شاید اسمش را شنیده باشی داکتر اجمل یک داکتر لایق است در شهر تحصیل کرده، در کلنیک قریه داکتر است، کی بهتر از یک آدم تحصیل کرده و روشن فکر؟
ــ عفت: بسیار عالی بازم مبارک تان باشد خوشبخت شوید، خواهر عزیز من خوشحال باشد من دیگر چه می خواهم؟
ــ غزل: تشکر عفت جان خداوند برای تو هم بخت بلند نصیب کند حالا من می روم باز در محفل شیرینی خوری ام می بینمت.
ــ عفت: غزل چشمکی کرد و رفت، با حرف غزل لبخندی به سویش زدم و بدرقه اش کردم
👍1
قفسه کتاب
🍁رمان در حسرت عدالت نویسنده: صبا صدر #قسمت دهم چهار ماه بعد...... ـــ عفت: یادم نمی آید روزی زندگی برایم روی خوش نشان داده باشد، یادم نمی آید چی وقت و چرا خندیدم؟ چه زمانی بود؟ آخرین باری که ازته دل خندیدم؟ واقعا دقیقا چه زمانی بود؟ دوساله بودم که…
هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر
آرام تر از آهو بی باک تر از شیرم
هر لحظه که می کوشم در کار کنم تدبیر
رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر
#مولانا

ــ کریمه: صبح وقت از خواب برخیستم نمازم را ادا کردم و عفت را نیز بیدار کردم تا نمازش را ادا کند.
ــ عفت: صبح زیبای تابستانی را با صدای دلنشین شادخت کریمه جانم آغاز کردم، بلند شدم صورت زیبای مادر بزرگم را بوسیدم و حرکت کردم تا وضو گرفته نمازم را ادا کنم. بعد از خوردن صبحانه پنجره را باز کردم، امروز هوا چه دلنشین است، نسیم ملایمی بود
بلند شدم تا آماده شوم گوسفندان را به چراندن ببرم، خدا را شکر بعد از ثابت شدن بی گناهی من، خان زمین های پدرم را دوباره پس داد، لباس به رنگ سیاه که با آیینه های کوچک و موره های سرخ رنگ تزیین شده بود برتن کردم، و چادر سرخ رنگش را برسرم کردم، به سوی طویله رفتم گوسفندان را به سوی کوچه سوق دادم، با انرژی کامل به سوی رود خانه حرکت کردم
کنار رود خانه نشستم و ناظر گوسفندان بودم، هر کدام مشغول خوردن سبزه بودند، رود آبی، شرشر آبشار، سرسبزی درختان که آرامش روحی آدمی را می افزاید، طلوع آفتاب مثل روح در بدنم دمیده شد، آواز پرنده گان گوشهایم را نوازش می کرد، نگاهم به سفید برفی خورد که به سویم می آمد، سفید برفی چند لحظه کنارم ایستاد بعد نزدیک رود خانه شد تا آب بنوشد، و از من دور شد.
بلند شدم تا نزدش بروم جریان آب تیز بود و لبه ای رود هم نمناک، تا خواستم نزدیکش شوم، سفید برفی در آب افتید، چیغ زدم از پشت آن دویدم تا مبادا غرق شود! نزدیک لبه رود خانه رسیدم تا نجاتش دهم پایم لخشید و در رود خانه افتیدم هرچی دست و پا زدم آب بازی را یاد نداشتم نتوانستم خودم را بیرون کنم زیر آب شدم دیگر ندانستم چی شد....

با قلم صبا صدر
ادامه فردا شب❤️
قفسه کتاب
هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر آرام تر از آهو بی باک تر از شیرم هر لحظه که می کوشم در کار کنم تدبیر رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر #مولانا ــ کریمه: صبح وقت از خواب برخیستم نمازم را ادا کردم و عفت را نیز بیدار کردم تا نمازش را ادا کند. ــ…
🍁رمان در حسرت عدالت
نویسنده:صبا صدر

#قسمت یازدهم


ــ علی: بنازم خالق هستی را عجب نقاشی است، طبیعت را چی زیبا آراسته،به هرطرف می نگرم از زیبایی این طبیعت سیر نمی شوم وسخت من رابه حیرت می آورد...
