قفسه کتاب
8.09K subscribers
4.3K photos
704 videos
1.83K files
442 links
کتاب یک دنیاست یک زندگیست
کتاب
#بیشتر_بخوانید
#بیشتر_بدانید
#کتاب_زندگیست 📚📚

👈 ادمین قفسه کتاب جهت تبلیغات ، نظرات ، معرفی کتاب
@Mr_Books 👈👈
کد شامد 1-1-297534-61-4-1
Download Telegram
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#985

دستش را زیر چانه ی هانا گذاشت و آن را به آرامی بالا گرفت.

نگاهش قفلِ قهوه ی دلخواهِ زندگی اش شد که میگفت:

- قبل از تو ، قلب دیاکو یه صحرای سوزان و داغ بود...که جونش و تو آتیش می سوزوند.....تو خودم میسوختم و معنی زندگی یادم رفته بود...همه ی فکر و ذکرم شده بود انتقام...اما چشمم که به چشمت افتاد....همه چی عوض شد... تو مهمونی فرانچسکو....وقتی اومدی تو سالن....

نفس عمیقی کشید و با مکث گفت :

- یک نظر کردم و عقل از دست رفت............ جوانی رفت و در آغوش تو....من تازه فهمیدم....چه می گویند....وقتی می کنند از زندگی صحبت.....خودت شاید نمی دانی.......چه کردی با دلم اما.......دلِ یک آدم سرسخت را بردی.....خدا قوت

حیران ، مات ِ نگاهِ سبز ِ پر معنای او بود. دلش با هر کلام ِ او آب میشد و می لرزید.

در حالی که از فرط احساس پرده ی حریری از اشک چشمانش را فرا می گرفت خیره به آن سبز دل فریب گفت :

- سلطان دل شدی و دوست دارمت!

قطره ی اشکی از گوشه چشمش چکید که باعث شد حلقه ی نامحسوس اشک را در چشمان دیاکو ببیند.

نگاهش روی لبخند کجی که به بر لب دیاکو بود نشست.

که دست اث روی گونه اش نشست و نوازش گونه اشک را گرفت.

در حالی که قلبش از فرط احساساتی که به آن هجوم می آورند ناکوک میزد دست دیاکو را گرفت و بر آن بوسه زد.

دیاکو جا خورد این را از لرزش دستش حس کرد.

مهلتی برای واکنش نداد و محکم در آغوشش گرفت.

و در همان حال بر قلب او که زیر آن حصار عضلانی بی تابانه می کوبید بوسه زد.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
قفسه کتاب
#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #985 دستش را زیر چانه ی هانا گذاشت و آن را به آرامی بالا گرفت. نگاهش قفلِ قهوه ی دلخواهِ زندگی اش شد که میگفت: - قبل از تو ، قلب دیاکو یه صحرای سوزان و داغ بود...که جونش و تو آتیش می سوزوند.....تو خودم میسوختم…
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#986

روز بعد دیاکو ، هانا ، مونیکا و دو نفر دیگر از افراد دیاکو سوار جت شخصی او شدند.

قرار شد کارلوس و صوفیا جداگانه و با جت شخصی کارلوس عازم ژنو شوند.

سایر افراد دیاکو نیز با پرواز عادی به آنها ملحق می شدند.

روی صندلی کنار دیاکو نشسته بود. در حالی که داشت آب پرتقالی که مهمان دار برایش آورده را جرعه جرعه می نوشید ، نگاهش روی اطرافیانش می چرخید.

اول از همه از دیاکو شروع کرد.

تبلت نسبتا بزرگی دستش بود و در حالی که اخم کمرنگی روی صورت داشت ، گزارشات هفتگی ارسال شده را می خواند.

نوشته ها به انگلیسی بود و آن طور که هانا متوجه شد تمامی شان مربوط به یک شرکت بازرگانی بود.

لوگوی برند شرکت در بالای هر صفحه، با حرف S مشخص بود.براحتی می توانست حدس بزند که نام برند سالواتوره است.

مثل سایر چیزهای شخصی مربوط به دیاکو که روی همه ی آنها حرف S نوشته شده است.

چشم از دستان دیاکو گرفت و نگاهش در جت چرخید.

مادرش مقابل انها نشسته بود و آن طور که پیداست در حال طراحی یک مدل لباس است. و انگار در عالم دیگری سِیر میکند !

بی حوصله چشم از او برداشت. به آن سوی جت نگاه کرد. جیمز طبق معمول سرش در لب تاپ بود اما از ابروان درهم و چهره گرفته اش می توان فهمید که اعصاب درستی ندارد.

حتی پاهایش را در جا ، با استرس تکان می داد.
این حال او از وقتی شروع شد که دیاکو دیشب ، صوفیا و کارلوس را دوباره برای ماموریت بعدی کنار هم خواست.

برعکس او جورج بیخیال سرش را به صندلی تکیه داده و خوابیده بود.

از بی حوصلگی پوفی کشید. آب میوه اش تمام شد. لبش را داخل دهان برد.

بیکاری آزار دهنده ترین چیزی بود که می توانست روی اعصابش اسکی برود. دست به سینه و با اخم به این ور و آن ور نگاه میکرد .

که یک تخت شاسی آسه به همراه چند کاغذ لول شده و یک مداد و گیره روی پایش نشست.

با تعجب به آنها نگاه میکرد که پاک کن هم روی تخته گذاشته شد. نگاه متعجبش به دست او و سپس به نیم رخ جدی اش کشیده شد.

سرش را کمی به راست مایل کرد و روی صورتش دقیق تر شد. دیاکو بدون اینکه به اونگاه کند گفت :

-اونجوری به من زل نزن زلزله....نقاشی رو شروع کن

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#987

مثل همیشه ، دیاکو حواسش به هانایش بود. و قندهای دلِ هانا را آب کرد.

با خوشحالی و ناغافل دستش را روی گونه ی دیاکو گذاشت. صورتش را به خودش نزدیک کرد و گونه ی او را بوسید.

دیاکو که سرش پایین بود شوکه شد و چشمانش تا اخرین حد باز شد.

