#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#1016
هانا مطمئن بود که اگر در ماشین حضور نداشت آن دو، یک بلایی سر خودشان می آوردند.
دو ماشین در جلو و عقب لیموزین ، آنها را اسکورت میکردند. به محل جشن که رسیدند راننده پیاده شد و درب سمت کارلوس
را باز کرد.
بعد از پیاده شدن او ، کارلوس دستش را سمت هانا گرفت تا به او در پیاده شدن کمک کند.
با اینکه نمی خواست کمکش را قبول کند اما
مجبور بود که جلوی صوفیا ، تظاهر کند دستش را گرفت و به کمک او پیاده شد.
قبل از اینکه از عمارت خارج شوند کارلوس تاکید کرده بود که فعلا هیچکس نباید از هویت واقعیش خبر دار شود.
بعد از هانا ، صوفیا قرار بود پیاده شود اما کارلوس از راننده خواست تا به او کمک کند.
و با پوزخند محوی به صوفیا نگاه کرد.
که همان لحظه لبخند پر ر از حرصی روی لب صوفیا نشست و با گفتن جمله ی " چه بهتر " در حالی که برای کارلوس پشت چشم نازک میکرد ، دست راننده را گرفت و از ماشین پیاده شد.
نگاه هانا به پله های پر تعداد و وسیعی افتاد که هر کدام با ارتفاع کم مقابلشان بود.
انتهای پله ها نمای مرمریِ کاخی باشکوه قرار
داشت. که به کمک نور پردازی فوق العاده اش ، در تاریکی شب ، به مانند جواهری می درخشید.
کنار پله ها ، درخت های بلند قامت سرو قرار داشتند که به زیبایی محوطه ی بیرونی کاخ می افزود.
بازوی کارلوس که به سمتش گرفته شد دست از کندو کاو، نمای بیرونی کاخ زیبا برداشت.
بدون اینکه به او نگاه کند دستش را دور بازوی او حلقه کرد.
با اشاره ی دست کارلوس ، یکی از نگهبانانی که در محوطه کاخ به فاصله ی یک متری از هم قرار داشتند جلو آمد.
کارلوس از او خواست تا صوفیا را همراهی کند.
نگهبان اطاعت امر کرد و با رفتاری مودبانه کنار
صوفیا ایستاد.
دست او که به دور بازوی نگهبان حلقه شد پشت سر کارلوس و هانا پله ها را یکی پس از دیگری طی کردند.
درب سالن باز شد و نگاه هانا به هیاهوی مهمانانی افتاد که در سالن حضور داشتند با ورود آنها موسیقی زنده متوقف شد و نگاه مهمانان به سمت آنها ، مخصوصا کارلوس که میزبان بود کشیده شد.
به همراه کارلوس به جایگاهی که برای میزبان در نظر گرفته بودند رفتند.
هانا با دیدن مهمانان با آن لباس های کلاسیک و زیبا به وجد می آمد. و خودش را میان قرن هجدهم میلادی حس میکرد.
کارلوس بعد از گفتن خوش آمدگویی از مهمان دعوت کرد که به اتفاق یک دیگر مراسم رقص را شروع کنند.
موسیقی زنده دومرتبه جان گرفت و زوج ها
به میانه ی سالن برای رقص رفتند.
یکی از خدمتکاران به هانا کارت کوچیکی داد. کارت به رنگ زرشکی بود و روی آن با خطی طلایی نوشته بود کارت رقص !
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#1016
هانا مطمئن بود که اگر در ماشین حضور نداشت آن دو، یک بلایی سر خودشان می آوردند.
دو ماشین در جلو و عقب لیموزین ، آنها را اسکورت میکردند. به محل جشن که رسیدند راننده پیاده شد و درب سمت کارلوس
را باز کرد.
بعد از پیاده شدن او ، کارلوس دستش را سمت هانا گرفت تا به او در پیاده شدن کمک کند.
با اینکه نمی خواست کمکش را قبول کند اما
مجبور بود که جلوی صوفیا ، تظاهر کند دستش را گرفت و به کمک او پیاده شد.
قبل از اینکه از عمارت خارج شوند کارلوس تاکید کرده بود که فعلا هیچکس نباید از هویت واقعیش خبر دار شود.