علی هستم پسر خان، شش ساله بودم که همراه با کاکایم از قریه به شهر بخاطر فراگیری علم بیرون شدم، مکتب را در شهر کابل به اتمام رسانیدم، و در رشته کمپیوتر ساینس دانشگاه کابل کامیاب شدم، بعد از ختم دانشگاه به درجه اعلی، برای ماستری عازم کشور هندوستان شدم، خوشبختانه دوره ماستری خود را تمام کرده و مدت یک ماهی می شود که به زادگاهم برگشتیم، روزی که بعد از سال ها به قریه باز گشتم چه جشن و پایکوبی بود، من فرزند دوم خان هستم، یک برادر بزرگ به اسم ولی خان و دو خواهر کوچک تر از خود به اسم زحل و مرسل دارم، قریه ما خیلی زیباست قبلا را درست بیاد ندارم اما بعد از سال ها برگشتم محو زیبایی این طبیعت شدم، درختان چهارمغز و توت.... زیبایی روستای مان را بیشتر کرده، درین یک ماه همه قریه را گشتیم.
یک دوست نهایت مهربان به اسم جواد پیدا کردم، جواد پسر فقیری است اما با قلب وسیع
جواد همراه خوبی است، امروز جواد از زیبایی های قریه ای که کمی دور تر از روستای ما قرار داشت گفت. هردو عزم سفر کردیم، آماده رفتن به آن قریه شدیم، کمره عکاسی خود را که از شهر خریده بودم برداشتم هردو بر سر اسپ نشستیم و حرکت کردیم، تقریبا یک ساعتی گذشت تا رسیدیم، واقعا جای سرسبزی بود مدتی دوره کردیم و از جاهای زیبا و منظره های قشنگ عکس می گرفتم، کنار رود خانه ای اسپ خود را بستیم و خیلی باهم خندیدیم و قصه کردیم، جواد بلند شد تا از میوه های خوشمزه این روستا برایم بیاورد، من هم کمره را گرفته بلند شدم و کنار رود خانه قدم می زدم، از دور آن طرف رود خانه گوسفند سفیدی ایستاده بود، کاملا سفید بود خیلی زیبا به نظر می رسید، از رود آب می نوشید عکسش را گرفتم متوجه شدم آن گوسفند سفید در آب افتید، من خیلی فاصله داشتم دویدم تا نجاتش دهم، جواد نیز رسید، متوجه دختری شدم که از کنار رود به دنبال آن گوسفند می رفت، جواد را گفتم عجله کن یک گوسفند در آب افتید اما حرفم را تکمیل نکرده بودم که متوجه شدم آن دختر نیز در آب افتید، هردو به سرعت دویدیم تا نجاتش دهیم
خودم را در آب انداختم و به مشکل به آن دختر خودم را رساندم از آب بیرونش کردم جواد نیز آن گوسفند سفید را از آب بیرون آورد، آن دختر را بر روی زمین گذاشتم، صورتش را موهای خیسش پوشانده بود، ترسیدم نمرده باشد، نبضش را دیدم خدا را شکر زنده بود اما بیهوش بود
موهایش را از صورتش پس زدم تا نفس بگیرد، با دیدن چهره آن دختر هوش از سرم رفت، این دیگر چی است، آدمی زاد به این زیبایی؟ نه حتما پری دریایی است،
نه اگر پری دریایی می بود که غرق نمی شد، زیباییش قابل توصیف نبود، انگار خداوند برای آفرینشش وقت گذاشته و با دستان خود آراسته، اقرار میکنم آدمی به این زیبایی در تمامی عمرم ندیده بودم.
