👑 بانو ،ملکه باش 👑
15.8K subscribers
23K photos
2.87K videos
80 files
7.47K links
💜مَاشَاَاللهُ لَاحَوْلَ وَلَاقُوَّةَإِلَّابِالله💜

@Adelizahek




تعرفه تبلیغات در کانال بانو ملکه باش
👇
@tabadolasan
Download Telegram
#غذای_سالم_بخوریم_وسالم_بمانیم

بدن ما،‌غذای کامل را به عنوان مواد غذایی واقعی تشخیص می‌دهد، غذای کامل سرشار از ویتامین‌ها و مواد معدنی است که به ما در احساس سیر بودن کمک می کند وقتی ما از غذاهای آماده استفاده می‌کنیم، این غذاها دارای مواد شیمیایی هستند در نتیجه بدن ما دچار مشکل شده و همچنان احساس گرسنگی می‌کند چرا که به دنبال مواد مغذی است.


‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@BanooMalakeBash
❤️ رابطه با دوام   👆

❤️ فایل مهم اموزشی

#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون


دریافت پکیج رایگان
👇👇👇👇👇
🆔
@Admiin_moj

راز زنان دلربا
راز دوام رابطه
راز سابلیمینال ها
راز جذب جنس مخالف
بیا بهت یاد بدم 👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
#موسسه_تحول_درون
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🗓 ۱۴۰۳/۲/۱۸
🌸 نه پشیمون شو
🌷 نه حسرت بخور
🌸 یا لذتتو بردی،
🌷 یا تجربشو خریدی...
🌸 درود بر شما یاران باوفا
🌷 سلام صبحتون بخیر
🌸 و سرشار از لذت و تجربه‌های شیرین
🌷 سه شنبه‌تون گلباران و زیبا
#همسرانه

به نیازهای همسرتان توجه کنید
اگرچه همسرتان باید به شما برای شناخت خود کمک نماید، اما شما هم انتظار نداشته باشید همسرتان در مورد همه حس ها و نیازهایش به شما اطلاعات بدهد. توجه داشته باشید که گاهی خود افراد نیز خیلی در مورد حس ها و نیازهایشان نمی دانند و البته ممکن است برایشان صحبت کردن در مورد آن ها راحت نباشد. بنابراین خودتان دست به کار شناخت همسرتان و درک و برآورده کردن نیازهایش باشید.



‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@BanooMalakeBash
#تربیت_فرزند #مادرنمونه

نقش خودتان را به عنوان والدین حفظ کنید
به کودک اجازه ندهید در مکالمات بزرگترها وارد شود و یا تصمیمات شما را به عنوان والدین مورد نقد قرار دهد. اگر کودک در مورد تصمیمات شما سوال می کند و یا از شما در مورد موضوع مکالمه ای که با فرد بزرگسال دیگری داشته اید، سوال می کند، با لحن جدی و محکم به او یادآوری کنید که این مسئله به بزرگسالان مربوط می شود.


‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@BanooMalakeBash
#آقایان
#همسرانه

اگر کارتان بیشتر از حد معمول طول میکشد با همسرتان تماس بگیرید و اورا مطلع کنید!
اگر نگران شود نه بیشتر قدرتان را میداند و نه شما باصلابت تر جلوه میکنید.


‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@BanooMalakeBash
#برای_قلمی_شدن_کمتر_نوشیدنی شیرین بنوشید
به جای نوشیدنی‌های قنددار مانند نوشابه‌های گازدار معمول از آب یا سودای بدون کالری استفاده کنید به این ترتیب به اندازه 10 قاشق چایخوری شکر کمتری دریافت خواهید کرد. از لیمو، نعناع یا توت‌فرنگی منجمد برای معطرکردن نوشیدنی‌تان استفاده کنید. به نظر می‌رسد قندی که از طریق مصرف نوشیدنی‌های گازدار وارد بدن می‌شود،
باعث تحریک شدن مکانیسم معمول سیری در بدن نمی‌شود. یک بررسی که به مقایسه دریافت 450 کالری اضافی از راه نوشیدن نوشابه گاز‌دار یا پاستیل پرداخت، نشان داد افرادی که پاستیل می‌خورند به‌طور ناخودآگاه در مجموع کالری کمتری مصرف می‌کنند اما در افرادی که نوشابه می‌نوشیدند، کاهش مصرف کالری رخ نمی‌داد. در نتیجه این افراد در طول 4 هفته 1.2 کیلوگرم وزن اضافه کردند.


