#همسرانه
عشق شما میتواند روی زندگی همسرتان تاثیر بگذارد. عشق شما میتواند حمایت، امنیت، شوق و جراتی را که به آن نیاز دارد تا با دنیای درونی احساساتش روبهرو شود را به او بدهد.
@BanooMalakeBash
عشق شما میتواند روی زندگی همسرتان تاثیر بگذارد. عشق شما میتواند حمایت، امنیت، شوق و جراتی را که به آن نیاز دارد تا با دنیای درونی احساساتش روبهرو شود را به او بدهد.
@BanooMalakeBash
#همسرانه #زناشویی
مهمترین دلیل زمینههای اختلاف زناشویی، عدم برقراری ارتباط صحیح بین زوجین است و اینکه مردان یا زنان نقش خود را به درستی ایفا نمیکنند.
@BanooMalakeBash
مهمترین دلیل زمینههای اختلاف زناشویی، عدم برقراری ارتباط صحیح بین زوجین است و اینکه مردان یا زنان نقش خود را به درستی ایفا نمیکنند.
@BanooMalakeBash
#تربیت_فرزند #مادرانه
مادر که باشد دنیا و زندگی ات شیرین
و امنیتی تمام نشدنی دارد
مادر که باشد حتی در چهل سالگی
هم بوسه اش بر روی زخم هایمان
شفابخش و مرهمی است
بر دردهایمان..
@BanooMalakeBash
مادر که باشد دنیا و زندگی ات شیرین
و امنیتی تمام نشدنی دارد
مادر که باشد حتی در چهل سالگی
هم بوسه اش بر روی زخم هایمان
شفابخش و مرهمی است
بر دردهایمان..
@BanooMalakeBash
🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_چهل_و_دوم
این تعریف اون قدر غیر منتظره بود که حادثه ی چند دقیقه ی پیش رافراموش کردم و باگونه هایی سرخ از شرم سرم رو پایین انداختم!
اوخنده ی ریزی کرد وماشین رو روشن کرد.
نمیدونستم منوکجا میبره؟دلمم نمیخواست بدونم من فقط به جملاتش فکرمیکردم و جای بوسه اش رودر زیرچادرسیاهم نوازش میکردم.
او بلند بلندبرام تصنیف عاشقونه میخوند ومدهوش و مستانه نگاهم میکرد..
من هرگزباورنمیکردم این مرد همان حاج مهدوی سفت وسخت چندماه پیشه.
انصافاشنیدن جملات عاشقانه ازلبهای حاج کمیل شیرین تراز شنیدن همان کلمات اززبان باقی مردهابود.نگاه های باحیا وسرد اوبعدازمحرمیت تبدیل به نگاههای عمیق وعاشقانه شد ومن روز به روزاز اینکه عاشقش شده بودم خوشحال تروراضی تر میشدم.
اوبرخلاف تصورم منوبه درکه برد!!
من باتعجب میخندیدم ومیگفتم:
_اینجا چیکارمیکنیم؟؟ اون هم تو این سرما؟!!
او درحالیکه کمربندش رو باز میکرد گفت:
غر نزنید سادات خانووم..پیاده شید.من که با شما سردم نمیشه شما هم هروقت سردتون شد میتونید رو آتیش دل من حساب کنید..
از تعبیر زیبا وشاعرانه ش غرق غرور و شادی شدم و دست در دست او از کوه بالا رفتیم.
من حتی درصدی فکر نمیکردم که حاج کمیل چنین محلی رو برای دعوت من در نظر گرفته باشه.
هرکس که مارو میدید با تعجب نگاهی میکرد و کنار گوش دیگری میخندید!
عده ای هم دستمون می انداختند و میگفتند.حاجی مواظب باش عبات گیر نکنه به پات بیفتی...
و فکر میکنید که حاج کمیل چه پاسخی میداد؟؟!
_با روی گشاده وخندان میگفت:ممنون از یادآوری تون اخوی..
یکی به تمسخر گفت:حاجی تقبل الله. .
او خندید و گفت: با این فشاری که روی زانو بنده هست و سرمای شدید قطعا قبوله از شما
هم تقبل الله. .
من از صبروحوصله ی او در حیرت بودم و گاهگاهی از جوابهای زیبا و شوخ طبعانش میخندیدم..یاد اون روزی افتادم که با کامران در ماشین نشسته بودم و او ما رو دید.اون روز هم در مقابل گزافه گوییهای کامران همینگونه رفتار میکرد بی آنکه خم به ابرو بیاره و دلخور شه.