قفسه کتاب
🍁رمان در حسرت عدالت نویسنده:صبا صدر #قسمت یازدهم ــ علی: بنازم خالق هستی را عجب نقاشی است، طبیعت را چی زیبا آراسته،به هرطرف می نگرم از زیبایی این طبیعت سیر نمی شوم وسخت من رابه حیرت می آورد... علی هستم پسر خان، شش ساله بودم که همراه با کاکایم از قریه…
جواد گوسفند سفید را گرفته نزدم آمد آنجا گوسفندان دیگری نیز بودند، دانستم این دختر چوپان است، چگونه می تواند به تنهایی این همه گوسفندان را اداره کند؟
جواد گفت برویم علی خان، اسپ را آن کنار رود بستیم، برایش گفتم بگذار این دختر چوپان به هوش بیاید خاطرم از سلامتی اش جمع شود بعد می رویم،
دیری نگذشت آن دختر چشمانش را باز کرد و به سرفه افتاد، وقتی به سویم دید با عجله چادرش را برسرش کرد و گفت.
ــ عفت: شما کی هستید؟ سفید برفی من چه شد؟
ــ علی: آن دختر حرف میزد اما من غرق در چشمان عسلی آن شده بودم، جواد بجای من پاسخ داد و گفت نگران نباشید خواهر جان آن گوسفند سفید را نجات دادیم زنده است و برای این دختر گوسفندش را آورد، آن دختر با دیدن گوسفند سفیدش از جا بلند شد و با خوشحالی آنرا به آغوشش گرفت، من محو تماشای آن صحنه بودم، نمی شد چشم ازش بردارم، چنان با محبت آن گوسفند را نوازش می کرد و برایش حرف میزد
که سادگی و شخصیت آرامش خیلی بر دلم نشست، از همان نگاه اول همسرم را انتخاب کردم، از همان سنگینی و حیا اش و شخصیتش معلوم بود تنها کسی است که از منی بی احساس دل بُرد، باید اعتراف کنم وقتی نگاهم به سمتش افتید، لبخند ظریفش، چشمان عسلی رمانتیکش و چهره ماه گونه اش حالم را دگرگون کرد، دلبر به این حد جذاب باشد وای به حال دلداده!
ولی من این دختر را نمی شناسم با خودم عهد کردم تا از من نشده هوس را بر دلم راه ندهم، باید اول بشناسمش بعد از راه حلال خواستگاری اش کنم، مهرش بر دلم جا گرفت از ظاهرش معلوم می شد دختری هژده یا نزده ساله است، دلبر کوچکم از من تشکر کرد برای این که زندگیش را نجات دادم، بلند شد و رمه را جمع کرده روانه شد و از آنجا دور شد، جواد که ناظر بود از حال دگرگونم دانست خبرای است گفت
ــ جواد: علی خان چی شد، گمان می کنم چیزی از نزد شما دزدیده شد؟
ــ علی: به سویش نگاه کردم گفتم چه چیزی؟
ــ جواد: قلب تان، حالا از من پنهان نکنید، از ظاهر تان هویداست که آن دختر چوپان با خودش دل تان را نیز بُرد.
ــ علی: با حرف جواد، لبخندی به سویش زدم و گفتم برویم...
ای در دلم نشسته، بی تو کجا گریزم؟
ای توبه ام شکسته بی تو کجا گریزم؟
#مولانا
ــ عفت: گوسفندان را بردم به طویله و خودم به خانه رفتم، اتفاقات امروز را مرور می کردم، نزدیک بود غرق شوم، اگر آن پسر ها نجاتم نمی دادند، من و برفی غرق می شدیم.
آنها کی بودند؟ قبلا هیچ گاهی درین قریه ندیده بودم، هرکسی بودند، امروز برای من فرشته نجات شدند
نتوانستم درست تشکر کنم، زندگیم را مدیون آن پسر هستم، خداوند خیرش بدهد، نخواستم اتفاقات امروز را برای مادر بزرگم تعریف کنم نمی خواستم بیخودی نگرانم شوند.

با قلم صبا صدر
ادامه فردا شب❤️
👍1
قفسه کتاب
جواد گوسفند سفید را گرفته نزدم آمد آنجا گوسفندان دیگری نیز بودند، دانستم این دختر چوپان است، چگونه می تواند به تنهایی این همه گوسفندان را اداره کند؟ جواد گفت برویم علی خان، اسپ را آن کنار رود بستیم، برایش گفتم بگذار این دختر چوپان به هوش بیاید خاطرم از سلامتی…
🍁رمان در حسرت عدالت
نویسنده: صبا صدر
#قسمت دوازدهم

ــ علی: با جواد به سوی روستای ما در حرکت
شدیم، اما اصلا ندانستم مسیر را چگونه طی کردیم تمامی فکرم به آن دختر بود که حتی اسمش را نمی دانم
در مسیر راه جواد حرف میزد اما حواسم به حرف هایش نبود.