هانا به بوسه بسنده نکرد و در حالی که لپ دیاکو را می کشید و با شور و شعف گفت :

- قربونت برم که همیشه حواست به همه چی هست

اما واکنش دیاکو از هر چیزی عجیب تر به نظر می رسید. صورتش از شرم سرخ و سر به زیر شد.


به آرامی دستش را روی دست آموره اش گذاشت و آن را پایین آورد. هانا مات واکنش او ماند.

با شک سر چرخاند که نگاه معنی دار و لبخند پر رنگِ مادرش را روی خودشان دید. تازه فهمید چه شده !

لب گزید که مونیکا سرفه ی مصلحتی و کوتاهی کرد و از جا برخاست و به طرف انتهای جت رفت.

نگاه هانا سمت جیمز و جورج چرخید . جورج خواب بود اما جیمز خیره خیره به انها نگاه میکرد. معلوم است که او هم دیده بود.

زیر لب غر زد : - شانس ما رو ببینا....حالا تا چند دقیقه پیش همه سرشون تو ماسماسکشون بود!

اخم هایش را در هم کشید و رو به جیمز گفت :

- چیه ؟!....نگاه میکنی ؟!

همین باعث شد تا جیمز در حالی که جلوی خنده اش را به زور می گرفت نگاهش را به صفحه لب تاپ بدوزد.

هانا با حرص از روی صندلی اش پاشد و دکمه دیوارک کاذبی که براحتی و کامل جلوی صندلی و میزشان را می پوشاند، زد.

و دیوارک کامل بسته شد با حرص نشست. و عصبی نفسش را بیرون داد.

که دیاکو گفت :

- فکر نمیکنی با اینکار بدترش کردی ؟!

با حرفش ، خون به صورت هانا دوید. حق با دیاکو بود. بدتر شد.

با خودش گفت :

- الان اون جیمز منحرف فکر میکنه اینجا چه خبر هست !....لعنتی !

اما با این حال کم نیاورد و در حالی که سعی میکرد صدایش بیرون نرود حرصش را سر دیاکو خالی کرد و گفت :

- تو یکی هیچی نگو که همش تقصیر توعه !

آن لبخند کج موذی از کنج لبش پرید و دوتای ابرویش بالا رفت و پرسید :

- من ؟!

- اره تو....اگه تو اونجوری مثه دخترای افتاب مهتاب ندیده....سرخ و سفید نمیشدی....اینجوری نمیشد !

دیاکو- اگه تو میدیدی مامانت چه جوری نگاه میکنه.....

و انگار چیزی یادش آمده باشد گفت:

-صبرکن ببینم.... تو به چه حقی لپِ نداشته ی منو کشیدی؟!

هانا آمد حق به جانب جواب بدهد و بگوید که:

-مگه چیه؟!.... دلتم بخواد

که دیاکو دستش را دو طرف صورت او گذاشته و در حالی که صورتش را مچاله میکرد و با لذت به لب های او که مثل ماهی باز و بسته میشد، نگاه کرد.

- سر شوخی رو خودت باز کردی.... وقتی هوس کشیدن لپ های دیاکو به سرت میزد باید فکر عواقبش می بودی زلزله

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#988

***

روی میز خم شده بود و به نقشه ی منطقه ای که هتل کازابلانکا در ان قرار داشت، نگاه میکرد.

بعد از فرود با کمی گشتن توانستند خانه ی امنی در منطقه ای نزدیک به هتل پیدا کنند.

طبق قرارشان تا یک ساعت دیگر کارلوس و صوفیا به انها ملحق می شدند.

در ظاهر با دقت به نقشه نگاه میکرد اما در سرش تمام احتمالات درباره نقشه ای که به ذهنش رسیده بود را می کشید.

ان قدر درگیر فکر بود که آمدن هانا به اتاق و حضورش را حس نکرد. تا اینکه هانا دستش را گرفت.

گرمای دست او را که حس کرد قامت راست کرد و باتعجب به هانا که با نگاه گرمش به او خیره شده بود نگریست.

در دست دیگر هانا آبمیوه خنکی قرار داشت که ان را به دست دیاکو داد. طبق معمول در کوره آتش می سوخت.

دیاکو زیر لب تشکر کرد و آبمیوه را لاجرعه سر کشید. تازه آن لحظه بود که متوجه عطش زیادش میشد.

نگاه هانا به نقشه ی روی میز افتاد. که گفت:

- داری برای هتل نقشه میکشی؟!

دیاکو لیوان ابمیوه که حالا خالی بود را پایین آورد و در حالی که کنار لبش را زبان میزد، سر تکان داد.

هانا دوباره پرسید:

_ حتما میخوای یه جوری وارد و خارج بشیم که نه شناسایی بشیم...... نه رئیس بزرگ بهمون شک کنه.... و هم اون جعبه رو پیدا کنیم!....درسته؟!

با نگاه آرامش حرف هانا تایید کرد. و ادامه داد:

- باید کاری کنیم یه درصدم شکش سمت ما نره.....فکر کنه یکی از دشمناش جای جعبه رو پیداکرده.... اول میخواستم بندازم گردن مافیای اسپانیا ولی....قطعا اونور جاسوس داره.... وقتی بفهمه کار اونا نیست، فکرش میاد سمت من

- این همه ادم تو اون مافیاست.... چرا بند کرده به تو؟!

-منو فرستاده بود برای مذاکره ی یکی از معامله هاش پاریس... الان دو روز گذشته.... جوردانو یه سره پیغام پسغام میفرسته که چیشد معامله؟!.... مذاکره رو بردم و تموم شد اما برای اینکه بپیچونمش گفتم مذاکره طول کشیده!

- با کی مذاکره کردی؟!