@Goodideas 💡💓
💫💜💫💜💫💜💫💜💫

#رهایی_از_شب_99

#قسمت_نود_و_نهم
نامه رو در مقابل چشمانش به دونیم کردم ومنتظر عکس العملش شدم.
او بی آنکه بدونه من چرا این رفتار رو کردم آب دهانش رو قورت داد و بهم خیره شد.کاش الان هم به زمین خیره میشد..کاش خشمم رو نمیدید. من اینی نبودم که او میدید! عین اسبی وحشی درحال لگد پرانی به اطرافم بودم.میدونستم که ساعاتی بعدازتمام رفتاراتم پشیمون خواهم شد وهر کدام از کلماتی که به زبون میرانم شخصیتم رو لگد مال تر میکنه و گواهی میدهد بر بی خانواده بودنم!ولی من این نبودم!! این اسب وحشی دیوانه من نبودم..انگار میخواستم انتقام کل زندگیم رو از حاج مهدوی بگیرم!
کاش یکی رامم میکرد.
باید از خودم فرار میکردم. نباید اجازه میدادم بیشتر ازاین خشم و بعض لگامم رو در دست بگیره.
آهسته به فاطمه گفتم :خداحافظ. .
و با پاهایی که روی زمین کشیده میشد مسیر کوچه رو طی کردم.
فاطمه صدام زد ولی جوابی ندادم.نایی نداشتم.اینقدر جیغ کشیده بودم که حنجره م میسوخت و بی رمق بودم.
وارد خیابون شدم.همه با تعجب به صورت غرق اشکم نگاه میکردند و من بی توجه به اونها کنار تاکسی تلفنی ایستادم.
گفتم:میخوام برم پیروزی..
راننده با تعجب و پرسش نگاهم کرد وسوار اتومبیلش شد.
توی ماشین نشستم.
در باز شد و فاطمه کنارم نشست! با تعحب پرسیدم:تو کجا میای؟
_نمیتونم همینطوری با این حال وروز ولت کنم بری..با منم بحث نکن..
دستم رو جلوی صورتم گرفتم و از شرمندگی تادم خونه گریه کردم..
رفتیم خونه.یک راست رفتم توی اتاقم و روی تخت دراز کشیدم.فاطمه کنارم نشست و نگاهم کرد وبادرماندگی پرسید:
_چیکار کنم حالت خوب شه؟
به او پشت کردم.
_تنهام بزار..
_خدا ازاون زن نگذره که همچین بساطی راه انداخت.
اشکهای داغم یکی بعد ازدیگری روی بالش میریخت.
فاطمه سرم رو نوازش کرد.
_گریه نکن عزیزم.خدا بزرگه..بخدا میفهممت.
وقتی دید ساکتم بلندشد وگفت:تو یک کم استراحت کن..من امشب پیشت میمونم.
چراغ رو خاموش کرد تا بیرون بره.
گفتم:خستم!!  دیدی نمیشه؟ دیدی خدا فراموشم کرده؟
او آهی کشید:اینهاامتحانه..
به سمتش چرخیدم و ناله سر دادم: چرا هرچی امتحانه سخته تو دنیا سهم منه؟؟!!چرا خدا محض رضای خودشم شده یک استراحت کوچیک به من نمیده؟؟؟
فاطمه به دیوار تکیه داد:آنکه در این درگه مقرب تر است..جام بلا بیشترش میدهند..
_شعر نخون فاطمه. ..شعر نخون..یه چیزی بگو آرومم کنه..
فاطمه آهی کشید و با سوز گفت:
_وقتی الان خودم نا آرومم چطوری آرومت کنم؟
و همانجا نشست و باهم زار زارگریه کردیم.
میان گریه با شرم گفتم:
تو هم فکر میکنی من مسجد اومدم تا حاج مهدوی رو تور کنم؟
اشکهاش رو پاک کرد.
_هرگززز...هیچ وقت باور نکردم.
موهامو چنگ زدم...
_فاطمه برام مهم نیس باقی چه فکری درموردم میکنند...برام مهمه که تو حرفهاشونو باور نکنی.
او زانوانش را بغل گرفت.
_نظرمنم برات مهم نباشه..تویک انسانی..احساس داری.میتونی عاشق بشی..یا کسی رو دوست داشته باشی.حتی اگه اون آدم یک عشق محال باشه! ما هممون در دلمون یک عشق یواشکی داریم!شاید هم هیچ وقت به عشقمون نرسیم..ولی اون عشق بهمون حال خوبی میده.
فاطمه جوری حرف میزد که انگار از همه چیز خبر داره! البته وقتی غریبه هاباخبر باشند حتما فاطمه هم خبردارشده بوده ولی به روم نیاورده.
گفتم: یه جوری حرف میزنی انگار همه چی رو میدونی..
فاطمه آهی کشید.
_ من مدتهاست میدونم که توچقدر درگیر حاج آقایی!
با تعحب پرسیدم.:از کجا؟؟ خودش بهت گفت؟!
_معلومه که نه!! این چه حرفیه؟ عاشق کوره..ایتقدر تابلو بودی که حدسش زیاد سخت نبود. فقط..فقط خبر نداشتم که خودشم میدونه..
امشب ازگفتگوی بینتون فهمیدم!
دیگه تحمل اینهمه فشاررو نداشتم.سرم رو گرفتم و دوباره روی تخت با اشک خوابیدم.
_رقیه سادات..من حاج آقا رو خیلی وقته میشناسم! او کسی نیست که بخواد آبروی کسی رو ببره! مخصوصادراین یک مورد خاااص! چون اینطوری موقعیت خودش هم به خطر میفته.
سروقفسه ی سینه ام درد میکرد.آهسته گفتم:سررررم داره منفجر میشه! لعنت به این اشکها
چرا راحتم نمیزارن؟
با عصبانیت گفت: داری خودتو داغون میکنی.تو رو سر جدت تمومش کن...
با هق هق گفتم:نمیتونم..آروم نمیشم.توجای من نیستی..نیستی تا ببینی چه قدر بیکسی سخته.تو سایه ی خونواده بالاسرته.اما من بی پناهم..تو گفتی خدا منو در آغوشش گرفته..پس چرا این قدر آغوش خدا نا امنه؟! چرا این قدر دارم اذیت میشم؟!

