جمعه ۱۷ شهریور ۱۴۰۲
🖇پیامی برای امروز :
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••
امروز
دست ِ خودم را می گیرم
با خودم قدم می زنم.
خودم را به یک فنجان قهوه ی گرم
دعوت میکنم
برای خودم شاخه گلی،
گلدان ِ کوچکی می خرم...
امروز
بابت ِ همه ی روزهای ِ رفته
از خودم سپاسگزاری می کنم
خودم را می بخشم
و به خودم قول می دهم
همیشه بهترین همراه و یارِ خودم باشم
{ #معصومه_صابر }
🪻
@Babiehsas✍🌻
🖇پیامی برای امروز :
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••
امروز
دست ِ خودم را می گیرم
با خودم قدم می زنم.
خودم را به یک فنجان قهوه ی گرم
دعوت میکنم
برای خودم شاخه گلی،
گلدان ِ کوچکی می خرم...
امروز
بابت ِ همه ی روزهای ِ رفته
از خودم سپاسگزاری می کنم
خودم را می بخشم
و به خودم قول می دهم
همیشه بهترین همراه و یارِ خودم باشم
{ #معصومه_صابر }
🪻
@Babiehsas✍🌻
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کاش همهمون یه نفر تو زندگیمون داشتیم، وقتایی که میدید یهو ساکت شدیم بهمون میگفت:
خیلی آروم بهنظر میای، بهم بگو چی داره توی وجودت آتیش میگیره؟
آدم با هرکسی میتونه بگه و بخنده ولی فقط به یه نفر میتونه بگه: دارم نابود میشم بغلم کن.
@Babiehsas✍🌻
خیلی آروم بهنظر میای، بهم بگو چی داره توی وجودت آتیش میگیره؟
آدم با هرکسی میتونه بگه و بخنده ولی فقط به یه نفر میتونه بگه: دارم نابود میشم بغلم کن.
@Babiehsas✍🌻
📝
رعناچشمهای کشیده داشت؛از آنهاکه آدم را محوخودش میکند.سال اول دانشگاه بود وبازار عاشقیها داغ که رعنا بین آنهمه خاطرخواهِ رنگارنگ، دلش رابه پسره ساکت ته کلاس داد.آن روزهارا خوب یادم هست؛چشمهایش برق میزدندوگونه هایش گل می انداخت؛عاشق بود..پسره به معنای واقعی کلمه هیچ چیز نداشت؛گاهی روزهاصبر میکردندکه بروند فلافلیِ پیزوریِ خیابان معلم شام بخورند.سه شنبه به سه شنبه که بلیط های سینما نیم بهامیشد،از چهارساعت قبل کلاس هارا میپیچاندندومیرفتندکه بتوانندبلیط گیر بیاورند.پسره خوره ی فیلم وکتاب بود وبعداز آن دست رعناهمیشه یکی ازاین رمان های پرسروصدای خارجی میدیدیم؛آخرهفته ها هم مینشستند توی پارک روبروی دانشکده وکتاب نقد میکردند..دست فروشی های انقلاب راماه به ماه میگشتند وآنقدر پیاده گز میکردندکه وقتی رعنا برمیگشت پاهایش به ذُق ذُق افتاده بود، اما، برق چشمهایش از بین نمیرفت..خیلی ها نشستند زیر پای رعنا،از در خوابگا تا خود دانشگاه هرکس که رعنارامیشناخت نصیحتش میکرد.که حیف تو واینهمه زیبایی نیست که پای این پسره ی آس وپاس هدر برود؟رعنا زورکی میخندیدو توی دلش دلآشوبه میرفت وپشت گوشهایش داغ میشد؛اما باز هر هفته دلش را برمیداشت ومیرفت همان فلافلی پیزوری و چشمهای سبز کشیده قشنگش رامیدوخت به همان پسره آس و پاس ته کلاس و گونه هایش گل می انداخت..آنوقتها استاد سی و چندساله ای داشتیم که بدجورشیفته ی رعنا بود؛همان ترمی که رعنا رابی دلیل انداخت تا باز هم مجبور شوددرسش را بردارد،خبر شیفتگی اش به کل دانشکده رسید..استاد سی و چندساله ی شیفته رفت شهرستان خواستگاری رعنا وپسره ی آس و پاس ته کلاس ساکتتر و درخودفرورفته تر عقب نشست.. چشمهای سبز رعناغمگینتر و غمگینتر شد و حرفها ونصیحتها و توی گوش خواندن ها بیشتر و بیشتر.رعنا بلاخره یک شب باخودش همه چیز را تمام کرد،دررا روی خودش بست و صبح که بیرون آمد تصمیمش را گرفته بود..چشمهای رعنا از آن روز تبدیل به یک جفت چشم معمولی شد که دیگر برق نمیزدند..چندروز پیش بعد از مدتها رفتم خانه ی رعنا؛بزرگ و جذاب وچشم نواز.یک سمت خانه اش یک کتاب خانه ی بزرگ بودکه همه جورکتابی داخلش پیدا میشد،نو،نه ازآن دسته دوم های جلد تاخورده ی دست فروشی های انقلاب.جدیدترین فیلم آمریکایی روی درایوش بود وتوی آشپزخانه میگو سخاری درست میکرد.همه وسایل خانه اش برق میزدند؛ جز چشمهاش..رفتم جلوتر و آرام پرسیدم: "خوبی رعنا؟"
چندثانیه نگاهم کردو بعد خندید..خنده هایش بوی فلافلهای سوخته فلافلیِ پیزوری خیابان معلم را میداد..چندسال بعد،از طرف بهداشت آمده بودندو فلافلی را بخاطر اینهمه سوختگی و سرطان زا بودن پلمپ کرده بودند..فلافلی بابرق جامانده چشمهای خیلی هابرای همیشه بسته شد...