به خانه رسیدم مادرم آمد و پرسید که کجا بودم، گفتم با جواد قریه را گشتی زدیم
به اتاقم رفتم، خیلی خسته بودم اما خواب از چشمانم کوچ کرده بود مدام با خود تکرار می کردم آن دختر کی بود؟ آیا ممکن است آدمی زاد چنین زیبا باشد؟ آیا دوباره آن دختر را ملاقات خواهم کرد؟ هیچ ملاقاتی تصادفی نیست، در هر حادثه ای حکمتی نهفته است، رفتن من به آن قریه و نجات دادن آن دختر.....
یعنی آیا او نیمه گمشده ام است؟ هرچند در شهر بزرگ شدیم اما تا به حال نسبت به هیچ دختری هیچ نوع حسی نداشتم، این دختر با دلم چی کرد که اینگونه اسیرش شدم؟ تازه به کلمه عشق با یک نگاه باور کردم
بله ممکن بود!
دلبر زیبایم از خداوند می خواهم قسمتم را با تو نوشته باشد آمین؛
فردای آن روز نیز به آن قریه رفتم منتظر نشستم تا آن دختر چوپان بیاید اما نیامد، نا امید شدم، جواد که همه چیز را می دانست گفت
خان صاحب نگران نباشید خواهد آمد، اگر نیامد من خودم پیدایش می کنم، حتما دختر این قریه است پیدا کردنش کار دشواری نیست.
ــ عفت: چند روزی گوسفندان را کنار رود خانه نبردم نمی خواستم ماجرای آن روز تکرار شود، اما دلم خیلی پشت صدای شر شر آبشار و دیدن امواج آب تنگ شده بود، بعد از پنج روز رمه را به سوی رود خانه بردم و در سایه درختی نشستم؛
ــ علی: پنج روز گذشت از آن ماجرا، هر روز می آمدم و منتظرش می ماندم، تنها دیدنش برایم کافی بود، اما نیامد، کم کم نا امید می شدم اما متوجه شدم از دور صدای پای و زنگوله گوسفندان میاید، در دلم امیدی شگفت، تپش قلبم بیشتر شد، با جواد در یک گوشه ای مخفی شدم، دیدم آن دلبر خوش سیمایم از پشت رمه گوسفندان در حرکت بود صورتش را با چادر سیاه رنگش پوشانده بود، نخواستم متوجه حضورم بشود، آمد کنار درختی نشست، و بر گوسفندانش خیره شد، ازدیدنش سیر نمی شدم، چند دقیقه به سویش خیره شدم، جواد گفت
قفسه کتاب
🍁رمان در حسرت عدالت نویسنده: صبا صدر #قسمت دوازدهم ــ علی: با جواد به سوی روستای ما در حرکت شدیم، اما اصلا ندانستم مسیر را چگونه طی کردیم تمامی فکرم به آن دختر بود که حتی اسمش را نمی دانم در مسیر راه جواد حرف میزد اما حواسم به حرف هایش نبود. به خانه…
ــ جواد: علی خان نمی خواهی بروی برایش از احساست بگویی؟
ــ علی: مگر اینجا شهر است؟ اگر بروم برایش چیزی بگویم برداشت غلطی می کند، و ازم متنفر می شود، نباید بداند که بخاطر دیدن او از روستای دیگری آمده ام، نمی دانم چی کار کنم همرایش صحبت کنم حد اقل اسمش را بدانم..
