@bahag 🌺🍃
حسین پناهی:
لازم نیست اطرافمان پر از آدم باشد، همان چند نفری كه اطرافمان هستند، آدم باشند كافیست...
حسین پناهی:
لازم نیست اطرافمان پر از آدم باشد، همان چند نفری كه اطرافمان هستند، آدم باشند كافیست...
پری !
پری ازدواج نکرده بود. ٤٥ سال داشت و سالها بود که توی بایگانی شرکت برادرم کار میکرد. کارش این بود که نامههای رسیده را دستهبندی و بایگانی میکرد.
ظاهرش خیلی بد نبود، معمولی بود. صورتش پف داشت و چشمهایش کمی ریز بود. قد و پاهای کوتاهی داشت. گرد و چاق بود. اغلب کفش ورزشی میپوشید و این کفشها اثر زنانگیاش را کمتر میکرد.
یکی دو بار از پچپچ و خندهی منشی شرکت برادرم فهمیدم عاشق شده و با یکی سر و سری پیدا کرده اما یک هفته نگذشته بود که با چشمهای گریان دیدمش که پنهانی آب دماغش را با دستمال کاغذی پاک میکرد. این اتفاق بیاغراق دو سه بار تکرار شده بود اما این آخریها اتفاق عجیب غریبی افتاد.
صبحها آقایی پری را میرساند سر کار که زیباترین دخترها هم دهانشان از تعجب باز مانده بود. فکر کنم اصلاً پری او را بهعمد آورد و به همه معرفی کرد تا سالها ناکامی و خواستگارهای درب و داغانش را جبران کند.
آنروزها احساس میکردم پری روی زمین راه نمیرود. با اینکه بایگانی کار زیادی نداشت اما پری دائم از پشت میزش اینطرف و آنطرف میرفت، سر میز دوستانش میایستاد و اغلب این جمله را میشنیدم؛ «وا قربونت برم، قابل نداشت»، یا «نه نگو تو رو خدا، اصلاً.» چنان شاد و شنگول بود که یا همه را به حسادت وامیداشت یا اثر نیروبخشی روی دیگران میگذاشت.
این روزها اندک دستی هم به صورتش میبرد و سایه ملایم آبی روی پلکهایش میزد که او را بیشتر شبیه دخترهای افغان میکرد. ساعتها برای ما زود میگذشت و برای پری دیر چون دائم به ساعت روی مچش که در چاقی دستش فرو رفته بود نگاه میکرد و انتظار میکشید.
سر ساعت دو که میشد آقابهروز میآمد توی شرکت و با حجب و حیا سراغ پری را میگرفت. همه انگار در این شادی رابطه با آنها شریکند. منشی شرکت میگفت: «بفرمایین بنشینین. پری الان میاد، اتاق آقای رئیسه» و آقابهروز که قد بلندی داشت با پاهای کشیده و موهایی بین بور و خرمایی روی صندلی مینشست و به کسی نگاه نمیکرد. چشم میدوخت به زمین تا پری بیاید.
وقتی پری از اتاق رئیس میآمد بیرون انگار که شوهرش منتظرش است با صمیمیتی وصفناپذیر میگفت: «خوبی الان میام.» میرفت و کیفش را برمیداشت و با آقابهروز از در میزدند بیرون.
این حال و هوای عاشقانه تا مدتها ادامه داشت تا اینکه بالاخره حرف ازدواج و عروسی و قول و قرارهای بعدی به میان میآمد. قرار شد در یک شب دلانگیز تابستانی عروسی در باغی بزرگ گرفته شود. همهی بچههای شرکت دعوت شدند، حتی رئیس که مطمئن بودیم به دلایل مذهبی در این گونه مراسم هرگز شرکت نمیکند.
بعد از آن بود که حال و هوای عاشقانه پری جایش را به اضطراب قبل از ازدواج داد. پری دائم با دخترهای شرکت حرف میزد و نگران بود عروسی خوب برگزار نشود، غذا خوب نباشد، میهمانها از قلم بیفتند و هزار تا چیز دیگر که دخترهای دمبخت تجربه کردهاند. حالا شرکت مهندسی آب و خاک برادرم شده بود یک خانواده شاد ولی مضطرب. همه منتظر بودند تا پری را به خانه بخت بفرستند تا این اطمینان را پیدا کنند که اگر پری با این بر و رو میتواند شوهری به این «شاخی» پیدا کند، پس جای امیدواری برای بقیه بسیار بیشتر است.
آقابهروز هم طبق روال سابق صبحها پری را میآورد میرساند و عصرها او را میبرد ولی دیالوگها کمی عوض شده بود و هر کس آقابهروز را میدید بالاخره تکهای بهش میانداخت؛ دربارهی داماد بودنش و از این حرفهای بینمک که به تازهدامادها میزنند.
بالاخره مراسم ازدواج نزدیک شد و قرار شد در آخرین جمعهی مرداد ٧٨ آنها در باغی اطراف کرج عروسی کنند اما سه روز مانده به ازدواج بهروز غیبش زد و تمام پسانداز سالها کار او را با خودش برد.
قرار بود پولهایشان را روی هم بگذارند و یک خانهی نقلی بخرند که نشد و بهروز با ایران ایر به ترکیه و از آنجا به استرالیا رفت و همهی ما را بهتزده کرد.
روز شنبه نمیدانستیم چطور سر کار برویم و چهجوری توی چشمهای پری نگاه کنیم. حتی میترسیدیم بهش زنگ بزنیم. آقای رئیس به منشی گفت: «قطعاً پری مدتی نمیاد، کسی رو جاش بذارین تا حالش بهتر بشه.»