👤#نازنين_هاتفى
@Babiehsas✍🌻
رعناچشمهای کشیده داشت؛از آنهاکه آدم را محوخودش میکند.سال اول دانشگاه بود وبازار عاشقیها داغ که رعنا بین آنهمه خاطرخواهِ رنگارنگ، دلش رابه پسره ساکت ته کلاس داد.آن روزهارا خوب یادم هست؛چشمهایش برق میزدندوگونه هایش گل می انداخت؛عاشق بود..پسره به معنای واقعی کلمه هیچ چیز نداشت؛گاهی روزهاصبر میکردندکه بروند فلافلیِ پیزوریِ خیابان معلم شام بخورند.سه شنبه به سه شنبه که بلیط های سینما نیم بهامیشد،از چهارساعت قبل کلاس هارا میپیچاندندومیرفتندکه بتوانندبلیط گیر بیاورند.پسره خوره ی فیلم وکتاب بود وبعداز آن دست رعناهمیشه یکی ازاین رمان های پرسروصدای خارجی میدیدیم؛آخرهفته ها هم مینشستند توی پارک روبروی دانشکده وکتاب نقد میکردند..دست فروشی های انقلاب راماه به ماه میگشتند وآنقدر پیاده گز میکردندکه وقتی رعنا برمیگشت پاهایش به ذُق ذُق افتاده بود، اما، برق چشمهایش از بین نمیرفت..خیلی ها نشستند زیر پای رعنا،از در خوابگا تا خود دانشگاه هرکس که رعنارامیشناخت نصیحتش میکرد.که حیف تو واینهمه زیبایی نیست که پای این پسره ی آس وپاس هدر برود؟رعنا زورکی میخندیدو توی دلش دلآشوبه میرفت وپشت گوشهایش داغ میشد؛اما باز هر هفته دلش را برمیداشت ومیرفت همان فلافلی پیزوری و چشمهای سبز کشیده قشنگش رامیدوخت به همان پسره آس و پاس ته کلاس و گونه هایش گل می انداخت..آنوقتها استاد سی و چندساله ای داشتیم که بدجورشیفته ی رعنا بود؛همان ترمی که رعنا رابی دلیل انداخت تا باز هم مجبور شوددرسش را بردارد،خبر شیفتگی اش به کل دانشکده رسید..استاد سی و چندساله ی شیفته رفت شهرستان خواستگاری رعنا وپسره ی آس و پاس ته کلاس ساکتتر و درخودفرورفته تر عقب نشست.. چشمهای سبز رعناغمگینتر و غمگینتر شد و حرفها ونصیحتها و توی گوش خواندن ها بیشتر و بیشتر.رعنا بلاخره یک شب باخودش همه چیز را تمام کرد،دررا روی خودش بست و صبح که بیرون آمد تصمیمش را گرفته بود..چشمهای رعنا از آن روز تبدیل به یک جفت چشم معمولی شد که دیگر برق نمیزدند..چندروز پیش بعد از مدتها رفتم خانه ی رعنا؛بزرگ و جذاب وچشم نواز.یک سمت خانه اش یک کتاب خانه ی بزرگ بودکه همه جورکتابی داخلش پیدا میشد،نو،نه ازآن دسته دوم های جلد تاخورده ی دست فروشی های انقلاب.جدیدترین فیلم آمریکایی روی درایوش بود وتوی آشپزخانه میگو سخاری درست میکرد.همه وسایل خانه اش برق میزدند؛ جز چشمهاش..رفتم جلوتر و آرام پرسیدم: "خوبی رعنا؟"
چندثانیه نگاهم کردو بعد خندید..خنده هایش بوی فلافلهای سوخته فلافلیِ پیزوری خیابان معلم را میداد..چندسال بعد،از طرف بهداشت آمده بودندو فلافلی را بخاطر اینهمه سوختگی و سرطان زا بودن پلمپ کرده بودند..فلافلی بابرق جامانده چشمهای خیلی هابرای همیشه بسته شد...