گاهی اوقات از اینهمه صبر و بلند نظری او حیرت زده میشدم و از خودم میپرسیدم من چه عمل خوبی انجام داده بودم که خدا او را به من هدیه داده بود!؟
وقتی به پیسنهاد او به یک رستوران سنتی در همون ناحیه رفتیم تاشام وچای بخوریم.ازش پرسیدم:حاج کمیل واقعا این رفتارها و کنایه ها آزارتون نمیده؟
او که هنوز نفس نفس میزد دستهایش رواز شدت سرما زیر بغل گذاشت و بالبخندی گفت: رقیه سادات خانوم این بنده ی خداها دنبال تیکه پرونی نیستن.جوونند..دنبال شوخی وخنده اند.شاید یکی از علتهای کارشون سر به سر گذاشتن ما باشه ولی ته ته دلشون خبری نیست..اونا فقط یک کم بی اعتمادند. چون مدتیه ما رو اونطوری که باید نمیشناسند.فکر میکنند ما شبیه اون چیزی هستیم که رسانه های غربی نشون میدن..البته بعضی هامونم به این حرفها وحدیثها دامن زدیم.. من وقتی این لباس و تنم کردم یعنی در خدمت همه ام..این همه شامل این جوونها هم میشه..میخوام اونا بفهمن که من هم یکی از خودشونم..شایدتوبعضی موارد مثل اونا فکر نکنم ولی درکشون میکنم. میفهممشون..
همون موقع یکی از همون جوونها به سمت تختمون اومد ودرحالیکه نیشش تا بناگوشش باز بود گفت:بههههه سلاااام حاج آقا راه گم کردی..چه عجب از این طرفها. نبودی چند وقت..
حاج مهدوی به احترام اونیم خیز شد و دستهای اوراگرفت وصورتش رو بوسید.
اون جوون با دیدن من سرش رو پایین انداخت وباحجب وحیاسلام کرد وگفت:ببخشیدخانوم.ازذوق دیدن ایشون بی ادبی کردم سلام نگفتم.
من چادرم رو محکم تر گرفتم و با متانت جوابش رو دادم و سرم رو پایین انداختم.
جوان که اسمش آرش بود و تیپی کاملا امروزی داشت خطاب به حاج مهدوی نگاه معناداری کرد و پرسید: حاجی بله؟؟
حاج کمیل سرش روبه حالت تایید تکون داد و هردو باهم خندیدند.
جوون سروصورت اورو بوسید وگفت:خیلی خوشحال شدم حاجی..دست راستت رو سر ما
بعد رو کرد به من وگفت:خانوم یعنی خوش بسعادتتون..خداوکیلی یه دونست..ماهه..ان شالله مبارکتون باشه..
و باعذرخواهی ازکنار تختمون دور شد.
من باکلی سوال به حاج کمیل نگاه کردم.
او با لبخندی زیباسرش رو به اطراف چرخوند وگفت:دوسالی میشه میشناسمش..همینجاباهم آشنا شدیم.جوون خوبیه...ازهموناییه که ظاهرش با باطنش کلی فرق داره..
نگاهش کردم..
ودوباره فهمیدم چقدردرمقابل روح او روح ضعیفی دارم.
او ازبیحیایی نگاهم خنده ی محجوبانه ای کرد.
ولی من همچنان نگاهش میکردم..
عاشقانه وبدون هراس!
من عاشق این مردم!!بگذارهرکس هرچی میخواد بگه..
میخوام تا ابدیت کنار اوباشم.
میخوام تا همیشه نگاهش کنم..
ادامه دارد...
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_چهل_و_دوم
این تعریف اون قدر غیر منتظره بود که حادثه ی چند دقیقه ی پیش رافراموش کردم و باگونه هایی سرخ از شرم سرم رو پایین انداختم!
اوخنده ی ریزی کرد وماشین رو روشن کرد.
نمیدونستم منوکجا میبره؟دلمم نمیخواست بدونم من فقط به جملاتش فکرمیکردم و جای بوسه اش رودر زیرچادرسیاهم نوازش میکردم.
او بلند بلندبرام تصنیف عاشقونه میخوند ومدهوش و مستانه نگاهم میکرد..
من هرگزباورنمیکردم این مرد همان حاج مهدوی سفت وسخت چندماه پیشه.