-اسمش ویلیام دیکنز... کارتینر مواد مخدر بزرگی داره.... رییس بزرگ مواداشو میخواست.... منو فرستاد براش بخرم

هانا تازه قضیه دیسکو را فهمید. که دیاکو اضافه کرد:

- اگه تا فردا برنگردم... رئیس بزرگ بدجور بهم شک میکنه.... مخصوصا که دیروز جیمز وقتی داشتی تلفنی حرف میزدی با جوردانو... الکی لوکشین امریکا برات زد و حالا افتادن پی تو اونور کره زمین

-اگه تو دیر کنی.... فکر میکنه من پیش توام

- این دزدی رو هم به پای من می نویسه!.... عملا لو میریم

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#989

هانا- حالا که نمی تونی تقصیر دزدی رو بندازی گردن مافیای اسپانیا.... داری دنبال یه مقصر درست درمون می گردی

هر دو به فکر فرو رفتند که چراغ ذهن هانا روشن شد.

- فهمیدم چیکارکنیم... اگه دزدی رو بندازیم گردن گروهی که به سادگی نمیشه رفت دنبالشون چی؟!
مشکل حل میشه؟!

دیاکو با کنجکاوی به هانا نگاه کرد در حالی که چشمانش را کمی ریز میکرد و پرسید:

- چی میخوای بگی زلزله؟!

- نقشه رو بندازیم گردن پلیس.... پلیس یا اطلاعات اسپانیا.....اگه با ارم و لباسای اونا بریم برای گرفتن جعبه.... اینجوری رییس بزرگ به راحتی نمیتونه بیوفته دنبالش.... طول میکشه... هم زمان میخریم هم قابل باوره.... به ارتور هم میگیم ما اطلاعاتیای اسپانیا هستیم....

- اونوقت رییس بزرگ اینجوری فکر میکنه که یا اطلاعاتیا واقعا میخوان با باج گیری.... راجب مافیای خودشون اطلاعات بگیرن.... یا دستشون با مافیای خودشون تو یه کاسه اس

- احتمال اینکه رییس بزرگ تو اطلاعات اسپانیا ادم داشته باشه هم نزدیکه به صفره!

در حالی که لبخند کجی روی لب دیاکو می نشست و چشمانش برق میزد با تحسین هر دو بازوی هانا را گرفت و گفت:

- حقا که دختر خودمی!

کمی خم شد و بر پیشانی هانا بوسه زد.

( در فرهنگ اروپا و آمریکا، مردان وقتی میخواهند، عشق عمیق و یا مالکیت شان به زنی را نشان بدهند او را دختر خودشان خطاب میکنند. و این یک اصطلاح است.)

دیاکو جیمز و جورج را برای ارزیابی فرستاده بود. که باز گشت انها کمی بعد از آمدن کارلوس و صوفیا شد.

نگاه جیمز با تنفر به کارلوس بود که با خونسردی در قالب نقشش فرو رفته و کنار صوفیا روی مبل نشسته بود.

تنها دلخوشی اش این بود که کارلوس شخصیتی زن گریز دارد و احتمال اینکه گرایش متفاوتی هم داشته باشد به نظرش بالا بود.

همین ها باعث میشد تا به صوفیا نزدیک نشود. غافل از اینکه شب گذشته او به اجبار صوفیا را بوسیده بود.

و صوفیا این موضوع را به کسی نگفت.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#990

جلسه چند نفره ای تشکیل دادند و بعد ارزیابی ساختمان هتل و خیابان های اطرافش ، دیاکو نقشه ای که با هانا طرح ریزی کرده ، با انها در میان گذاشت.

با دقت همه چیز بررسی شد. تا اینکه دیاکو مقابل ، کارلوس و صوفیا ایستاد و دو جعبه کوچک سورمه ای رنگ را به سمت هر کدام گرفت.

با تعجب به او نگاه کردند سپس جعبه ها را گرفته و باز کردند. درون هر جعبه یک حلقه ازدواج می درخشید. یکی مردانه و دیگری زنانه !

کارلوس که منظور دیاکو را گرفته بود با خونسردی سر بلند کرد و به او خیره شد.

اما صوفیا با دیدن حلقه ی ازدواج مغزش سوت کشید. و معترضانه گفت :

-رئیس نیازی به این چیزا نیست....کسی بهمون شک نمیکنه !

جیمز خون خونش را میخورد اما به خاطر حضور دیاکو جرات حرف زدن نداشت.

هانا و مونیکا که کنار دیاکو ایستاده بودند با حیرت به انگشترها نگاه میکردند. با اعتراض صوفیا ، گره ابروی دیاکو پررنگ تر شد.

دیاکو - جایی که میرید به ظاهر ، یه هتلِ شیک و امروزیه که میزبانِ توریستای شهرِ.....اما از فرق سر تا نگهبان دم در ، همگی یه مشت خلافکارِ شیک و متمدنن، که ریز به ریز مهموناشون و چک میکنن !....اونوقت شما دوتا میخواین برین اونجا ادعا کنین که آقا و خانومِ استوینز هستین....بدون اینکه یه حلقه ناقابل تو دستتون باشه ؟!....ناشی بازی جایی تو دم و دستگاه دیاکو نداره !


و سپس خطاب به هر دو گفت :

- حرفی که میخوام بزنم آویزه ی گوشتون کنین....از این به بعد شما دوتا زن و شوهرید....یه تازه عروس و دوماد....که برای ماه عسلشون اومدن سوئیس.....رفتار....گفتار....حتی نگاهتون به همدیگه باید از روی عشق و رمانتیک بازی باشه !....اگه لوس بازیای اول ازدواجم چاشنیش کنید که چه بهتر !.....کوچک ترین سهل انگاری....میتونه کلِ عملیات و به باد بده !.....و وای به حال اونی که گند بزنه به عملیات !

نگاه سنگینش از گوشه ی چشم بین جیمز و صوفیا می چرخید که با صدای بلندتری گفت :

- نگاه نمیکنم....کیه و چیکاره اس !.....چشمم و می بندم رو هر چی که هست و نیست.....یه جوری مجازاتش میکنم.....که درس عبرتی بشه برای بقیه.....مفهومه ؟!

در آخر نگاه قاطع و بُرنده اش را به چشمان تیره و ناراحت صوفیا دوخت.