ــ جواد: یک راهی است، شاید مسخره باشد، اما می شود توجه آن دختر را جلب کرد
ــ علی: خو چی راهی؟
ــ جواد: برای تان تعریف می کنم اما رد نکنید
ــ عفت: نگاهم به سفید برفی بود که علف می خورد، نمی دانم چرا بیشتر از همه گوسفندان برفی را دوست دارم و مدام بیشترین توجه ام بالای اوست، هوا خیلی گرم بود، از دور صدایی را شنیدم که کمک می خواست نگاه کردم در چند قدمی ام کسی بر روی زمین افتیده بود، و یکی بالای سرش داد می زد که کمک کنید، نگران شدم نزدیک رفتم ببینم چی خبر است، دیدم همان دو پسر که چند روز پیش من را از غرق شدن نجات داده بودند، آن پسر بیهوش به روی زمین افتیده بود،
پرسیدم چه شده؟!
ــ جواد: دیدم آن دختر به سوی ما می آید به آهسته گفتم علی خان پلان ما موفق می شود آن دختر به سوی ما می آید، چشمان تان راه باز نکنید.
آن دختر نزدیک شد وپرسید چه شده؟،
گفتم کمک کنید دوستم از حال رفت و از سر اسپ افتید، حالش خوب نیست گمانم آفتاب زده هوا خیلی گرم است،
ــ عفت: آی بیچاره آن پسر به حالت بدی افتیده بود دویدم و از رود خانه آب آوردم به آن پسر دادم تا به روی آن بپاشد به هوش بیاید، همان کار را کرد، آن پسر به هوش آمد اما ناله می کرد،
ــ جواد: خواهر به دستمالی نیاز دارم تا تر کرده به سر و صورتش بگذارم کمی خنک شود، حالش خوب شـود
ــ عفت: نزدم دستمال نبود اما چادرم خیلی بزرگ بود گوشه آنرا پاره کردم و به آن پسر دادم، خواستم کمکی کنم تا خوبی روز قبل آن پسر را جبران کرده باشم، به هوش آمد و می گفت من را چه شده چرا نمی توانم بلند شوم
دوستش گفت، خوب می شوی برادرم، ضعف کرده بودی
ــ عفت: گوشه یی ایستاده بودم و به آنها می دیدم دلم طاقت نکرد پرسیدم خوب هستید؟ نگاهی به سویم انداخت انگار تا حال متوجه حضورم نشده بود با بی حالی گفت شما کی هستید؟
ــ علی: از دست تو جواد با ای پلان دلبرم را نگران ساختی، دیدم آن دختر با حالت پریشان ازم پرسید خوب هستید؟گفتم شما کی هستید، نمی خواستم بداند این همه یک بازی بوده
ــ عفت: عفت هستم همان دختری که چند روز قبل از غرق شدن نجاتم دادید، صدای دوست تان را شنیدم خواستم کمکی کنم، حالا من می روم، خدارا شکر به هوش آمدید، اما آن پسر گفت صبر کنید عفت خانم.
ــ علی: پس اسمش عفت است، اسمش همچو خودش زیباست، گفتم صبر کنید، با تعجب به سویم دید، ادامه دادم بخاطر کمک تان تشکر اسم من علی است، از آشنایی با شما خوشحالم.
ــ عفت: خواهش می کنم من کاری نکردم، در مقابل کمک شما که زندگی من را نجات دادید هیچی نیست، از شما هم تشکر وقت خوش.
ــ زیاد ایستاده نشدم نمی خواستم کسی ببیند و اشتباه فکر کند، و این کمکم برایم درد سرساز شود.
ــ علی: عفت رفت و از آنجا دور شد، جواد خنده خود را نتوانست کنترول کند قهقه بلندی سر داد، گفتم برای چی می خندی؟
ــ جواد: خیلی ممثل خوبی هستید علی خان هاهاها، من که نقشه کشیدم اما شما قسمی تمثیل کردید که حتی من به لحظه یی فکر کردم به راستی بی هوش شدید هاها، حالا خوب شد؟
ــ علی: همه نقشه تو بود اما بد نبود، به صحبت کردن با دلبرم می ارزید.
اما کافیست، دیگر بازی انجام نمی دهم، نمی خواهم با چرب زبانی یا تمثیل و تملق دل از وی ببرم، چون می دانم اگر یار من باشد به هر حالش مال من می شود، این موضوع را با مادرم در جریان می گذارم تا به زودی از عفت خواستگاری کند، جواد ماموریت تو این است که بدانی خانه عفت کجاست.