بعد از هانا ، صوفیا قرار بود پیاده شود اما کارلوس از راننده خواست تا به او کمک کند.
و با پوزخند محوی به صوفیا نگاه کرد.
که همان لحظه لبخند پر ر از حرصی روی لب صوفیا نشست و با گفتن جمله ی " چه بهتر " در حالی که برای کارلوس پشت چشم نازک میکرد ، دست راننده را گرفت و از ماشین پیاده شد.
نگاه هانا به پله های پر تعداد و وسیعی افتاد که هر کدام با ارتفاع کم مقابلشان بود.
انتهای پله ها نمای مرمریِ کاخی باشکوه قرار
داشت. که به کمک نور پردازی فوق العاده اش ، در تاریکی شب ، به مانند جواهری می درخشید.
کنار پله ها ، درخت های بلند قامت سرو قرار داشتند که به زیبایی محوطه ی بیرونی کاخ می افزود.
بازوی کارلوس که به سمتش گرفته شد دست از کندو کاو، نمای بیرونی کاخ زیبا برداشت.
بدون اینکه به او نگاه کند دستش را دور بازوی او حلقه کرد.
با اشاره ی دست کارلوس ، یکی از نگهبانانی که در محوطه کاخ به فاصله ی یک متری از هم قرار داشتند جلو آمد.
کارلوس از او خواست تا صوفیا را همراهی کند.
نگهبان اطاعت امر کرد و با رفتاری مودبانه کنار
صوفیا ایستاد.
دست او که به دور بازوی نگهبان حلقه شد پشت سر کارلوس و هانا پله ها را یکی پس از دیگری طی کردند.
درب سالن باز شد و نگاه هانا به هیاهوی مهمانانی افتاد که در سالن حضور داشتند با ورود آنها موسیقی زنده متوقف شد و نگاه مهمانان به سمت آنها ، مخصوصا کارلوس که میزبان بود کشیده شد.
به همراه کارلوس به جایگاهی که برای میزبان در نظر گرفته بودند رفتند.
هانا با دیدن مهمانان با آن لباس های کلاسیک و زیبا به وجد می آمد. و خودش را میان قرن هجدهم میلادی حس میکرد.
کارلوس بعد از گفتن خوش آمدگویی از مهمان دعوت کرد که به اتفاق یک دیگر مراسم رقص را شروع کنند.
موسیقی زنده دومرتبه جان گرفت و زوج ها
به میانه ی سالن برای رقص رفتند.
یکی از خدمتکاران به هانا کارت کوچیکی داد. کارت به رنگ زرشکی بود و روی آن با خطی طلایی نوشته بود کارت رقص !
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#1017
با تعجب به کارت نگاه میکرد.
در فیلم های مربوط به قرن هجده این کارت را
دیده بود ولی هیچوقت فکر نمیکرد یکی از آنها را روزی دستش می گیرد.
کارت را برگرداند. هفت شماره پشت کارت درج شده بود با یک خط خالی جلویش.
در کمال تعجب کنار شماره یک نام کارلوس کورتس نوشته شده بود.
سرش را بالا گرفت و به کارلوس نگاه کرد که او لبخند محوی به رویش زد و دستش را به طرف هانا گرفت.
دست دیگرش را پشت کمرش برد و با خم کردن
سر به پایین گفت :
- افتخار رقص میدین ؟!
هر چه قدر هم که از او دلخور بود و پنهان کاری اش آزارش میداد ، باز هم احساسات خواهرانه اش مانع از این میشد که برادر را بیش از این پس بزند.
در حالی که اخم شیرینی روی صورتش می نشست گوشه ی دامنش را با دست کمی بالا گرفت ، زانویش را خم کرد و گفت :
- حیف که یه دونه بیشتر ندارم !
و دستش را در دست کارلوس گذاشت و به میانه ی سالن رفتند.
منظور هانا این بود:
"حیف که یدونه برادر بیشتر ندارم !"
و کارلوس به خوبی آن را متوجه شد.
صوفیا گوشه ای ایستاده بود و در حال تماشای رقص آنها بود. هنوز دو دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای آشنایی او را ترساند.
- اینجا چه خبره؟!