تمامی افرادش اطاعت میشه رئیس را بر زبان راندند. به جز کارلوس و هانا و مونیکا که آنها سوا از دیگران بودند و با سکوت حرفش را تایید کردند.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#991

دیاکو نگاهش را به کارلوس و صوفیا داد و گفت :

- حلقه ها را دست هم دیگه کنین

کارلوس سمت صوفیا چرخید. او که بدش نمی آمد جیمز را اذیت کند ، قبل از اینکه صوفیا به خودش بیاید ، مچ دست چپش را گرفت.

سپس حلقه ی ظریفی که یه تک نگین زیبا روی آن نشسته بود را در انگشت او جا داد.

صوفیا همانطور که سعی میکرد نفرت را در نگاهش مخفی کند دست کارلوس را گرفت و در حالی که ناخن های بلند و تیزش را کف دست کارلوس فرو می برد، لبخند دلنشینی به صورت کارلوس زد و حلقه را در انگشت او انداخت.

اما بعد از آن دستش را رها نکرد و با هر دو دست در حالی که هر لحظه ناخن هایش را بیشتر فشار میداد ، دستش را گرفت.

هر چه قدر ابروهای کارلوس از درد بیشتر در هم می تنید لبخند صوفیا بیشتر کش می آمد.

به خاطر اینکه دست کارلوس حائل میشد هیچکس نمی توانست ببیند چه بلایی بر سر دستش می آید.

جز هانا که ، به برق چشمان صوفیا و آن لبخندی که کم کم دندان نما و بازتر میشد شک کرد.

اما خونسردی کارلوس همه چیز را باطل میکرد. تا اینکه دستش را از دست صوفیا کشید.

و بدون اینکه به او نگاه کند به بهانه ی یک تلفن ضروری به یکی از اتاق ها رفت.

حلقه ای که به دست صوفیا افتاد ، خار شد و در چشم جیمز فرو رفت.دندان روی دندان می سایید که با عذر خواهی از خانه بیرون زد.

قرار شد تا هانا به صوفیا برای آماده شدن و رفتن به هتل کمک کند.

*

شلوار چرم مشکی ، بافت ضخیم سفید با پالتوی همرنگش بر تن داشت. موهای تیره اش را بالای سرش گوجه ای بسته بود.
داخل ماشین نگاهش به سمت کارلوس که کنار دستش نشسته افتاد. بافت سفید ، پالتوی مشکی و شلوار کتان مشکی بر تن داشت.
رنگ لباس هایشان را باهم ست کرده اند. این
هم ایده ی هانا بود.

در دلش غر زد : اخه از کجا همچین ایده ای به ذهنت رسید دختر ؟!

ماشین کنار هتل کازابلانکا نگه داشت.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#992

راننده که از افراد دیاکو بود از ماشین پیاده شد اول در ماشین را برای کارلوس که پشت سر راننده نشسته باز کرد.

کارلوس با متانت از ماشین پیاده شد. راننده، ماشین را دور زد و در را برای صوفیا باز کرد.

صوفیا در نقشش فرو رفت. نقش زنی که از بدو تولد در خانواده ای بسیار متمول زندگی کرده ، و واژه فقر برایش معنایی پوچ داشت.

به تازگی با همسر ثروتمندش ازدواج نموده و حالا رفاهش ده برابر شده است. افراد زیر دستش
برایش مهم نبودند و تمام زندگی اش به دنبال لذت های دنیایی رفته است.

نقش هیلی استوینز. همسر چارلز استوینز.

قرار بود چارلز تاجری بسیار ثروتمند باشد. تاجری که به شدت به همسرش علاقه دارد. و سعی میکند هر روز با پول بیشتر، همسرش را تحت تاثیر قرار بدهد.
با این وجود محتاط بود و عاقلانه پول هایش را خرج می نمود.

کارلوس که کنار صوفیا قرار گرفت بازویش را به سمت او گرفت. صوفیا با لبخندی ظاهری بازویش را در دست گرفت.

هوای ژنو سرد بود و آسمان ابری ، هر آن ممکن بود بارش برف شروع شود.

شانه به شانه ی هم از چند پله ی کوتاهی
که مقابلشان بود بالا رفتند.

نگهبانی که کنار در بود به آنها خوش آمد گفت و
سپس به همراه دیگری به کمک راننده رفتند تا چمدان ها را از او بگیرند.

وارد هتل که شدند نگاهشان دور تا دور دکوراسیون مجلل و بسیار شیک هتل گشت. سمت چپشان لابی قرار داشت که چند دست مبل و میزدر آن قرار داشت.

وقتی نگهبانان با چمدان ها پشت سرشان قرار گرفتند به همراه آنها به سمت پذیرش هتل قدم برداشتند.
مرد سیاه پوستی آن طرف پذیرش ایستاده بود که با دیدنشان لبخند گرمی زد و گفت :

- به هتل کازابلانکا خوش اومدین....چطور میتونم کمکتون کنم ؟!

کارلوس – متشکرم....ما دیروز یه اتاق رزرو کردیم

مرد- به نامِ ؟!

کارلوس – مستر و لیدی استوینز

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#993

مرد نگاهش را از کارلوس گرفت و بعد تایپ چند کلمه، نگاهش را از مانیتوری
که پشت پیشخوان بود و دیده نمیشد برداشت.

به آنها نگاه کرد و با لبخند گفت:

- بله درسته.... اتاق 518 طبقه نوزدهم

با اشاره دستش یکی از پرسنل های هتل، جلو آمد چمدان ها را گرفت و سپس مرد رو به او گفت :

-مستر و لیدی استوینز رو تا اتاق 518 طبقه 19 همراهی کن

و سپس رو به کارلوس گفت :

- امیدوارم از اقامت در هتل ما لذت ببرید

صوفیا لبخند کمرنگ و مغرورانه ای زد و گفت :

- امیدواریم....در غیر این صورت شما یکی از بهترین مشتری هاتون رو از دست میدین

کارلوس خنده ی مصلحتی کرد و گفت :

-کمی صبور باش دارلینگ

و سپس رو به مرد سیاهپوست گفت :

-همسر من ، خسته راهه... در هر حال
امیدوارم میزبان خوبی برای منو عشقم باشین

لبخند محوی زد و سپس به همراه پرسنلی که پشت سرشان ایستاده بود به سمت آسانسور به راه افتادند.