ادامه دارد...
#نارگيل
درمان کننده سر درد
درمان کننده زخم ها و التهاب های دهانی
رفع کننده سنگ کلیه
تقویت کننده کبد
کاهش دهنده فشار خون
رشد دهنده مو ها



‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@BanooMalakeBash
#همسرداري

اولین نیاز مردان "احترام" است

خانومی که به همسرش احترام نمیزاره، بدون ‌شک خونش مث جهنمیه که پرخاشگری‌ها و ناسازگاری‌های همسرشو با دستای خودش به خونه آورده !


‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@BanooMalakeBash
#تربیت_فرزند #مادرنمونه

رفتارهای مودبانه و محترمانه کودک را تشویق کنید
برای مشخص کردن رفتارهای محترمانه، آنها را مورد تشویق قرار دهید. مثلا می توانید بگویید: «از اینکه صبر کردی تا غذای همه تمام شود و بعد میز را ترک کردی، خیلی خوشم آمد.» یا «کار خوبی کردی که برای صحبت کردن منتظر ماندی تا نوبت تو شود.» به کودک نشان بدهید که برای رفتارهای محترمانه ارزش قائل هستید.


‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@BanooMalakeBash
#همسرانه

برای خوشحال کردن خود و همسرتان برنامه داشته باشید و زمانی را به عنوان یک زن و شوهر برای هم اختصاص دهید. زمانی که مداخله گرهایی مثل فامیل، دوستان، کار و حتی فرزندتان مزاحم آن نباشند. وقتی آرزوها و علایق مشترکتان را در نظر می گیرید می توانید از آن ها به عنوان راهی برای نزدیک شدن به هم، صحبت کردن و خوش بودن با هم استفاده کنید.



‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@BanooMalakeBash
❤️ رابطه عاشقانه 👆

❤️ فایل مهم اموزشی

#مینا_جهانبخش
مدرس و نویسنده
مدیر موسسه تحول درون


دریافت پکیج رایگان
👇👇👇👇👇
🆔
@Admiin_moj

راز زنان دلربا
راز دوام رابطه
راز سابلیمینال ها
راز عدد۱۱۱۱
بیا بهت یاد بدم 👇
https://t.me/+PXOLNomyw87uC-zO
#موسسه_تحول_درون
#همسرانه
تمایلات طبیعی زن‌ها و مردها به کامل کردن همدیگر، آنها را برای مقابله با چالش‌های زندگی آماده می‌کند. البته هرکسی متفاوت است و هر زوج داستان خاص خود را دارد اما بین همه آنها اشتراکاتی وجود دارد.


‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@BanooMalakeBash
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🗓۱۴۰۳/۲/۱۹

روزت را با قلبی روشن آغاز کن،
بگذار تمام نگرانیهایت گوشه ای از
شب بمانند، برای لحظه ای بخند
و خدا را شکر کن ، برای تمام لحظاتی
که در تمام مسیرها مراقبت بوده...
سلام صبحتون بخیر و شادی
#همسرانه
زن‌ها قدرت معنوی بالایی دارند ــ یکی از دلایلی که مردها زن‌ها را به واسطه آن تحسین می‌کنند، ارتباط معنوی عمیقی است که می‌توانند در طول زندگی‌شان برقرار کنند. آنها به خاطر به کار بردن این قدرت معنوی با کمک کردن به دیگران، احترام همه را جلب می‌کنند.



‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@BanooMalakeBash
#همسرانه
زن‌ها دیدی متفاوت از مردان به مسائل دارند ــ زنان دیدگاهی به زندگی و مسائل مختلف آن دارند که بسیار قابل‌توجه است.


‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@BanooMalakeBash
#تربیت_فرزند #مادرنمونه


تشویق فرزندان در برابر کار خوب آنان
یکی از شیوه های تربیتی، تشویق است. تشویق متناسب با فعالیت انجام شده، به ایجاد انگیزه در فرد منجر شده، و به تقویت رفتار می‌انجامد. چه بسا فرزندان از صفات مثبت خود آگاهی نداشته، و خود را در مقایسه با دیگران ناچیز به شمار آورند. از این رو والدین باید ویژگی‌های مثبت فرزندان را برجسته سازند و مورد تشویق قرار دهند.



‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@BanooMalakeBash
#همسرانه

زنان بالغ سعی می‌کنند به بهترین رفتارها و خصوصیات اخلاقی همسرشان توجه کنند به جای اینکه روی رفتارهای منفی آنها متمرکز شوند. حواسشان به کارهای خوبی است که طرفشان می‌کند و حرف‌های خوبی که می‌زند و سعی نمی‌کنند طرفشان را با اشتباهات و نواقصشان قضاوت کنند.



‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@BanooMalakeBash
#همسرانه
زناشویی ، اهمیت احترام به شخصت اجتماعی زنان ، باید به زنان احترام گذاشت و برای آنان ارزش قائل بود و به شخصیت اجتماعی آنان اهمیت داد.


‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌
@BanooMalakeBash
💫💜💫💜💫💜💫💜💫