با ترس تکان خفیفی خورد و در حالی دستش را روی قلبش میگذاشت برگشت و به پشت سرش نگاه کرد.
چهره ی عبوس و پر از اخم دیاکو پیش چشمانش نقش بست. با تعجب لب زد :
- رئیس ؟!
بی توجه به حال دخترک دومرتبه سوال کرد :
- پرسیدم اینجا چه خبره ؟!
- منم نمیدونم.....ولی کارلوس به کارلا پیشنهاد رقص داد....اونم قبول کرد
- با میل خودش ؟!
- بله
گره بین ابروانش پر رنگ تر شد. و پرسید :
-اتفاقی بینشون افتاده که دارن میرقصن ؟!
- قبل از اینکه بیاین تقریبا سی دقیقه رفتن یه جایی و خصوصی صحبت کردن !
کلمه " خصوصی " کافی بود تا فکش منقبض شود.به آن دو نفر نگاه میکرد و پلک نمی زد.
از لا به لای دندان های بهم چفت شده اش ، با صدایی که سعی میکرد بالا نرود به صوفیا توپید :
- مگه نگفتم....به هیچ وجه نباید این یارو رو هانا کنترل پیدا کنه....پس تو اونجا چه غلطی میکردی ؟!
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#1017
با تعجب به کارت نگاه میکرد.
در فیلم های مربوط به قرن هجده این کارت را
دیده بود ولی هیچوقت فکر نمیکرد یکی از آنها را روزی دستش می گیرد.
کارت را برگرداند. هفت شماره پشت کارت درج شده بود با یک خط خالی جلویش.
در کمال تعجب کنار شماره یک نام کارلوس کورتس نوشته شده بود.
سرش را بالا گرفت و به کارلوس نگاه کرد که او لبخند محوی به رویش زد و دستش را به طرف هانا گرفت.
دست دیگرش را پشت کمرش برد و با خم کردن
سر به پایین گفت :
- افتخار رقص میدین ؟!
هر چه قدر هم که از او دلخور بود و پنهان کاری اش آزارش میداد ، باز هم احساسات خواهرانه اش مانع از این میشد که برادر را بیش از این پس بزند.
در حالی که اخم شیرینی روی صورتش می نشست گوشه ی دامنش را با دست کمی بالا گرفت ، زانویش را خم کرد و گفت :
- حیف که یه دونه بیشتر ندارم !
و دستش را در دست کارلوس گذاشت و به میانه ی سالن رفتند.
منظور هانا این بود:
"حیف که یدونه برادر بیشتر ندارم !"
و کارلوس به خوبی آن را متوجه شد.
صوفیا گوشه ای ایستاده بود و در حال تماشای رقص آنها بود. هنوز دو دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای آشنایی او را ترساند.
- اینجا چه خبره؟!
با ترس تکان خفیفی خورد و در حالی دستش را روی قلبش میگذاشت برگشت و به پشت سرش نگاه کرد.
چهره ی عبوس و پر از اخم دیاکو پیش چشمانش نقش بست. با تعجب لب زد :
- رئیس ؟!
بی توجه به حال دخترک دومرتبه سوال کرد :
- پرسیدم اینجا چه خبره ؟!
- منم نمیدونم.....ولی کارلوس به کارلا پیشنهاد رقص داد....اونم قبول کرد
- با میل خودش ؟!
- بله
گره بین ابروانش پر رنگ تر شد. و پرسید :
-اتفاقی بینشون افتاده که دارن میرقصن ؟!
- قبل از اینکه بیاین تقریبا سی دقیقه رفتن یه جایی و خصوصی صحبت کردن !
کلمه " خصوصی " کافی بود تا فکش منقبض شود.به آن دو نفر نگاه میکرد و پلک نمی زد.
از لا به لای دندان های بهم چفت شده اش ، با صدایی که سعی میکرد بالا نرود به صوفیا توپید :
- مگه نگفتم....به هیچ وجه نباید این یارو رو هانا کنترل پیدا کنه....پس تو اونجا چه غلطی میکردی ؟!
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#1018
نگاه وحشتناک و سرخش را از آن دو نفر گرفت و به چشمهای ترسیده ی دخترک دوخت.