بعد از اینکه وارد اتاقشان شدند کارلوس به مردی که چمدان ها را آورده بود انعام خوبی داد و سپس مرد رفت.

در که بسته شد صوفیا پوفی کشید و آمد با
اخم و تخم چیزی به کارلوس بگوید ، که او به نشانه سکوت دستش را جلوی صورتش گذاشت.


دستگاهی را از چمدانش در آورد سپس ، تمام اتاق را با آن بررسی کرد.

وقتی که مطمئن شد شنودی وجود ندارد.هندزفری اش را فعال کرد و گفت :

- ما تو اتاق مستقر شدیم....اینجا تمیزه !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#994

صدای دیاکو را شنید که می گفت :
- خوبه....هتل و چطور ارزیابی کردین ؟!

کارلوس – خیلی شلوغه....پرسنل هتل به شدت در تکاپو ان.....انگار امشب اینجا یه خبراییه

- در اسرع وقت برو ببین چه خبره !

- باشه یکم دیگه بررسی میکنم

- صوفیا چطوره ؟!....بدقلقی نکرد ؟!

نگاهش را به صوفیا که داشت پالتویش را از تن بیرون می آورد دوخت و گفت :

- هنوز نه !

- مراقب باشین...همه چی تو این عملیات بستگی به شما داره !

با گفتن باشه ای مکالمه ی شان پایان یافت. و هندزفری را غیرفعال کرد.

بیخیال پالتویش را در آورد و روی تخت دراز کشید.چشمانش را بست و با صدایی آرام گفت:

- یکم دیگه منو بیدار کن تا برای بررسی برم پایین

صوفیا با غیظ ادایش را درآورد که به روی خودش نیاورد. و همانطور که ساعد دستش را روی صورت می گذاشت ، خوابش برد.

**

یک ساعت بعد در حالی که پیراهن روشن مردانه و شلوار پارچه ای خوش دوختی به تن داشت از اتاق بیرون آمد.

طبق نظر هانا و مونیکا لباس انتخاب کرده بودند.

مخصوصا مونیکا معتقد بود که اگر قرار است نقش یک تازه داماد و عروس را بازی کنند بهتر است لباس هایشان نیز مانند آنهاباشد تا حس اینکه آنها واقعا زوج واقعی هستند در ذهن کارکنان هتل بنشیند.

به صوفیا سپرده بود بعد از رفتن او درب اتاق را قفل کند ان هم محض احتیاط!

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#995

وارد آسانسور شد و بعد از اینکه به طبقه همکف رسید به سمت پذیرش قدم برداشت.

آن مرد سیاه پوست را پشت پیشخوان دید. انگار مشغول بررسی چیزی بود.

به پیشخوان که رسید گفت :

-عصر بخیر

مرد با شنیدن صدای او سرش را بالا گرفت. لبخند محوی روی لبش نشست و گفت :

-عصر بخیر مستر.....چه خدمتی از من ساخته اس ؟!

- میخوام با مدیر هتل صحبت کنم

دو تای ابروی مرد از تعجب بالا رفت. و با همان حالت پرسید :

- اتفاقی افتاده که باعث رنجش شما شده ؟!

به سادگی لبخند زد و جواب داد :

-نه....با ایشون یک کار شخصی دارم....بهشون بگید من از آشناهای آرتور هستم

مرد سیاهپوست دومرتبه پرسید :

- عذر میخوام....به خاطر مراسم امشب....مدیر ما خیلی سرشون شلوغه....تمام قرار ملاقات های امروز رو لغو کردن......اگر اجازه بدید فردا در اسرع وقت قرار ملاقات با ایشون و براتون تنظیم کنم

اخم ریزی روی صورت کارلوس نشست که می گفت :

- که اینطور

به فکر فرو رفت که مرد سیاهپوست دوباره مودبانه گفت :

- اگر خاطر شما رو مکدر کردم عذر میخوام مستر

- نه مشکلی نیست....فردا باهاشون ملاقات میکنم....گفتید امشب تو هتل مراسم هست....چه مراسمی ؟!

- ما تو هتلمون سالی دوبار مراسم رقص برگزار میکنیم....امشب هم یکی از اوناست

یک تای ابرو کارلوس بالا رفت که گفت :

-چه جالب....مراسم خصوصی هست یا شرکت برای عموم آزاده ؟!

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#996

- تو این مراسم فقط مهمانان هتل می تونن شرکت کنن....اگر میل داشته
باشین می تونید به اتفاق لیدی در مراسم شرکت کنید....مراسم پرشور و نشاط بخشی هست

لب های کارلوس به خنده باز شد که می گفت :

- از دعوت شما متشکرم.....ولی فکر کنم ما نیایم بهتره....چون همسر من خیلی روی لباس پوشیدن حساسه....مخصوصا برای مراسم رقص....تو این
زمان کم، حتما انتخاب لباس مضطربش میکنه....خانوما رو که میشناسین!

مرد سیاهپوست محجوبانه لبخند زد و گفت :

-اگر مایل باشید ما می تونیم کالکشن یکی از مزون های معروف رو به همراه یک استایلیست بفرستیم به اتاقتون....تو کارشون حرفه ای
هستن....بهتون اطمینان میدم که لیدی خوششون میاد

- واقعا ؟!....اگه اینکار و انجام بدید که عالی میشه....همسر من عاشق مراسم رقصه و اگه بفهمه مراسمی اینجا بوده و شرکت نکرده....واقعا
ناراحت میشه....ما هم الان تو ماه عسل هستیم....نمیخوام خاطره ی بدی
تو ذهنش ثبت بشه

- درسته حق با شماست....یک ساعت دیگه به اتاقتون بیان خوبه ؟!

کارلوس نگاهی به ساعتش انداخت که عدد 6 را نشان میداد.
پرسید : مراسم چه ساعتی شروع میشه ؟!

- ساعت نُه قربان

- ساعت هفت بفرستین شون

- حتما قربان....وقتی به هتل اومدن قبلش باهاتون هماهنگ میکنم

- خوبه !