#رهایی_از_شب_100
‍ ‌ ‌
#قسمت_صدم
در میان هق هق دردناکم فاطمه گفت:
هنوزهم میگم! خدا تو رو در آغوش گرفته.ولی تو بش اعتماد نداری.خدا مثل یک مادر،محکم گرفتت و داره از این مسیر خطرناک و سخت عبورت میده.وقتی جات امنه ترس براچی؟تو فقط داری تو آغوش خدا این روزها وصحنه ها رو میبینی. اگه به آغوش خدا اطمینان کنی با خیال راحت فقط تماشا میکنی و بدون ذره ای ترس و اضطراب تو آغوشش آروم میگیری.خدا داره میبرتت به سر مقصد اصلی .اونجایی که عزت هست.آبرو هست.خوشبختی وعاقبت بخیری هست.پس به آغوشش اطمینان کن..که یهو پرت میشی تو روزهای سخت و کم میاری!
چقدر حرفهاش رو دوست داشتم.از زیبایی جملاتش هق هقم بیشتر شد و بلند خدا رو صدا زدم:خدااااااایااااا بسه دیگه...منو پروازم بده..آهسته نبر..
فاطمه با گریه از اتاق بیرون رفت وبعد از مدتی با یک لیوان آب برگشت.
-جای داروهات کجاست یه قرص بهت بدم  آروم بگیری.
گفتم فقط تشنمه! لیوان رو گرفتم و تا ته لیوان آب رو سر کشیدم.
فاطمه اشکهای قطع نشدنیم رو از گونه هام پاک کرد وبرام آهسته دعا میخوند..نفهمیدم کی خوابم برد.
حاج مهدوی در بیابانی خشک خاک میکند.ازش پرسیدم.
_چیکار میکنید حاج آقا؟؟ واسه چی زمین رو میکنید؟
عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و گفت:
میخوام درخت بکارم!
با تمسخر گفتم:اینجا که فایده ای نداره!  رشد نمیکنه..قد نمیکشه.!
خندید..
_اگه خدا بخواد رشد میکنه..میوه هم میده.
یک قدم جلو رفتم..
چاله خیلی بزرگ وعمیق بود.
پرسیدم:خب پس چرا اینقدر زیاد میکنید؟
گفت: بذرم بزرگه.
با تعجب به اطراف نگاه کردم.
پرسیدم :کو؟؟ پس چرا من نمی‌بینمش؟
ناگهان او با نگاهی عجیب مرا داخل چاله هل داد ودرحالیکه خاک رویم میریخت با گریه گفت:
باید خاکت کنم...شاید خدا ازت یه درختی بسازه...
جیغ میکشیدم نه نکنید این کارو..منو زنده به گورم نکنید دارم خفه میشم!!
او میون گریه میگفت:نترس فقط اولش سخته..بعدش آروم میگیری و میتونی نفس بکشی.!
جیغ بلندی کشیدم و از خواب پریدم.
فاطمه با اشک و آه کنار بسترم نشسته بود.چشمهام تار می‌دیدند.
با وحشت گفتم:داشت منو خاکم میکرد...داشت منو میکشت..
فاطمه صورتم رو با دستمال خیس مرطوب میکرد و با گریه گفت:نه  ...حالش خیلی خرابه..داره تو تب میسوزه... چشمهام رو به سختی تیز کردم.او با کی بود؟
_حامد تو رو خدا زود بیا من دارم سکته میکنم! پرسیدم:کیه فاطمه.؟کی اینجاست؟
فاطمه با گریه گفت:حامد بود.زنگ زدم بهش که بیاد این جاببریمت دکتر..داری تو تب میسوزی..چرا با خودت اینکارو میکنی رقیه سادات چرا؟
خنده ی تلخی کردم و با چشمانی نیمه باز و لبی لرزون گفتم:تقصیر من چیه؟ من کاری نکردم اونا این کارو باهام کردن..
و دوباره از حال رفتم.
نمیدونم چقدر گذشت ولی اینبار حامد هم بالای سرم ایستاده بود.
_سادات خانوم میتونید بلندشید؟!
زبانم نمیچرخید حواب بدم..فقط سردم بود.و فک پایینم بی جهت میلرزید.
چشمام هم بازو بسته نمیشد تا اینگونه حوابشون رو بدم.چه بلایی سرم اومده بود؟
گوشه ای آن طرف تر دختر بچه ای بالا پایین میپرید وبلند بلند میخندید.آقام با یک عروسک نزدیک دختربچه رفت و او رو بغل گرفت.دختر رو شناختم.خودم بودم!
با تمام توانم صداش کردم :آقااا..اومدی؟؟
چرا فاطمه جیغ میکشید؟ چرا اینقدر بلند گریه میکرد؟ دختر بچه ترسید از صدای جیغش!
گفتم:نه آروم تر..بچه ترسید فاطمه!
آقام میان سرو صدای فاطمه وحامد بچه بغل رو بروم ایستاد.
پرسید:حالت خوبه.؟
خندیدم وگفتم:ازوقتی بزرگ شدم دیگه بغلم نکردی!
آقام بچگیهامو پایین گذاشت.دختر بچه دستهامو گرفت.رو کردبه آقام وگفت:
_آقا جون رقیه سادات تب داره..ببرش آمپول!
آقام نگاهم میکرد .ببرمت دکتر آقا جون؟
لبخندی زدم: خوبم آقاااا
چرا فاطمه اینقدر بلند صدام میزد؟ صداش گوشهامو آزار میداد. فک کنم از صداش آقام اینا رفتن.
لحظه ای تونستم نگاهش کنم. دستش رو روی دهانش گذاشته بود و با وحشت نگاهم میکرد.خوابم میومد! همه جا تاریک شد..زن هوچی نزدیک تختم اومد.با خشم وعصبانیت بهم ذل زد. چقدر زشت و ترسناک بود.
_حیف اون آقات که تو اولادشی!!!
گریه کردم.
_آقام یه روز بهم افتخار میکنه!
فاطمه هم با گریه تاکید کرد.ایشالا ایشالا. .من مطمئنم!
زن گلومو گرفت..داشتم خفه میشدم. جیغ زدم..فاطمه هم جیغ میکشید!!
حااامد..یک کاری کن الان میمیره...
این صدای حامد بود؟؟
_برو بیرون فاطمه. .تو داری وضع و بدتر میکنی...


ازمن حالم رو می‌پرسید؟
_جواب بده...رقیه جواب بده...با چشمت حالیم کن میشنوی.
چشمام رو به سختی فشار دادم.چقدر تکونم میدادند .
چرا من رو هوا معلقم؟ کجا میرم؟!
گفتم:سردمه
غریبه گفت:الان گرم میشی..نخواب..
اما من خوابم میومد...خوابیدم.

ادامه دارد...