به حدی که رنگ به رخسارش نماند. مایوسانه از او نگاه برداشت. رقص تمام شد.
دست در دست کارلوس به کناره ی سالن میرفتند که با شنیدن صدای مردی سر جایش میخکوب شد.
- میس کورتس ؟!
نفس عمیقی کشید و با مکث سمت صدا چرخید.
نگاهش که به او افتاد دلش لرزید.
مطابق با تم مهمانی و شبیه به کارلوس لباس پوشیده بود. از دیدنش در آن لباس ها حظ می برد. به گمانش بیش از حد به قد و قامت او می آمد.
آنقدر که دلش میخواست یک دل سیر او را تماشا کند و دلتنگی هایش را تلافی.
اما ابروهای درهمش که چند چین به صورتش اضافه کرده مانع از آن میشد.
دقیقه به دقیقه ویدیو به خاطرش آمد. دلش گواه میداد که تمام حرف های دیاکو دروغ بوده اما حس بدی از آن ویدیو در مغزش رسوخ کرده بود.
حس بدی که میخواست از زبان دیاکو بشنود همه حرف هایی که در ویدیو زده دروغ محض بوده
است.
زانویش را خم کرد و تعظیم نمادینی انجام داد که متقابلا دیاکو سرش را خم کرد.
بدون اینکه چیزی بگوید دستش را سمت هانا دراز کرد.
نگاهش به سبز یخ زده ی چشمان دیاکو بود که دستش را در دست او گذاشت و رقص شروع شد.
- این دو هفته کجا بودی ؟!....چرا خطت خاموش بود ؟!
- لزومی نداشت باهات تماس بگیرم
صدایش سرد و عاری از هر حسی بود. به قدری که سرمای کلامش در جان هانا نفوذ کرد.
احساس میکرد یک نفر قبلش را گرفته و در دستش فشار می دهد.هیچ حرفی نمیزد.
حتی هانا حس میکرد جنس نگاهش نیز عوض شده است. دیاکو به شدت تغییر کرده بود. به قدری که احساس میکرد با یک تکه سنگ
در حال رقص است.
نگاه دیاکو به هر جایی می چرخید، هر چیزی را می دید جز هانا !
به سختی بغضش را کنترل میکرد که در میان جمعیت وقتی منتظر نگاهِ عاشقانه ی آن دو زمرد سبز است، سر باز نکند.
سر باز نکند تا رسوا نشود.
هر لحظه و با هر حرکت بی تفاوت دیاکو ، مغزش به او هشدار میداد. هشدار میداد اما دلش قبول نمیکرد.
آهنگ هنوز ادامه داشت ، خواننده هنوز سرود شاد خود را با شور و حرارت می خواند اما در میان این جمعیت ، تنها هانا بود که قلبش از بی توجهی
دیاکو آتش می گرفت و در شعله هایی که هیزمش را معشوق چیده میسوخت و دم نمی زد.
تاب نیاورد ، تاب نیاورد تا آهنگ تمام شود. در یک موقعیت مناسب وقتی تقریبا از حلقه ی اصلی رقص دور شده بودند، به یکباره دستش را از روی
شانه ی دیاکو برداشت.
دست او را محکم گرفت و همانطور که دیاکو را با
خود میبرد تا آخرین توان از سالنی که راه نفسش را بسته خارج شد.
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#1018
نگاه وحشتناک و سرخش را از آن دو نفر گرفت و به چشمهای ترسیده ی دخترک دوخت.
به حدی که رنگ به رخسارش نماند. مایوسانه از او نگاه برداشت. رقص تمام شد.
دست در دست کارلوس به کناره ی سالن میرفتند که با شنیدن صدای مردی سر جایش میخکوب شد.
- میس کورتس ؟!
نفس عمیقی کشید و با مکث سمت صدا چرخید.
نگاهش که به او افتاد دلش لرزید.
مطابق با تم مهمانی و شبیه به کارلوس لباس پوشیده بود. از دیدنش در آن لباس ها حظ می برد. به گمانش بیش از حد به قد و قامت او می آمد.
آنقدر که دلش میخواست یک دل سیر او را تماشا کند و دلتنگی هایش را تلافی.
اما ابروهای درهمش که چند چین به صورتش اضافه کرده مانع از آن میشد.