کارلوس از او جدا شد. و در حالی که نگاهش دور تا دور هتل می گشت و دوربین های مدار بسته را در دلش می شمرد به سمت آسانسور رفت.

مراسم رقص فرصت مناسبی بود تا زیر سایه ی آن تعداد خدمتکاران ، نگهبانان و در کل امنیت هتل را بسنجند.

روی دکمه های آسانسور ، دکمه ای به نام طبقه بیست نمی دید. این در حالی بود که هتل 20 طبقه بود.

گفته های آرتور درست بود. طبقه بیستم
یک طبقه محرمانه اس که از ورود سایرین محافظت میشد.

همان طبقه ای که اسناد مربوط به رئیس بزرگ آنجا بود.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#997

**

جلوی آیینه قدی ، رژ لب صورتی کمرنگی به لب هایش میزند که کارلوس کنارش قرار گرفت.

نگاهش به مرد و زنی افتاد که برای مهمانی آماده شده اند.

زن لباس مشکی پوشیده بود که بلندای آن تا قوزک پا می رسید و سمت چپ لباس یک چاک بلند تا کمی بالاتر از زانو داشت. یقه لباس دکلته و گوشه ی هر دو طرف یقه رو به بالا کشیده شده بود.

یک سینه ریز چند ردیفی از سنگ های قیمتی به گردنش و یک دستبند که ست سینه ریز است در دست راستش بود.

موهای مشکی اش را حالت داده و یک
طرفه روی شانه ی چپ ریخته بود.

آرایش صورتش نیز نرمال بود به جز سایه های تیره و شاین که چشمانش را کشیده تر نشان میداد.

مردی که کنارش ایستاده بود یک دست کت و شلوار خوش دوخت مشکی و پیراهن سفید بر تن داشت.

آستین های کت ، به خاطر عضله ای بودن
بازواونش جذب به نظر می رسید. یقه پیراهنش را نیز با یک پاپیون مشکی بسته و موهای قهوه ای اش را به سمت بالا هدایت کرده بود.

چه قدر، صوفیا از تصویر زیبای زو ج درون آیینه بیزار بود.اما چاره ای جز تحمل نداشت.

گوشه ی دامنش را به دست گرفت و نگاهش را به کفش های مشکی پاشنه بلندش دوخت.

آنها را به پایش میکرد و غافل بود از نگاه
مردی که پشت سرش ایستاده است. نگاه بازیگوشی که روی صوفیا و لباسش کشیده میشد.

در حالی که بازوی کارلوس را در دست داشت از اتاق خارج و وارد آسانسور شدند. زن و مرد دیگری در آسانسور بودند که به نظر می آمد با هم هستند.

نگاه بی باکانه ی مرد از همان اول روی اندام صوفیا و یقه ی باز لباس کشیده شد. صوفیا خشمش را کنترل میکرد تا فک مرد را پایین نیاورد.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#998

به همین خاطر سعی میکرد بیشتر نگاهش روی زن باشد.متوجه شد زن لباس بسیار باز تری پوشیده و آرایشی دارد که صورتش را شبیه یک افسونگر میکرد.

موهای بلوندش هم با خوش حالتی پیچ و تاب میخورد و او را خواستنی تر میکرد.

نگاه خیره ی زن را که دنبال کرد به کارلوس رسید. نیم رخ او را می دید اما از همان هم می توانست منقبض شدن فکش و نگاه
خشنی که به مرد دوخته را ببیند.

به هیچ وجه حواسش به آن زنِ فریبا
نبود. از شانس خوب شان هم فرد دیگری سوار آسانسور نمیشد.

تا اینکه در طبقه دهم یک مرد چهل ساله با موهای جو و گندمی ، قدی بلند و هیکلی ورزیده وارد آسانسور شد.

همین موقعیت کافی بود تا کارلوس صوفیا را
گوشه ی آسانسور بکشد و خودش مقابل او بایستد.

پشت هیکل ورزیده کارلوس با آن قامتی که داشت می توانست از دید مردک هیز در امان بماند.

با ورود مرد تازه وارد، صوفیا متوجه تغییر حالت
زن شد. انگار تا نگاهش به او افتاد ،کارلوس را فراموش کرد.

نگاهش را از صورت مرد جدید بر نمی داشت ، زیر زیرکی و نامحسوس برای او عشوه می ریخت و کرشمه هایش را بی دریغ نثار او میکرد.
پوزخند تمسخر آمیزی از این همه هوس رانی، روی لب صوفیا نشست.

با خودش فکر کرد که این زن جوان
، چه دل خوشی دارد.

از سر شانه ی کارلوس می دید که آن مردک هیز هم با اخم و بیزاری به کارلوس نگاه میکند.

اگر کارلوس صوفیا را به گوشه آسانسور نمی کشید و خودش مقابل او نمی ایستاد آن مردک هنوز هم در حال دید زدن صوفیا می بود.

چشمش را به آن عسلی که حاالا به خاطر سایه کمی تیره تر به نظر می رسید دوخت.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#999

از هر چیزی که در این مرد وجود داشت بیزار بود.

حتی از چشمان عسلی اش که زیبا به نظر می رسید. با آنها هم لج کرده بود و سعی میکرد نگاه
تنفر آمیزش را در آن دو جام عسل بریزد.

اما رفتار آگاهانه کارلوس باعث شد که کمتر حرص بخورد. فاصله ی بینشان یک وجب بود که صوفیا آرام و به اسپانیولی گفت :

- گراسیاس (متشکرم)

یک تای ابروی کارلوس باالا رفت. به
اسپانیولی جواب داد :

- قابلی نداشت.....تو میتونی اسپانیولی صحبت کنی ؟!

صوفیا حواسش نبود که صادقانه جواب داد :
- کاملا

کارلوس کاوش گرانه ادامه داد :

- کاملا مسلط صحبت میکنی بدون اینکه لهجه داشته باشی!.....کی بهت یاد داده ؟!

صوفیا با صدایی آرام اما لحنی خشن به کارلوس
توپید و گفت :

- به تو مربوط نیست...حواست به کارت باشه...فوضولی موقوف

هر چه او بیشتر پرسش های کارلوس را بی جواب می گذاشت ، کارلوس کنجکاو تر میشد.