👤#نازنين_هاتفى
@Babiehsas✍🌻
چشمهایش
°°همووانم وەلا نا ئەتۆم لە دڵ دانا🤍❥︎ٚٚ °°همه رو کنار گذاشتم تو رو توی دلم گذاشتم🫶🏻🥺 #صدای_واژه_ها @Babiehsas✍🌻
🌼🍃
واژهی کرهایِ Sarang :
به معنیِ «حسِ خواستن و اشتیاق بودن با کسی تا زمان مرگ»...
در همین رابطه جناب #منزوی فرمودند:
"تو آن تصویر جاویدی که حتی مرگ جادویی
نداند نقشت از لوح ضمیر من ستردن را... "
همینقدر خواستنی :)♥️
#صدای_واژه_ها
@Babiehsas✍🌻
واژهی کرهایِ Sarang :
به معنیِ «حسِ خواستن و اشتیاق بودن با کسی تا زمان مرگ»...
در همین رابطه جناب #منزوی فرمودند:
"تو آن تصویر جاویدی که حتی مرگ جادویی
نداند نقشت از لوح ضمیر من ستردن را... "
همینقدر خواستنی :)♥️
#صدای_واژه_ها
@Babiehsas✍🌻
در زندگي هركدام از ما چيزهايي هست
حتی اندك و كوچك كه ديگران ندارند
يا حواسشان نيست
بيا براي همان اندك ها
بخاطر همان كوچك ها لبخند بزنيم😇💙
•☁️💙•
@Babiehsas✍🌻
حتی اندك و كوچك كه ديگران ندارند
يا حواسشان نيست
بيا براي همان اندك ها
بخاطر همان كوچك ها لبخند بزنيم😇💙
•☁️💙•
@Babiehsas✍🌻
📝
خيلى سريع زندگى كنى
میگن يواش برو...
يواش و ملايم زندگى كنى
میگن مثل مرده هايى...
بخندى میگن
چيه اين مثل ديوونه ها ميخندى..
گريه كنى
میگن افسرده ای
ساكت باشى و گوش بدى
میگن زبونتو خوردى...
حرف بزنى
میگن ساكت باش ديگه...
كار كنى
ميگن عمله ای
بخوابى
میگن بیخیالی
ميگن و ميگن
انسان رو از زندگى سير ميكنن
بعدش يه نگاه ميكنى
ميبينى روزاى رفته،،ديگه برنميگرده
حرف من اين كه:
به حرف اينو اون گوش دادن رو تموم كن!
وگرنه میگن:
به حرف اينو اون نگاه كرد و اينجورى
شد...!
@Babiehsas✍🌻
خيلى سريع زندگى كنى
میگن يواش برو...
يواش و ملايم زندگى كنى
میگن مثل مرده هايى...
بخندى میگن
چيه اين مثل ديوونه ها ميخندى..
گريه كنى
میگن افسرده ای
ساكت باشى و گوش بدى
میگن زبونتو خوردى...
حرف بزنى
میگن ساكت باش ديگه...
كار كنى
ميگن عمله ای
بخوابى
میگن بیخیالی
ميگن و ميگن
انسان رو از زندگى سير ميكنن
بعدش يه نگاه ميكنى
ميبينى روزاى رفته،،ديگه برنميگرده
حرف من اين كه:
به حرف اينو اون گوش دادن رو تموم كن!
وگرنه میگن:
به حرف اينو اون نگاه كرد و اينجورى
شد...!
@Babiehsas✍🌻
📝
ميگم: "دلبر چته حواست پِى ما نيست؛ عشق به سر آمده شايد، خبرها چيست؟"
ميگه: "حواسم به تو كه نه و به آن گردىِ سياهَست؛ مات كرده مارا، كه پر از بى تابيست."
دوتا فنجون قهوه رو به بالكن ميبرم. تكيه داده به نرده ها و بادِ صبا هم از لاىِ پيچ موهاش رد ميشه و هى نوازشش ميكنه. منم كه حسود، حتى به باد هم حسوديم ميشه.
ميگم: "يارا ز باد صبا خبرها چه دارى؟ پيك چه آورده با خود از سرزمين دلدارى؟"
ميگه: "خبرها آورده ز سرزمينى آشنا؛ كه همگان نهند نامش را عشق آباد"
نزديكتر رفتم. نگاهم به نگاهش قفل شد. يكم قهوه ش رو تو همون حالت خورد.