دقیقه به دقیقه ویدیو به خاطرش آمد. دلش گواه میداد که تمام حرف های دیاکو دروغ بوده اما حس بدی از آن ویدیو در مغزش رسوخ کرده بود.
حس بدی که میخواست از زبان دیاکو بشنود همه حرف هایی که در ویدیو زده دروغ محض بوده
است.
زانویش را خم کرد و تعظیم نمادینی انجام داد که متقابلا دیاکو سرش را خم کرد.
بدون اینکه چیزی بگوید دستش را سمت هانا دراز کرد.
نگاهش به سبز یخ زده ی چشمان دیاکو بود که دستش را در دست او گذاشت و رقص شروع شد.
- این دو هفته کجا بودی ؟!....چرا خطت خاموش بود ؟!
- لزومی نداشت باهات تماس بگیرم
صدایش سرد و عاری از هر حسی بود. به قدری که سرمای کلامش در جان هانا نفوذ کرد.
احساس میکرد یک نفر قبلش را گرفته و در دستش فشار می دهد.هیچ حرفی نمیزد.
حتی هانا حس میکرد جنس نگاهش نیز عوض شده است. دیاکو به شدت تغییر کرده بود. به قدری که احساس میکرد با یک تکه سنگ
در حال رقص است.
نگاه دیاکو به هر جایی می چرخید، هر چیزی را می دید جز هانا !
به سختی بغضش را کنترل میکرد که در میان جمعیت وقتی منتظر نگاهِ عاشقانه ی آن دو زمرد سبز است، سر باز نکند.
سر باز نکند تا رسوا نشود.
هر لحظه و با هر حرکت بی تفاوت دیاکو ، مغزش به او هشدار میداد. هشدار میداد اما دلش قبول نمیکرد.
آهنگ هنوز ادامه داشت ، خواننده هنوز سرود شاد خود را با شور و حرارت می خواند اما در میان این جمعیت ، تنها هانا بود که قلبش از بی توجهی
دیاکو آتش می گرفت و در شعله هایی که هیزمش را معشوق چیده میسوخت و دم نمی زد.
تاب نیاورد ، تاب نیاورد تا آهنگ تمام شود. در یک موقعیت مناسب وقتی تقریبا از حلقه ی اصلی رقص دور شده بودند، به یکباره دستش را از روی
شانه ی دیاکو برداشت.
دست او را محکم گرفت و همانطور که دیاکو را با
خود میبرد تا آخرین توان از سالنی که راه نفسش را بسته خارج شد.
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گاهی برای خوب شدن حالت نباید سراغ آدما بری گزینه های امن تر و مطمئن تری هم هستن
بارون، دوش آب گرم ،قهوه یا چای،
موسیقی ،
طبیعت و طبیعت
@Bookscase 📚👈
بارون، دوش آب گرم ،قهوه یا چای،
موسیقی ،
طبیعت و طبیعت
@Bookscase 📚👈
Today could be the day you look back at in five, ten, twenty years and say, "Thd decision I made that day is what got me here today."