انصافاشنیدن جملات عاشقانه ازلبهای حاج کمیل شیرین تراز شنیدن همان کلمات اززبان باقی مردهابود.نگاه های باحیا وسرد اوبعدازمحرمیت تبدیل به نگاههای عمیق وعاشقانه شد ومن روز به روزاز اینکه عاشقش شده بودم خوشحال تروراضی تر میشدم.
اوبرخلاف تصورم منوبه درکه برد!!
من باتعجب میخندیدم ومیگفتم:
_اینجا چیکارمیکنیم؟؟ اون هم تو این سرما؟!!
او درحالیکه کمربندش رو باز میکرد گفت:
غر نزنید سادات خانووم..پیاده شید.من که با شما سردم نمیشه شما هم هروقت سردتون شد میتونید رو آتیش دل من حساب کنید..
از تعبیر زیبا وشاعرانه ش غرق غرور و شادی شدم و دست در دست او از کوه بالا رفتیم.
من حتی درصدی فکر نمیکردم که حاج کمیل چنین محلی رو برای دعوت من در نظر گرفته باشه.
هرکس که مارو میدید با تعجب نگاهی میکرد و کنار گوش دیگری میخندید!
عده ای هم دستمون می انداختند و میگفتند.حاجی مواظب باش عبات گیر نکنه به پات بیفتی...
و فکر میکنید که حاج کمیل چه پاسخی میداد؟؟!
_با روی گشاده وخندان میگفت:ممنون از یادآوری تون اخوی..
یکی به تمسخر گفت:حاجی تقبل الله. .
او خندید و گفت: با این فشاری که روی زانو بنده هست و سرمای شدید قطعا قبوله از شما
هم تقبل الله. .
من از صبروحوصله ی او در حیرت بودم و گاهگاهی از جوابهای زیبا و شوخ طبعانش میخندیدم..یاد اون روزی افتادم که با کامران در ماشین نشسته بودم و او ما رو دید.اون روز هم در مقابل گزافه گوییهای کامران همینگونه رفتار میکرد بی آنکه خم به ابرو بیاره و دلخور شه.
گاهی اوقات از اینهمه صبر و بلند نظری او حیرت زده میشدم و از خودم میپرسیدم من چه عمل خوبی انجام داده بودم که خدا او را به من هدیه داده بود!؟
وقتی به پیسنهاد او به یک رستوران سنتی در همون ناحیه رفتیم تاشام وچای بخوریم.ازش پرسیدم:حاج کمیل واقعا این رفتارها و کنایه ها آزارتون نمیده؟
او که هنوز نفس نفس میزد دستهایش رواز شدت سرما زیر بغل گذاشت و بالبخندی گفت: رقیه سادات خانوم این بنده ی خداها دنبال تیکه پرونی نیستن.جوونند..دنبال شوخی وخنده اند.شاید یکی از علتهای کارشون سر به سر گذاشتن ما باشه ولی ته ته دلشون خبری نیست..اونا فقط یک کم بی اعتمادند. چون مدتیه ما رو اونطوری که باید نمیشناسند.فکر میکنند ما شبیه اون چیزی هستیم که رسانه های غربی نشون میدن..البته بعضی هامونم به این حرفها وحدیثها دامن زدیم.. من وقتی این لباس و تنم کردم یعنی در خدمت همه ام..این همه شامل این جوونها هم میشه..میخوام اونا بفهمن که من هم یکی از خودشونم..شایدتوبعضی موارد مثل اونا فکر نکنم ولی درکشون میکنم. میفهممشون..
همون موقع یکی از همون جوونها به سمت تختمون اومد ودرحالیکه نیشش تا بناگوشش باز بود گفت:بههههه سلاااام حاج آقا راه گم کردی..چه عجب از این طرفها. نبودی چند وقت..
حاج مهدوی به احترام اونیم خیز شد و دستهای اوراگرفت وصورتش رو بوسید.
اون جوون با دیدن من سرش رو پایین انداخت وباحجب وحیاسلام کرد وگفت:ببخشیدخانوم.ازذوق دیدن ایشون بی ادبی کردم سلام نگفتم.
من چادرم رو محکم تر گرفتم و با متانت جوابش رو دادم و سرم رو پایین انداختم.
جوان که اسمش آرش بود و تیپی کاملا امروزی داشت خطاب به حاج مهدوی نگاه معناداری کرد و پرسید: حاجی بله؟؟
حاج کمیل سرش روبه حالت تایید تکون داد و هردو باهم خندیدند.