پیش از این نیز از او درباره اینکه از کجا با دیاکو آشنا شده، چطور عضو باندش شده ؟!....و حتی اینکه کجا به دنیا آمده پرسیده بود.

اما همه ی این سوال ها بی جواب ماند !

خونسرد و عمیق به چشمان تیره دخترک ، که رازهایش را مخفی میکرد نگریست.

تا اینکه آسانسور به طبقه سوم رسید. همان طبقه ای که قرار بود مراسم رقص در آن برگزار شود.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1000

شانه به شانه ی یکدیگر از آسانسور خارج شدند.

تقریبا جمعیت زیادی در آن طبقه قرار داشت. برعکس طبقات دیگر ، اتاق های مجزا وجود نداشت فقط دو سالن بزرگ داشت یکی از آنها مربوط به مراسم رقص بود.

مهمانی پر زرق و برقی بود که در آن موسیقی دلنشینی به گوش می رسید و صوفیا
چشم چرخاند و در نهایت گروه موسیقی که در حال نواختن بودند را دید.

زوج های جوان و حتی میانسال وارد سالن می شدند و هر کدام پشت یک میز استوانه ای شکل شیشه ای می ایستادند.

یکی از خدمتکاران که در دستش سینی پر از جام های نوشیدنی بود، جلوی کارلوس و صوفیا ایستاد.

کارلوس دو جام برداشت یکی را به سمت صوفیا گرفت و همانطور که لبخند میزد او را دارلینگ خطاب نمود.

صوفیا پیش چشم خدمتکار لبخند شیرینی زد و نگاه گرمی به آن عسلی های زیبا انداخت.


با شروع مراسم رقص هر یک از زوج ها به میانه ی سالن آمادند و برای رقص دو نفره آماده شدند.

کارلوس دستش را سمت صوفیا گرفت و گفت :

-افتخار رقص میدین ؟!

صوفیا همانطور که لبخند میزد گفت :

-قطعا نه

و صدایش را آرام تر کرد و گفت :

- ما اینجا برای سنجیدن هتل اومدیم نه برای
عشق و حال

هنوز حرفش تمام نشده بود که فکری به سرش زد. پیش چشمان متعجب کارلوس دستش را توی دست او گذاشت و گفت :

- ولی میتونم افتخار بوسیدن دستم و بهت بدم

و لبخندش عمیق تر شد. با ابرو به دستش اشاره کرد. کارلوس با خونسردی نگاه خشنی به دخترک انداخت.

دست او را باالا آورد و همان طور که آن را می بوسید با چشم هایش، خیره به چشمان تیره دخترک شد.

لبخند صوفیا دندان نما شد با لذت و تحقیر به کارلوس نگاه میکرد که با حس درد در دستش ابروانش جمع شد.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1001

به سرعت دستش را کشید و ابروهایش جمع شد.

نگاهش به رد دندان های کارلوس روی دستش افتاد.
زیر لب کلمه " لعنتی" را نثارش کرد سر بلند کرد تا جواب کارش را بدهد. اما کارلوس را با چهره ای متعجب دید.

رد نگاهش را گرفت و به مردی رسید که در میانه ی سالن ، مشغول رقصیدن با دختری زیبا بود.

با دقت به چهره ی او نگاه کرد و از فرط تعجب دهانش باز ماند ! درد دستش یادش رفت.

کارلوس سریع سر برگرداند و در حالی که به صوفیا نگاه میکرد گفت :

- هندزفری تو روشن کن...بیشتر از این نمیتونم اینجا بمونم !

این را گفت و باشتاب از او جدا شد. نگاه صوفیا روی او را تا در سالن بدرقه کرد.

سر برگرداند و به آن مرد که با اشتیاق می رقصید چشم دوخت.

زیر لب گفت : تو اینجا چیکار میکنی اخه ؟

بعد از خروج از سالن پاکت سیگاری از جیبش در آورد و با لبخند کمرنگی تعارفی به نگهبانی که در ابتدای سالن ایستاده بود زد.

نگهبان از او تشکر کرد و سپس به بهانه سیگار کشیدن سال را ترک کرد.

با آسانسور وارد طبقه همکف شد.از هتل بیرون آمد و هنگامی در 100 متری هتل قرار
داشت، سیگار را روشن کرد.

بدون اینکه جلب توجه کند هندزفری اش را
روشن نمود و گفت : - دیاکو صدامو می شنوی ؟!

هوا آنقدر سر د بود که با هر کلمه ای که میگفت بخار از دهانش بیرون می آمد.

دیاکو – آره...چیشده ؟

- بین مهمونایی که تو مراسم بودن...فرانسیس
و دیدم

آن طرف خط هانا کنار دیاکو نشسته بود با شنیدن اسم فرانسیس متعجب به او نگاه کرد که چگونه آن گره کور به میان ابروانش برمیگردد.


کارلوس ادامه داد :

- فرانسیس گراسو....می شناسیش ؟!...از هم قماشای فرانسچکوعه

دیاکو در حالی که فکش منقبض میشد از لای دندان هایش با حرص گفت :

- اونجا چه غلطی میکنه ؟!

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1002

کارلوس- مشغول رقص بود که دیدمش....منو میشناسه قبل اینکه ببینتم از هتل زدم
بیرون....صوفیا رو که ندیده درسته ؟!

دیاکو – احتمال اینکه بشناسش کمه

کارلوس بی مقدمه پرسید :

- دقت کردم صوفیا همه جا بدون
آرایشه...پسرونه لباس می پوشه....درسته ؟!

از حرفی که زد ابروهای هانا بالا رفت. دستش را به دست دیاکو زد و آرام جوری که جیمز نشوند گفت :

- چه توجهی میکنه به صوفیا

دیاکو که از حرفی که شنید جاخورد. همانطور
که به چشمان هانا نگاه میکرد جواب داد :

- آره همیشه همینطور....چطور
؟!

کارلوس نفسش را بیرون داد و گفت :

- پس احتمال اینکه بشناسش به
صفر میرسه

همان لحظه صوفیا هندزفری اش را روشن کرد و به انها وصل شد.