امروز میتونه همون روزی باشه که به پنج، ده یا بیست سال قبل نگاه کنی و بگی، «تصمیمی که اون روز گرفتم چیزی بود که منو به اینجا رسوند.» 🌱
@Bookscase 📚👈
امروز میتونه همون روزی باشه که به پنج، ده یا بیست سال قبل نگاه کنی و بگی، «تصمیمی که اون روز گرفتم چیزی بود که منو به اینجا رسوند.» 🌱
@Bookscase 📚👈
Audio
📘 #زندگی_با_عشق_چه_زیباست
✍ #لئو_بوسکالیا
🎙#ناهید_دادبخش ( قسمت بیست و سوم)
( فایل صوتی )
https://t.me/+PqLRq6McVzFFCjPf
✍ #لئو_بوسکالیا
🎙#ناهید_دادبخش ( قسمت بیست و سوم)
( فایل صوتی )
https://t.me/+PqLRq6McVzFFCjPf
Audio
📘 #زندگی_با_عشق_چه_زیباست
✍ #لئو_بوسکالیا
🎙#ناهید_دادبخش ( قسمت بیست و چهارم)
( فایل صوتی )
https://t.me/+PqLRq6McVzFFCjPf
✍ #لئو_بوسکالیا
🎙#ناهید_دادبخش ( قسمت بیست و چهارم)
( فایل صوتی )
https://t.me/+PqLRq6McVzFFCjPf
Audio
📘 #زندگی_با_عشق_چه_زیباست
✍ #لئو_بوسکالیا
🎙#ناهید_دادبخش ( قسمت بیست و پنجم)
( فایل صوتی )
https://t.me/+PqLRq6McVzFFCjPf
✍ #لئو_بوسکالیا
🎙#ناهید_دادبخش ( قسمت بیست و پنجم)
( فایل صوتی )
https://t.me/+PqLRq6McVzFFCjPf
#حرف_هایی_با_دخترم_درباره_اقتصاد
#یانیس_واروفاکیس
مترجم : فرهاد اکبر زاده
حرف هایی با دخترم درباره اقتصاد
نویسنده : یانیس واروفاکیس
#توضیحات_اولیه 📗
واروفاکیس نویسنده کتاب «حرفهایی با دخترم درباره اقتصاد» را با این جمله جذاب آغاز میکند که «اقتصاد مهمتر از آن است که به اقتصاددانها سپرده شود.» و با همین رویکرد شروع به تعریف برخی مفاهیم مطرح در اقتصاد، مثل، پول، نرخ بهره، مازاد و نظایر آن با استفاده از مثالهای جذاب از سینما و ادبیات میکند. همچنین او به بانکداری و نظام اقتصادی نئولیبرالیسم به شدت میتازد و بیرحمانه آنها را نقد میکند. از آنجا که او در این کتاب برای بیان مباحث مدنظر خود و برای سادهسازی آنها بسیار به ادبیات و سینما ارجاع میدهد جذابیت آن به شکل قابلتوجهی بیشتر شده و برای طیف ۱۵ سال به بالا در هر تحصیلات و شغلی باشند، قابل مطالعه است.
@Bookscase 📘📕📗
#یانیس_واروفاکیس
مترجم : فرهاد اکبر زاده
حرف هایی با دخترم درباره اقتصاد
نویسنده : یانیس واروفاکیس
#توضیحات_اولیه 📗
واروفاکیس نویسنده کتاب «حرفهایی با دخترم درباره اقتصاد» را با این جمله جذاب آغاز میکند که «اقتصاد مهمتر از آن است که به اقتصاددانها سپرده شود.» و با همین رویکرد شروع به تعریف برخی مفاهیم مطرح در اقتصاد، مثل، پول، نرخ بهره، مازاد و نظایر آن با استفاده از مثالهای جذاب از سینما و ادبیات میکند. همچنین او به بانکداری و نظام اقتصادی نئولیبرالیسم به شدت میتازد و بیرحمانه آنها را نقد میکند. از آنجا که او در این کتاب برای بیان مباحث مدنظر خود و برای سادهسازی آنها بسیار به ادبیات و سینما ارجاع میدهد جذابیت آن به شکل قابلتوجهی بیشتر شده و برای طیف ۱۵ سال به بالا در هر تحصیلات و شغلی باشند، قابل مطالعه است.
@Bookscase 📘📕📗
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❣معجزه ها وقتى شروع به
اتفاق افتادن می كنند كه به
همان اندازه که به ترس هایتان
بها و انرژی می دهید،
به روياهاتان نیز انرژى دهید...
@Bookscase 📚👈
اتفاق افتادن می كنند كه به
همان اندازه که به ترس هایتان
بها و انرژی می دهید،
به روياهاتان نیز انرژى دهید...
@Bookscase 📚👈
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #1018 نگاه وحشتناک و سرخش را از آن دو نفر گرفت و به چشمهای ترسیده ی دخترک دوخت. به حدی که رنگ به رخسارش نماند. مایوسانه از او نگاه برداشت. رقص تمام شد. دست در دست کارلوس به کناره ی سالن میرفتند که با شنیدن صدای…
#رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#1019
به یکی از اتاق های خالی رفتند. در را بست و از پشت قفل کرد.
رو به دیاکو که با چهره ای سنگی و اخم آلود به او نگاه میکرد برگشت و مجددا پرسید :
- این دو هفته کجا بو دی ؟....چرا تماس نگرفتی ؟!