ــ جواد: به روی چشم علی خان، حتما تا فردا پیدایش می کنم، و درموردش تحقیق می کنم، خاطر تان جمع باشد
ــ علی: به روستای خودما باز گشتیم به خانه رفتم و خواستم مادرم را صدا بزنم با خانم برادرم زرلشت مقابل شدم، ناگفته نماند برادرم دو زن دارد، زرلشت همسر اولی برادرم و همچنان دختر مامایم نیز می شود، و همسر دوم برادرم به اسم یسنا است، برادرم سه طفل دارد، و چهارمی فرزند اول باری یسنا هم به زودی متولد می شود.
به زرلشت سلام کردم و پرسیدم ینگه جان مادرم کجاست؟
ــ زرلشت: به اتاق شان هستند علی جان، اتفاقا منتظر شما بودند.
ــ علی: درست است تشکر
ــ به اتاق مادرم رفتم سلام دادم و می خواستم راجع به عفت حرف بزنم مادرم تا من را دید گفت
ــ نظیفه «مادر علی»: علیکم سلام پسر یکدانیم بیا خوبشد آمدی می خواستم همرایت حرف بزنم.

با قلم صبا صدر
ادامه فردا شب ❤️


@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
قفسه کتاب
ــ جواد: علی خان نمی خواهی بروی برایش از احساست بگویی؟ ــ علی: مگر اینجا شهر است؟ اگر بروم برایش چیزی بگویم برداشت غلطی می کند، و ازم متنفر می شود، نباید بداند که بخاطر دیدن او از روستای دیگری آمده ام، نمی دانم چی کار کنم همرایش صحبت کنم حد اقل اسمش را بدانم..…
🍁رمان در حسرت عدالت
نویسنده:صبا صدر

#قسمت_سیزدهم


ــ علی: کنار مادرم نشستم برای شان گفتم بگوین مادر جان می شنوم، مادرم گفت.
ــ نظیفه: علی جانم پسر یکدانیم سال ها ازم دور بودی، می دانی چقدر نگرانت بودم؟ اما می فهمیدم پسرم شخص فهمیده و انسان بزرگی شده بر می گردد، امروز خدارا شکر کنارم هستی، طفلیت و نو جوانی ات را ندیدم پسرم اما برای آینده ات تصمیمی گرفته ام، می دانی که برادر بزرگت سال ها قبل عروسی کرد و یک سال می شود برای بار دوم عروسی کرد، تو پسر دومم هستی، زحل نیز کوچک تر از تو است
اما پی بختش رفت، حالا فکر نمی کنی وقتش است من را صاحب عروس بسازی؟ پسرم نام خدا ۲۷ساله می شوی من دختری برایت پسندیدم و می خواهم به خواستگاری اش بروم، نظرت چیست؟
ــ علی: با حرف های مادرم سر تا پایم را نگرانی فرا گرفت، یعنی چی مادرم کی را برای من پسندیده، گفتم مادر آن دختر کیست؟
ــ نظیفه: دختر مامایت خواهر کوچک زرلشت تمنا، دختر خوبی است تازه ۱۶سالش است، ان شاءالله خوشبخت می شوی پسرم
ــ علی: مادر من نمی خواهم با تمنا عروسی کنم
ــ نظیفه: چرا علی جان تمنا چی کمی دارد، که نمی خواهی؟
دختر این قریه است، مقبول است دیگر چی باشد؟
ــ علی: نه مادر جان تمنا دختر خوبی است اما برای من مثل خواهر کوچکم است، من کسی دیگری را دوست دارم وقتی امروز آمده بودم که تا در موردش با شما حرف بزنم.
ــ نظیفه: او دختر کیست؟ نگویی کدام دختر شهری است، مادرت را نترسان علی!