جوون سروصورت اورو بوسید وگفت:خیلی خوشحال شدم حاجی..دست راستت رو سر ما
بعد رو کرد به من وگفت:خانوم یعنی خوش بسعادتتون..خداوکیلی یه دونست..ماهه..ان شالله مبارکتون باشه..
و باعذرخواهی ازکنار تختمون دور شد.
من باکلی سوال به حاج کمیل نگاه کردم.
او با لبخندی زیباسرش رو به اطراف چرخوند وگفت:دوسالی میشه میشناسمش..همینجاباهم آشنا شدیم.جوون خوبیه...ازهموناییه که ظاهرش با باطنش کلی فرق داره..
نگاهش کردم..
ودوباره فهمیدم چقدردرمقابل روح او روح ضعیفی دارم.
او ازبیحیایی نگاهم خنده ی محجوبانه ای کرد.
ولی من همچنان نگاهش میکردم..
عاشقانه وبدون هراس!
من عاشق این مردم!!بگذارهرکس هرچی میخواد بگه..
میخوام تا ابدیت کنار اوباشم.
میخوام تا همیشه نگاهش کنم..
ادامه دارد...
#همسرانه_خانم_آقا
گاهی هم لازم است برای ایجاد رابطه عاطفی بهتر به خودتان استراحت بدهید. وقتی خسته و کلافه و ناامید هستید زمانی را برای تنفس و استراحت فردی خودتان فراهم کنید و پس از آن دوباره به رابطه برگردید.
@BanooMalakeBash
گاهی هم لازم است برای ایجاد رابطه عاطفی بهتر به خودتان استراحت بدهید. وقتی خسته و کلافه و ناامید هستید زمانی را برای تنفس و استراحت فردی خودتان فراهم کنید و پس از آن دوباره به رابطه برگردید.
@BanooMalakeBash
#همسرانه
با زبان عشق با هم صحبت کنید.
به روش عشاق افسانهای با هم صحبت کنید. سرشار از ارادت، صمیمیت و احساساتی که از قلبتان نشات گرفته است.
@BanooMalakeBash
با زبان عشق با هم صحبت کنید.
به روش عشاق افسانهای با هم صحبت کنید. سرشار از ارادت، صمیمیت و احساساتی که از قلبتان نشات گرفته است.
@BanooMalakeBash
#همسرانه_خانم_وآقا
گفتگوی مثبت و ایجاد فضایی مثبت برای زندگی به هر دوی شما این توان را میدهد که با انگیزه بیشتری به آینده زندگی خانوادگیتان فکر کنید.
@BanooMalakeBash
گفتگوی مثبت و ایجاد فضایی مثبت برای زندگی به هر دوی شما این توان را میدهد که با انگیزه بیشتری به آینده زندگی خانوادگیتان فکر کنید.
@BanooMalakeBash
راز زنان هیما ☝️
#فایل_اموزشی_مهم
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون
🔰🔰 پکیج رایگان👇
@Admiin_moj
🛑فقط ۵ دقیقه فایل های روانشناسی فقط بزار و گوش کن
حالت دگرگون میشه 👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
.
#فایل_اموزشی_مهم
#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون
🔰🔰 پکیج رایگان👇
@Admiin_moj
🛑فقط ۵ دقیقه فایل های روانشناسی فقط بزار و گوش کن
حالت دگرگون میشه 👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍳 مثبت اندیش که باشی
🥒 همه چیز را زیبا میبینی
🧀 نگاه از درون تو میآید
🍅 نگاه درونیت را به دنیا زیبا کن
🍯 تا دنیا زیباییهایش را بر تو جاری کند...
🥖 سلام صبح بخیر یاران باوفا☀️
🥒 همه چیز را زیبا میبینی
🧀 نگاه از درون تو میآید
🍅 نگاه درونیت را به دنیا زیبا کن
🍯 تا دنیا زیباییهایش را بر تو جاری کند...
🥖 سلام صبح بخیر یاران باوفا☀️
#همسرانه_زناشویی
رضایت زناشویی در واقع نگرشی مثبت و لذتبخش است که زن و شوهر از جنبه های مختلف روابط زناشویی خویش دارند.
@BanooMalakeBash
رضایت زناشویی در واقع نگرشی مثبت و لذتبخش است که زن و شوهر از جنبه های مختلف روابط زناشویی خویش دارند.