گفتم: " بشين دلبر. ميخوام موهاتو برات ببافم." گفت: " تو مگه بلدى اصلاً مو ببافى؟" گفتم: "اره، از وقتى اين دلِ بى صاحاب، صاحابشو پيدا كرد و عشق رو فهميد، همه ى كارايى كه يه آقا بايد براى دلبرىِ خانومش انجام بده رو ياد گرفتم."
داشتم موهاش رو براش ميبافتم كه گفت: "ميخواهَمَت و ميخواهَمَت تكرارِ در تكرار؛ دل را به تو داده ام، از عشق تو سرشار"
گفتم: "عشق را نديده بودم در اين سراى؛ تا بديدمت بگفتم "فتبارك الله" به اين خَلق و خداى"
👤#طاها_رحيميان
@Babiehsas✍🌻
ميگم: "دلبر چته حواست پِى ما نيست؛ عشق به سر آمده شايد، خبرها چيست؟"
ميگه: "حواسم به تو كه نه و به آن گردىِ سياهَست؛ مات كرده مارا، كه پر از بى تابيست."
دوتا فنجون قهوه رو به بالكن ميبرم. تكيه داده به نرده ها و بادِ صبا هم از لاىِ پيچ موهاش رد ميشه و هى نوازشش ميكنه. منم كه حسود، حتى به باد هم حسوديم ميشه.
ميگم: "يارا ز باد صبا خبرها چه دارى؟ پيك چه آورده با خود از سرزمين دلدارى؟"
ميگه: "خبرها آورده ز سرزمينى آشنا؛ كه همگان نهند نامش را عشق آباد"
نزديكتر رفتم. نگاهم به نگاهش قفل شد. يكم قهوه ش رو تو همون حالت خورد.
گفتم: " بشين دلبر. ميخوام موهاتو برات ببافم." گفت: " تو مگه بلدى اصلاً مو ببافى؟" گفتم: "اره، از وقتى اين دلِ بى صاحاب، صاحابشو پيدا كرد و عشق رو فهميد، همه ى كارايى كه يه آقا بايد براى دلبرىِ خانومش انجام بده رو ياد گرفتم."
داشتم موهاش رو براش ميبافتم كه گفت: "ميخواهَمَت و ميخواهَمَت تكرارِ در تكرار؛ دل را به تو داده ام، از عشق تو سرشار"
گفتم: "عشق را نديده بودم در اين سراى؛ تا بديدمت بگفتم "فتبارك الله" به اين خَلق و خداى"
👤#طاها_رحيميان
@Babiehsas✍🌻
شب به شب منتظر قاصدڪے میمانم
تا خبر از تو رساند به تنِ بے جانم
پنجره بازشد اما قاصدک پَرپَر بود...
دل من ماند و دو چشمان پُر از بارانم
امید روشن
شبتون بدور از دلتنگی 🌼🌼
@Babiehsas✍🌻
تا خبر از تو رساند به تنِ بے جانم
پنجره بازشد اما قاصدک پَرپَر بود...
دل من ماند و دو چشمان پُر از بارانم
امید روشن
شبتون بدور از دلتنگی 🌼🌼
@Babiehsas✍🌻
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
صبحی دیگر
با صبح بخیری نو
و با سینی صبحانه ای در دست
که طعم شیرین عشق دارد . . .
شنبـه بخیـر🍳
@Babiehsas✍🌻
با صبح بخیری نو
و با سینی صبحانه ای در دست
که طعم شیرین عشق دارد . . .
شنبـه بخیـر🍳
@Babiehsas✍🌻
عزیزِ جانم امروزت را
با جرعه جرعه چشیدن از
دوستت دارم های من آغاز کن
تلخیِ اولِ صبحِ من نیز
با بوسه هایت شیرین می شود
#مونا_محمدی
@Babiehsas✍🌻
با جرعه جرعه چشیدن از
دوستت دارم های من آغاز کن
تلخیِ اولِ صبحِ من نیز
با بوسه هایت شیرین می شود
#مونا_محمدی
@Babiehsas✍🌻
به خودتان عشق بدهید
به خودتان محبت کنید
فراموش نکنید تازمانی که حال دلتان خوب نباشد
نمیتوانید زندگی خوبی را برای خود رقم بزنید
دقت کنید که با ارزش ترین دارایی
خود را به درستی حفظ کنید
پس در یک جمله و خلاصه:
خودت را دوست بدار🌼💛
•☁️💙•
@Babiehsas✍🌻
به خودتان محبت کنید
فراموش نکنید تازمانی که حال دلتان خوب نباشد
نمیتوانید زندگی خوبی را برای خود رقم بزنید
دقت کنید که با ارزش ترین دارایی
خود را به درستی حفظ کنید
پس در یک جمله و خلاصه:
خودت را دوست بدار🌼💛
•☁️💙•
@Babiehsas✍🌻