صوفیا – رئیس...فرانسیس اینجاست....باهاش چیکار کنم ؟!

دیاکو – خونسردی تو حفظ کن اون تو رو نمیشناسه....معمولی برخورد کن....کارلوس اگه برگرده لو میریم....سعی کن تا میتونی دور و برِ تو آنالیز کنی تا.....

حرفش را صوفیا قطع کرد و گفت :

- داره میاد سمت من !

کارلوس – نفس بکش صوفیا...عمیق نفس بکش....مطمئن باش نمیشناست

دیاکو – مرتیکه برای چیز دیگه ای داره میاد....خودت و نباز !

به حرف هر دو نفرشان گوش کرد و نفس عمیقی کشید. اما ضربان قلبش هر لحظه بالا میرفت تنها می توانست ظاهر خونسردی به خود بگیرد.

کارلوس نخاله سیگاری که استفاده نکرده بود را روی زمین انداخت. او سیگاری نبود تنها برای وانمود کردن و خلاص شدن از بعضی شرایط از سیگار استفاده میکرد.

درست همان لحظه ای که دیاکو از کارلوس خواست برگردد و شرایط طبقات دیگر را بررسی کند فرانسیس مقابل صوفیا ایستاد.

دیاکو از جیمز خواست تصویر مراسم مهمانی را به هر طریقی شده از دوربین های هتل پیدا کند و از آنطرف دوربین ها را هک کند تا کارلوس بتواند طبقات دیگر را ارزیابی کند.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1003

فرانسیس خیره به چشمان تیره صوفیا لبخند گرمی زد و گفت :

- عصر بخیر خانو

صوفیا متقابلا جوابش را داد که او ادامه داد :

- زیبایی شما تحسین برانگیزه لیدی !

مغز صوفیا از استرس قفل کرد. نمی دانست چه
باید بگوید که هانا به کمکش آمد و گفت :

- لبخند بزن....بهش بگو اینکه تعریف از یه جنتلمن مثل شما می شنوم.....برام خوشاینده !


صوفیا کلمه کلمه اش را گفت. دیاکو با شنیدن حرف هایی که هانا زد چپ چپ نگاهش کرد که صدای فرانسیس توجه شان را جلب کرد.

در حالی که دستش را سمت صوفیا می گرفت گفت :

-افتخار رقص بعدی رو میدین ؟!

صوفیا قبول کرد و با او برای رقص به میانه ی سالن رفتند.

دیاکو – مافیا این همه ادم داره....اد همین عوضی ِ هَوَل باید جلو راه ما سبز بشه!!!!.....هیچ دلیلی نمیتونه پشت این اتفاق باشه....غیر از اینکه امشب باید گردنشو بشکنم


هانا زیر لب جوری که دیاکو نشنود گفت:

- مار از پونه بدش میاد....جلو خونه اش سبز میشه !

تمام شب از یک سو هماهنگ با کارلوس پیش می رفتند و از سوی دیگر هانا به صوفیا کمک میکرد تا فرانسیس را جذب خودش کند.

در نهایت صوفیا ، هنگامی که فرانسیس به شدت مست بود، او را به اتاقش برد. و با ترفندی
بیهوشش کرد.

روی تخت افتاده بود که هانا از صوفیا خواست لباس های فرانسیس را در بیاورد.

همین کلمه کافی بود تا صدای متعجب صوفیا بلند شود. که می پرسید :

-یعنی چی ؟!

– باید کاری کنی صبح که از خواب بیدار شد
فکر کنه با هم رابطه داشتین....ولی تو زودتر رفتی....اون مست کرده....چیزی یادش نمیاد و میزاره پای مستی !....اگه اینکار و نکنی شک
میکنه بهت !

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚
#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#1004

بالاخره متقاعد شد و همان کاری را انجام داد که هانا میخواست. سپس از اتاق او بیرون آمد و با احتیاط به اتاق خودشان رفت.

چند ساعت دیگر خورشید طلوع می کرد. به شدت خسته بود برای همین بعد از تعویض لباس ، از دیاکو اجازه گرفت و روی تخت خوابید.

کارلوس تمام شرایط امنیتی ، تعداد نگهبانان و هر اطلاعاتی که بدست آورده بود را به دیاکو داد.

**

به همراه مدیر هتل به طبقه خصوصی یا همان طبقه بیستم رفتند.

با دوربین کوچکی که روی دکمه ی پیراهنش نصب کرده بود امکان فیلمبرداری و دیدن آن طبقه برای دیاکو و همراهانش ایجاد شد.

بعد از دیدن فضای آنجا باید مدیر هتل قرار گذاشت ، گردن بند قیمتی همسرش را برای امانت به آنها بدهند.

مدیر هتل بدون اینکه به چیزی شک کند با کمال میل این امانت پرسود را پذیرفت.

بابت آن پول خوبی دریافت میکرد و به هیچ وجه نمی خواست آن را از دست بدهد.

دیاکو و افرادش با یک نقشه ی حساب شده ظهر همان روز ، با یک هلی کوپتر که می توانست شش نفر را حمل کند از پشت بام هتل وارد هتل شدند.

در حالی که تمامی دوربین ها هک شده و کسی نمی توانست آنها را ببیند.

اما مدت زمانی که می توانستند اینکار را انجام دهند تنها 30 دقیقه بود. پس از 30 دقیقه کارکنان بخش نظارت می فهمیدند که تصویری که از دوربین ها می بینند تکراری است.

به همین خاطر جورج که از دیروز در هتل استخدام شده بود با نوشیدنی که در آن داروی بیهوش کننده ریخته به اتاق نظارت
رفت.

اما از شانس بدش ، طبق مقرارتی که برایشان گذاشته شده نمی توانستند در هنگام کار چیزی بخورند یا بنوشند.

دست آخر جمیز مجبور شد ، گاز بیهوش کننده ای که به آرامی و ظرف 15 دقیقه آنها را بیهوش میکرد زیر در ، به گونه ای که دیده نشود بگذارد.

⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️⚜️

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید

👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

📚 @Bookscase 📚