@BanooMalakeBash
#تربیت_فرزند #مادرانه
مادر که باشد دنیا و زندگی ات شیرین
و امنیتی تمام نشدنی دارد
مادر که باشد حتی در چهل سالگی
هم بوسه اش بر روی زخم هایمان
شفابخش و مرهمی است
بر دردهایمان..
@BanooMalakeBash
مادر که باشد دنیا و زندگی ات شیرین
و امنیتی تمام نشدنی دارد
مادر که باشد حتی در چهل سالگی
هم بوسه اش بر روی زخم هایمان
شفابخش و مرهمی است
بر دردهایمان..
@BanooMalakeBash
#تربیت_فرزند #مادروپدرنمونه
به یاد داشته باشید اگر فرزندتان کار اشتباهی انجام داد و قانونی را در خانواده نقض کرد ، باید به او روش درست را تذکر دهید و به جای انتقاد از کودک از رفتار و کارش انتقاد کنید نه خود کودک را.
@BanooMalakeBash
به یاد داشته باشید اگر فرزندتان کار اشتباهی انجام داد و قانونی را در خانواده نقض کرد ، باید به او روش درست را تذکر دهید و به جای انتقاد از کودک از رفتار و کارش انتقاد کنید نه خود کودک را.
@BanooMalakeBash
#همسرانه
یک عشق واقعی می تواند با آرامش و روزمرگی هم همراه شود. در چنین شرایطی شما از همسرتان فاصله نگرفته اید، بلکه به مراحل بالاتری از دوست داشتن رسیده اید که با آرامش بیشتر و هیجان کمتر همراه است.
@BanooMalakeBash
یک عشق واقعی می تواند با آرامش و روزمرگی هم همراه شود. در چنین شرایطی شما از همسرتان فاصله نگرفته اید، بلکه به مراحل بالاتری از دوست داشتن رسیده اید که با آرامش بیشتر و هیجان کمتر همراه است.
@BanooMalakeBash
#همسرانه
هر کسی ممکن است اشتباه کند. عذرخواهی کردن را فراموش نکنید. متقابلاً عذرخواهی همسرتان را بپذیرید.
@BanooMalakeBash
هر کسی ممکن است اشتباه کند. عذرخواهی کردن را فراموش نکنید. متقابلاً عذرخواهی همسرتان را بپذیرید.
@BanooMalakeBash
#همسرانه
هرگز با خشم به رختخواب نروید و به هیچ دلیلی محل خوابتان را از هم از همسرتان جدا نکنید.
@BanooMalakeBash
هرگز با خشم به رختخواب نروید و به هیچ دلیلی محل خوابتان را از هم از همسرتان جدا نکنید.
@BanooMalakeBash
#همسرانه
دلبسته بودن به یکدیگر خوب است اما وابستگی کامل به همسر برای همه امور، آفت صمیمیت است. از آن اجتناب کنید.
@BanooMalakeBash
دلبسته بودن به یکدیگر خوب است اما وابستگی کامل به همسر برای همه امور، آفت صمیمیت است. از آن اجتناب کنید.
@BanooMalakeBash
🌈🍃🌈🍃🌈🍃🌈🍃🌈🍃
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_چهل_و_سوم
اون شب قبل از قرار،هوا خیلی سرد بود ولی این بالا با وجود برف و سوز شدید من احساس سرما نمیکردم.دستهای او تمام وجودم روگرم میکرد و دلم رو از غم و تاریکی بیرون میکشید.
بعد از شام،گوشه ای دنج پیدا کردیم و در سرمای دل گرم کننده ی آنجا کنار هم نشستیم بی مقدمه گفت:رقیه سادات خانوم اجازه هست یک چیزی بگم؟
نگاهش کردم:جانم؟
او دستهاش رو روی زانوانش گذاشت و در حالیکه کف دستها رو به هم چسبانده بود خیره به نقطه ای گفت: من میدونم شما خیلی اذیت میشید.خودم بعضی از رفتارها رو دیدم.میفهمم چقدر براتون سخته.اینم میدونم که بخش اعظمی از دلخوریهای شما بخاطر تهمتهایی هست که معطوف بنده ست.ولی از من میشنوید میگم این هم نوعی امتحانه.شما شرایطی بدتر از این رو داشتید و باز مسجد رو ترک نکردید.نباید اجازه بدید این حرف حدیثها پای شما رو سست کنه..من نمیگم حتما به اون مسجد بیاین ولی ...