ــ علی: نگران نباشید مادر دختر روستایی است اما از روستای خودما نه، دختر خیلی خوب و زیبایی است و من فقط می خواهم با او عروسی کنم و بس
ــ نظیفه: پسرم چطور می توانی با دختری که درست نمی شناسی قصد ازدواج کنی؟ هنوز یک ماه می شود به قریه برگشتی آن دختر را در کجا دیدی و چطور مطمئن هستی که مناسب تو است؟
پسرم تو خان زاده هستی، تمنا از خود ماست از خون ماست، بهترین دختر است که می تواند تورا خوشبخت کند، متوجه هستی از وقتی تو آمده یی هر روزی به بهانه یی اینجا میاید تا تورا ببیند، پسرم آن دختر به تو علاقه دارد، من فقط و فقط به خواستگاری تمنا می روم، و تنها تمنا را منحیث عروسم قبول می کنم؛
ــ علی: مادر جانم این زندگی من است آینده من است، نمی خواهم همه عمرم را با کسی که دوستش ندارم و به چشم خواهرم می بینم و تازه خیلی تفاوت سنی هم داریم بگذرانم، من عفت را دوست دارم به هر قیمت می شود با عفت ازدواج می کنم، یا عفت یا هیچ کسی!
این را گفتم و از اتاق مادرم بیرون شدم،
ــ نظیفه: آه پسرم چرا مادرت را جگرخون می سازی؟ خدا می داند آن دختری که پسندیدی کی است، و با چی ناز و ادا هایش دلت را برده، به هر قیمت که می شود، من تمنا را به عنوان عروس به این خانه می آورم، به زرلشت وعده کرده ام.
ــ علی: نمی دانستم چگونه مادرم را راضی کنم تا به خواستگاری عفت برود، در اتاقم بودم کسی دروازه را تک تک زد گفتم داخل بیا،
دیدم مرسل بود، مرسل خواهر کوچکم است، گیلاس شیر بدست داشت و داخل آمد و گفت
ــ مرسل: لالا جان برای تان شیر آوردم، قبل از خواب بنوشین خوب است
ــ علی: بیا جان لالایش خوب کردی، بیا چند دقیقه کنارم بنشین، خوب هستی خواهرکم؟
ــ مرسل: خوب هستم لالا جان، لالا می دانی مادرم امروز می گفت تمنا را برایت خواستگاری می کند، آیا خبر دارین؟
ــ علی: می دانم جان لالایش پیشتر مادرم برایم گفت، اما من نمی خواهم با تمنا ازدواج کنم، به کمک ات نیاز دارم عزیز دل لالا
ــ مرسل: چرا تمنا دختر خوبی است، خوب چی کمکی؟ حتما برای تان انجام می دهم
ــ علی:جان لالا تو وتمنا هیچ فرقی برایم ندارید هردوی شما خواهرم هستید، خوب گوش کن چی می گویم مرسل جان!
در روستای دور تر از روستای ما یک دختر به اسم عفت است، من آن دختر را پسندیدیم و فقط می خواهم با او ازدواج کنم، اما مادرم قبول نمی کند برود به خواستگاریش، می خواهم مادرم را هر طوری که می شود راضی کنی، اگر عفت را ببینی می دانی انتخاب برادرت بی جوره است.
ــ مرسل: می دانم لالا جان به انتخاب شما شک ندارم درست است، من با مادرم و خان بابایم صحبت می کنم که راضی شوند، حالا با اجازه تان من بروم.
ــ علی: خدا حافظت خواهرک یکدانیم.
ــ چند روزی گذشت اما مادرم راضی به خواستگاری عفت نمی شد، من هم رفتم و به خان بابایم گفتم که با دختری که خودم پسندیدیم می خواهم ازدواج کنم، خان بابایم به بسیار مشکل راضی شد و مادرم را به روستای عفت شان فرستاد.
ــ عفت: مدرسه را تمام کرده بودم، در خانه بیکار دلم تنگ شد، خواستم همه جا را تمیز بسازم تا کمی سرگرم شوم، اتاق خودم را جمع کردم رفتم به اتاق پدرم هرچند تمیز بود فقط صندوقچه لباس های شان باز بود و لباس های شان نا مرتب.
با قلم صبا صدر
ادامه فردا شب ❤️


@Bookscase📚📚
🍃🍂🌸🍃🍂
1