سرد جواب داد :
- چرا باید تماس میگرفتم ؟!
از جوابی که شنید خشکش زد. انتظارش را نداشت. قدمی به جلو برداشت و در حالی که به چشمان زمردی او که حالا بیشتر شبیه دو تکه شیشه ی زمردی بود نگاه کرد.
با تعجب پرسید :
- چت شده تو ؟!....تو نبودی میگفتی یه هفته ام نمیتونم ازت دور بمونم ؟!
- هر چی این مدت شنیدی فراموش کن....همش یه بازی بود
صدای سنگین و پروزن او در سرش اکو شد.
" همش یه بازی بود "
بریده بریده با شک پ رسید :
- منظورت چیه ؟!
نگاه برنده و نافذ او که در چشم هایش نشست جواب داد :
- تمام اتفاقاتی که تو این هفت هشت ماه بین مون افتاد....از بار اولی که تو هتل منو دیدی تا قبل از اومدنت به اسپانیا....همش بازی بود
صدایش می لرزید. قلبش دیوانه وار در سینه می کوبید. پلک نمیزد و با چشمانی که دو دو می زدند به دیاکو خیره شد.
بریده بریده گفت :
- دروغ میگی....این.....یه.....شوخی....مسخره اس....اگه منو نمیخواستی......
پوزخند بی رحمانه ای گوشه ی لب دیاکو نشست و گفت :
- اگه نمی خواستمت....جلوی کیت و فرانسچکو.....در نمی اومدم ؟!....کیت با
نقشه و هماهنگی من اومد ایران.....ماجرای حمله ی شمال و اتفاقاتش....همش نقشه من بود....همه ی اون کارا رو کردم....تا اعتمادت و
بدست بیارم....آخرم....
مکث کوتاهی کرد با نگاهش سر تا پای هانا را از نظر گذراند و گفت :
- آخرم.....قلبتو....اگه قلبت مال من نمیشد نمی تونستم نقشه م و......
- خفه شو
با صدای فریاد دلخراش هانا بود که لب فرو بست.ـ
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#1019
به یکی از اتاق های خالی رفتند. در را بست و از پشت قفل کرد.
رو به دیاکو که با چهره ای سنگی و اخم آلود به او نگاه میکرد برگشت و مجددا پرسید :
- این دو هفته کجا بو دی ؟....چرا تماس نگرفتی ؟!
سرد جواب داد :
- چرا باید تماس میگرفتم ؟!
از جوابی که شنید خشکش زد. انتظارش را نداشت. قدمی به جلو برداشت و در حالی که به چشمان زمردی او که حالا بیشتر شبیه دو تکه شیشه ی زمردی بود نگاه کرد.
با تعجب پرسید :
- چت شده تو ؟!....تو نبودی میگفتی یه هفته ام نمیتونم ازت دور بمونم ؟!
- هر چی این مدت شنیدی فراموش کن....همش یه بازی بود
صدای سنگین و پروزن او در سرش اکو شد.
" همش یه بازی بود "
بریده بریده با شک پ رسید :
- منظورت چیه ؟!
نگاه برنده و نافذ او که در چشم هایش نشست جواب داد :
- تمام اتفاقاتی که تو این هفت هشت ماه بین مون افتاد....از بار اولی که تو هتل منو دیدی تا قبل از اومدنت به اسپانیا....همش بازی بود
صدایش می لرزید. قلبش دیوانه وار در سینه می کوبید. پلک نمیزد و با چشمانی که دو دو می زدند به دیاکو خیره شد.
بریده بریده گفت :
- دروغ میگی....این.....یه.....شوخی....مسخره اس....اگه منو نمیخواستی......
پوزخند بی رحمانه ای گوشه ی لب دیاکو نشست و گفت :
- اگه نمی خواستمت....جلوی کیت و فرانسچکو.....در نمی اومدم ؟!....کیت با
نقشه و هماهنگی من اومد ایران.....ماجرای حمله ی شمال و اتفاقاتش....همش نقشه من بود....همه ی اون کارا رو کردم....تا اعتمادت و
بدست بیارم....آخرم....