با اینکه از دیدن نیم رخ زیبای او سیر نمیشدم و دوست داشتم به بهانه ی شنیدن حرفهاش این تصویر رو ببینم جمله ش رو قطع کردم و گفتم:حق با شماست..من ضعیفم. اینو همین امشب فهمیدم. منو ببخشید! میترسم با این بچه بازیهام شما رو خسته ونا امید کنم.
او سرش رو چرخوند سمتم و طبق عادت یک ابروش رو بالا انداخت و با نگاهی که تا عمق جانم رو میسوزاند تماشام کرد.
من باز هیپنوتیزم اون چشمها شدم و به معمای آن چشمها خیره بودم.
گفت:هرگز نه ازشما خسته میشم نه نا امید.مگر در یک صورت..
آب دهانم رو قورت دادم.پس یک مگر هم وجود داشت.
منتظر شدم تا جمله اش رو کامل کند ولی سکوت کرد و بجای تکمیل حرفش شانه هام روبغل گرفت وزیرگوشم زمزمه کرد: میدونستی من عاشق بچه ام؟!
با تعجب نگاهش کردم.
مبادا این مگر اوهشداربرای روزی بود که من نتونم برای اوبچه ای بیارم؟
سوالم رو در چشمهام دید.ریز خندید و در حالیکه شانه ام رو فشار می دادگفت:پس تا میتونی بچه بازی دربیار!!
حاج کمیل مهدوی این قدر با روح و روان من بازی نکن.تو چقدر خوب بلدی حالم رو خوب کنی..تو شیوه ی خودت رو داری.از راه خودت به قلبها نفود میکنی و من حالا که تو رو دارم باز هم دارم به نحوی دیگه میمیرم.تو از همونهایی هستی که از دور دیدنت یک جور عاشق میکشه و از نزدیک دیدنت یک جور..
او میخندید و سرمای مهربان زمستان بخار معطر و گرما بخش او را به من هدیه میداد. .
و من باز هم عمیق نفس میکشیدم و عطرو گرمای او رو به جان میخریدم.
چشمهام رو بستم و برای اولین بار تمام شهامتم رو جمع کردم و با پر رویی نجوا کردم: دوووستت دااارم..
او خنده اش قطع شد.شرم داشتم چشمهام رو باز کنم.دندونهام رو روی هم فشردم.اینبار نه از خشم بلکه به این خاطر که مبادا موجب لرزش فکم شه.
پس چرا ساکت بود؟؟!! چرا چیزی نمیگفت؟؟
چشمهام رو باز کردم.او با چشمانی سرخ از اشک نگاهم میکرد.
پس چرا این عکس العمل رو داشت؟! نکنه نباید احساسم رو ابراز میکردم؟ نکنه یاد الهام افتاده بود؟! نکنه ..نکنه...نکنه..
بالاخره لب وا کرد:منم دووووستت دااارم ...دیوانه وار..مجنون وار..تا ابد..
اضطرابم مبدل شد به شوک!!
اشکهام بی اختیار از چشمم جاری شد.
گفتم: پس چرا فکر کردید؟
او گل لبخندش شکفت!
دوباره دیوانه ام کرد..زیر گوشم نجوا کرد:
ما مثل بعضی ها متقلب نیستیم چشممونو ببندیم دهنمونو وا کنیم!! تا چشم کسی هم باز نباشه دهنمونو باز نمیکنیم..خواستم چشمهات باز بشه بعد حسم رو بگم..
چرا من و او آدم وحوا نیستیم؟!! چرا بشر در اطراف ماست؟!! من دوست دارم در این لحظه ی ناب فقط من باشم و او و البته خدا!
اینجا ظاهرا کسی نیست..ولی هراس این رو دارم که سرو کله ی کسی پیدا بشه وگرنه سرم رو روی سینه اش میگذاشتم و فقط از شوق گریه میکردم!!!
فردای روز بعد دیگه از چیزی نمیترسیدم.اغلب روزهایی که حاج کمیل بهم عشق میداد وحشت و ناامیدی ازم دور میشد.اون شب من هم مثل او مشتاق آغار زندگی مشترک شدم.بدون اینکه حرفها و حدیثها دلسردم کنه.بقول خودش مهم رضایت پروردگار است وبس.
برای مبارزه ی جدید با نفسم آماده شدم و هرشب به مسجد میرفتم.آپارتمان جدیدم تنها یک کوچه با مسجد محله ی قدیمی فاصله داشت و صوت اذان از داخل گلدسته های سبز رنگ مسجد بی تابم میکرد.با خودم گفتم یا من روی شایعات رو کم میکنم یا خدا..
و تا اون روز عهد بستم که برای مبارزه با نفسانیاتم و بقول حاج کمیل تهذیب نفسم اراده ام سست نشه. و هروقت کم میاوردم پناه میبردم به آغوش حاج کمیل که عطر خدا میداد!
ادامه دارد...
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_چهل_و_سوم
اون شب قبل از قرار،هوا خیلی سرد بود ولی این بالا با وجود برف و سوز شدید من احساس سرما نمیکردم.دستهای او تمام وجودم روگرم میکرد و دلم رو از غم و تاریکی بیرون میکشید.
بعد از شام،گوشه ای دنج پیدا کردیم و در سرمای دل گرم کننده ی آنجا کنار هم نشستیم بی مقدمه گفت:رقیه سادات خانوم اجازه هست یک چیزی بگم؟
نگاهش کردم:جانم؟
او دستهاش رو روی زانوانش گذاشت و در حالیکه کف دستها رو به هم چسبانده بود خیره به نقطه ای گفت: من میدونم شما خیلی اذیت میشید.خودم بعضی از رفتارها رو دیدم.میفهمم چقدر براتون سخته.اینم میدونم که بخش اعظمی از دلخوریهای شما بخاطر تهمتهایی هست که معطوف بنده ست.ولی از من میشنوید میگم این هم نوعی امتحانه.شما شرایطی بدتر از این رو داشتید و باز مسجد رو ترک نکردید.نباید اجازه بدید این حرف حدیثها پای شما رو سست کنه..من نمیگم حتما به اون مسجد بیاین ولی ...
با اینکه از دیدن نیم رخ زیبای او سیر نمیشدم و دوست داشتم به بهانه ی شنیدن حرفهاش این تصویر رو ببینم جمله ش رو قطع کردم و گفتم:حق با شماست..من ضعیفم. اینو همین امشب فهمیدم. منو ببخشید! میترسم با این بچه بازیهام شما رو خسته ونا امید کنم.
او سرش رو چرخوند سمتم و طبق عادت یک ابروش رو بالا انداخت و با نگاهی که تا عمق جانم رو میسوزاند تماشام کرد.
من باز هیپنوتیزم اون چشمها شدم و به معمای آن چشمها خیره بودم.
گفت:هرگز نه ازشما خسته میشم نه نا امید.مگر در یک صورت..
آب دهانم رو قورت دادم.پس یک مگر هم وجود داشت.
منتظر شدم تا جمله اش رو کامل کند ولی سکوت کرد و بجای تکمیل حرفش شانه هام روبغل گرفت وزیرگوشم زمزمه کرد: میدونستی من عاشق بچه ام؟!
با تعجب نگاهش کردم.
مبادا این مگر اوهشداربرای روزی بود که من نتونم برای اوبچه ای بیارم؟
سوالم رو در چشمهام دید.ریز خندید و در حالیکه شانه ام رو فشار می دادگفت:پس تا میتونی بچه بازی دربیار!!
حاج کمیل مهدوی این قدر با روح و روان من بازی نکن.تو چقدر خوب بلدی حالم رو خوب کنی..تو شیوه ی خودت رو داری.از راه خودت به قلبها نفود میکنی و من حالا که تو رو دارم باز هم دارم به نحوی دیگه میمیرم.تو از همونهایی هستی که از دور دیدنت یک جور عاشق میکشه و از نزدیک دیدنت یک جور..
او میخندید و سرمای مهربان زمستان بخار معطر و گرما بخش او را به من هدیه میداد. .
و من باز هم عمیق نفس میکشیدم و عطرو گرمای او رو به جان میخریدم.
چشمهام رو بستم و برای اولین بار تمام شهامتم رو جمع کردم و با پر رویی نجوا کردم: دوووستت دااارم..
او خنده اش قطع شد.شرم داشتم چشمهام رو باز کنم.دندونهام رو روی هم فشردم.اینبار نه از خشم بلکه به این خاطر که مبادا موجب لرزش فکم شه.
پس چرا ساکت بود؟؟!! چرا چیزی نمیگفت؟؟
چشمهام رو باز کردم.او با چشمانی سرخ از اشک نگاهم میکرد.
پس چرا این عکس العمل رو داشت؟! نکنه نباید احساسم رو ابراز میکردم؟ نکنه یاد الهام افتاده بود؟! نکنه ..نکنه...نکنه..