مکث کوتاهی کرد با نگاهش سر تا پای هانا را از نظر گذراند و گفت :
- آخرم.....قلبتو....اگه قلبت مال من نمیشد نمی تونستم نقشه م و......
- خفه شو
با صدای فریاد دلخراش هانا بود که لب فرو بست.ـ
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
رمان_رئیس_بزرگ
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#1020
اشک هایش یکی پس از دیگری روی صورتش فرو می ریختند. احساس میکرد خنجری در قلبش فرو
کرده ، راه نفسش را بسته اند.
دیگر توانی برای ایستادن در پاهایش نمانده
بود.
دیاکو که متوجه شد یک قدم به سمتش برداشت اما هانا حتی وقتی درد عمیقی وجودش را متلاشی میکرد غرورش را حفظ کرد و دستش را از دیوار گرفت.
بدون اینکه به او نگاه کند نگاهش را به زمین دوخت.و بی صدا در همان حال
ماند و اشک ریخت. ساکت بود اما صدای شکستن ق لبش را می شنید. مرگ
احساساتش را به چشم می دید. تن بی رمقش را حس میکرد.
نفهمید دیاکو کی اتاق را ترک کرده است، وقتی متوجه نبودنش شد دیگر
نتوانست وانمود کند روی دو زانو افتاد.و خشم و دردی که روی سینه اش
سنگینی میکرد را فریاد زد.
****
هوای داخل ماشین براش سنگین بود مخصوصا با آن لباس های کلاسیک ، که تب همیشگی بدنش را بالاتر میبرد.
با یک حرکت کتش را از تن در آورد.
پاپیون لباسش را باز کرد و به گوشه ای انداخت میخواست پیراهنش را عوض کند که صدای موبایلش بلند شد.
عصبی آن را از جیب کت بیرون کشید و
کنار گوشش گذشت.
صدای صوفیا از آن طرف خط به گوشش رسید
- دیاکو...کجایی ؟!
- چیشده ؟!
چند وانیه بعد صدای کارلوس در گوشی پیچید که شتابزده و نگران فریاد میزد :
- عمارتم داره تو آتیش میسوزه.....تو رو به عیسی مسیح بگو.....هانا پیش توعه.....پیش توعه مگه نه ؟!
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚
#نوشته_حانیه_یعقوبی
#1020
اشک هایش یکی پس از دیگری روی صورتش فرو می ریختند. احساس میکرد خنجری در قلبش فرو
کرده ، راه نفسش را بسته اند.
دیگر توانی برای ایستادن در پاهایش نمانده
بود.
دیاکو که متوجه شد یک قدم به سمتش برداشت اما هانا حتی وقتی درد عمیقی وجودش را متلاشی میکرد غرورش را حفظ کرد و دستش را از دیوار گرفت.
بدون اینکه به او نگاه کند نگاهش را به زمین دوخت.و بی صدا در همان حال
ماند و اشک ریخت. ساکت بود اما صدای شکستن ق لبش را می شنید. مرگ
احساساتش را به چشم می دید. تن بی رمقش را حس میکرد.
نفهمید دیاکو کی اتاق را ترک کرده است، وقتی متوجه نبودنش شد دیگر
نتوانست وانمود کند روی دو زانو افتاد.و خشم و دردی که روی سینه اش
سنگینی میکرد را فریاد زد.
****
هوای داخل ماشین براش سنگین بود مخصوصا با آن لباس های کلاسیک ، که تب همیشگی بدنش را بالاتر میبرد.
با یک حرکت کتش را از تن در آورد.
پاپیون لباسش را باز کرد و به گوشه ای انداخت میخواست پیراهنش را عوض کند که صدای موبایلش بلند شد.
عصبی آن را از جیب کت بیرون کشید و
کنار گوشش گذشت.
صدای صوفیا از آن طرف خط به گوشش رسید
- دیاکو...کجایی ؟!
- چیشده ؟!
چند وانیه بعد صدای کارلوس در گوشی پیچید که شتابزده و نگران فریاد میزد :
- عمارتم داره تو آتیش میسوزه.....تو رو به عیسی مسیح بگو.....هانا پیش توعه.....پیش توعه مگه نه ؟!
⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️
رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
📚 @Bookscase 📚