بالاخره لب وا کرد:منم دووووستت دااارم ...دیوانه وار..مجنون وار..تا ابد..
اضطرابم مبدل شد به شوک!!
اشکهام بی اختیار از چشمم جاری شد.
گفتم: پس چرا فکر کردید؟
او گل لبخندش شکفت!
دوباره دیوانه ام کرد..زیر گوشم نجوا کرد:
ما مثل بعضی ها متقلب نیستیم چشممونو ببندیم دهنمونو وا کنیم!! تا چشم کسی هم باز نباشه دهنمونو باز نمیکنیم..خواستم چشمهات باز بشه بعد حسم رو بگم..
چرا من و او آدم وحوا نیستیم؟!! چرا بشر در اطراف ماست؟!! من دوست دارم در این لحظه ی ناب فقط من باشم و او و البته خدا!
اینجا ظاهرا کسی نیست..ولی هراس این رو دارم که سرو کله ی کسی پیدا بشه وگرنه سرم رو روی سینه اش میگذاشتم و فقط از شوق گریه میکردم!!!
فردای روز بعد دیگه از چیزی نمیترسیدم.اغلب روزهایی که حاج کمیل بهم عشق میداد وحشت و ناامیدی ازم دور میشد.اون شب من هم مثل او مشتاق آغار زندگی مشترک شدم.بدون اینکه حرفها و حدیثها دلسردم کنه.بقول خودش مهم رضایت پروردگار است وبس.
برای مبارزه ی جدید با نفسم آماده شدم و هرشب به مسجد میرفتم.آپارتمان جدیدم تنها یک کوچه با مسجد محله ی قدیمی فاصله داشت و صوت اذان از داخل گلدسته های سبز رنگ مسجد بی تابم میکرد.با خودم گفتم یا من روی شایعات رو کم میکنم یا خدا..
و تا اون روز عهد بستم که برای مبارزه با نفسانیاتم و بقول حاج کمیل تهذیب نفسم اراده ام سست نشه. و هروقت کم میاوردم پناه میبردم به آغوش حاج کمیل که عطر خدا میداد!
ادامه دارد...
#تربیت_فرزند #مادروپدرنمونه
امنيت در كودكان مانند زمين
شخم زده ایست كه آماده بذر افشاني است
هرگز به كودك نگوييد:
"دوستت ندارم"
"ديگر مامان تو نيستم"
"ميرم و تنهات ميزارم"
این جملات کودک را نا امن میکند.
@BanooMalakeBash
امنيت در كودكان مانند زمين
شخم زده ایست كه آماده بذر افشاني است
هرگز به كودك نگوييد:
"دوستت ندارم"
"ديگر مامان تو نيستم"
"ميرم و تنهات ميزارم"
این جملات کودک را نا امن میکند.
@BanooMalakeBash
#همسرانه
شاید به نظر مرد «بیشتر کار کردن » نوعی محبت به زن محسوب شود ولی زن ها بیشتر در این مورد احساس می کنند که همسرانشان نمی خواهند با آنها باشند مرد باید متوجه باشد که با روزی یک ساعت زود به خانه برگشتن، محبتی بزرگ به همسر خود کرده است.
@BanooMalakeBash
شاید به نظر مرد «بیشتر کار کردن » نوعی محبت به زن محسوب شود ولی زن ها بیشتر در این مورد احساس می کنند که همسرانشان نمی خواهند با آنها باشند مرد باید متوجه باشد که با روزی یک ساعت زود به خانه برگشتن، محبتی بزرگ به همسر خود کرده است.
@BanooMalakeBash
#همسرانه
وقتی که مردی برای زن کارهای کوچک انجام می دهد، او را جادو می کند. همان طور که زن به آنچه نیاز دارد می رسد، مرد هم احساس قدرت و مؤثر بودن می کند و هر دو به کمال می رسند.
@BanooMalakeBash
وقتی که مردی برای زن کارهای کوچک انجام می دهد، او را جادو می کند. همان طور که زن به آنچه نیاز دارد می رسد، مرد هم احساس قدرت و مؤثر بودن می کند و هر دو به کمال می رسند.
@BanooMalakeBash
#همسرانه
زن ها توانایی مخصوصی دارند که از کوچک ترین موارد زندگی به همان اندازه موارد بزرگ قدردانی می کنند.
@BanooMalakeBash
زن ها توانایی مخصوصی دارند که از کوچک ترین موارد زندگی به همان اندازه موارد بزرگ قدردانی می کنند.
@BanooMalakeBash