اما پری صبح از همه زودتر آمد؛ با جعبهای شیرینی. ته چشمهایش پر از اشک بود. شیرینی را به همه حتی به آقای رئیس تعارف کرد. منشی که از همه کمحوصلهتر و فضولتر بود در میان بهت و ناباوری همهی ما گفت: «مگه برگشته؟» پری گفت: «نه سرم کلاه گذاشت ولی مهم نیست. این چند ماه بهترین روزهای زندگیم بود.»
قطره اشک کوچکی از گوشهی چشمهایش پایین ریخت. ما فهمیدیم راست میگوید. مهم نیست که سر همهی ما کلاه رفته بود، مهم این بود که ما ماهها روی ابرها بودیم و با حال و هوای پری حال میکردیم.
آدمها #احمد_غلامی
@bahag 🌺🍃
پری= سهامداران
بهروز=؟
به نظر شما بهروز کیست؟
پری ازدواج نکرده بود. ٤٥ سال داشت و سالها بود که توی بایگانی شرکت برادرم کار میکرد. کارش این بود که نامههای رسیده را دستهبندی و بایگانی میکرد.
ظاهرش خیلی بد نبود، معمولی بود. صورتش پف داشت و چشمهایش کمی ریز بود. قد و پاهای کوتاهی داشت. گرد و چاق بود. اغلب کفش ورزشی میپوشید و این کفشها اثر زنانگیاش را کمتر میکرد.
یکی دو بار از پچپچ و خندهی منشی شرکت برادرم فهمیدم عاشق شده و با یکی سر و سری پیدا کرده اما یک هفته نگذشته بود که با چشمهای گریان دیدمش که پنهانی آب دماغش را با دستمال کاغذی پاک میکرد. این اتفاق بیاغراق دو سه بار تکرار شده بود اما این آخریها اتفاق عجیب غریبی افتاد.
صبحها آقایی پری را میرساند سر کار که زیباترین دخترها هم دهانشان از تعجب باز مانده بود. فکر کنم اصلاً پری او را بهعمد آورد و به همه معرفی کرد تا سالها ناکامی و خواستگارهای درب و داغانش را جبران کند.
آنروزها احساس میکردم پری روی زمین راه نمیرود. با اینکه بایگانی کار زیادی نداشت اما پری دائم از پشت میزش اینطرف و آنطرف میرفت، سر میز دوستانش میایستاد و اغلب این جمله را میشنیدم؛ «وا قربونت برم، قابل نداشت»، یا «نه نگو تو رو خدا، اصلاً.» چنان شاد و شنگول بود که یا همه را به حسادت وامیداشت یا اثر نیروبخشی روی دیگران میگذاشت.
این روزها اندک دستی هم به صورتش میبرد و سایه ملایم آبی روی پلکهایش میزد که او را بیشتر شبیه دخترهای افغان میکرد. ساعتها برای ما زود میگذشت و برای پری دیر چون دائم به ساعت روی مچش که در چاقی دستش فرو رفته بود نگاه میکرد و انتظار میکشید.
سر ساعت دو که میشد آقابهروز میآمد توی شرکت و با حجب و حیا سراغ پری را میگرفت. همه انگار در این شادی رابطه با آنها شریکند. منشی شرکت میگفت: «بفرمایین بنشینین. پری الان میاد، اتاق آقای رئیسه» و آقابهروز که قد بلندی داشت با پاهای کشیده و موهایی بین بور و خرمایی روی صندلی مینشست و به کسی نگاه نمیکرد. چشم میدوخت به زمین تا پری بیاید.
وقتی پری از اتاق رئیس میآمد بیرون انگار که شوهرش منتظرش است با صمیمیتی وصفناپذیر میگفت: «خوبی الان میام.» میرفت و کیفش را برمیداشت و با آقابهروز از در میزدند بیرون.
این حال و هوای عاشقانه تا مدتها ادامه داشت تا اینکه بالاخره حرف ازدواج و عروسی و قول و قرارهای بعدی به میان میآمد. قرار شد در یک شب دلانگیز تابستانی عروسی در باغی بزرگ گرفته شود. همهی بچههای شرکت دعوت شدند، حتی رئیس که مطمئن بودیم به دلایل مذهبی در این گونه مراسم هرگز شرکت نمیکند.
بعد از آن بود که حال و هوای عاشقانه پری جایش را به اضطراب قبل از ازدواج داد. پری دائم با دخترهای شرکت حرف میزد و نگران بود عروسی خوب برگزار نشود، غذا خوب نباشد، میهمانها از قلم بیفتند و هزار تا چیز دیگر که دخترهای دمبخت تجربه کردهاند. حالا شرکت مهندسی آب و خاک برادرم شده بود یک خانواده شاد ولی مضطرب. همه منتظر بودند تا پری را به خانه بخت بفرستند تا این اطمینان را پیدا کنند که اگر پری با این بر و رو میتواند شوهری به این «شاخی» پیدا کند، پس جای امیدواری برای بقیه بسیار بیشتر است.
آقابهروز هم طبق روال سابق صبحها پری را میآورد میرساند و عصرها او را میبرد ولی دیالوگها کمی عوض شده بود و هر کس آقابهروز را میدید بالاخره تکهای بهش میانداخت؛ دربارهی داماد بودنش و از این حرفهای بینمک که به تازهدامادها میزنند.
بالاخره مراسم ازدواج نزدیک شد و قرار شد در آخرین جمعهی مرداد ٧٨ آنها در باغی اطراف کرج عروسی کنند اما سه روز مانده به ازدواج بهروز غیبش زد و تمام پسانداز سالها کار او را با خودش برد.
قرار بود پولهایشان را روی هم بگذارند و یک خانهی نقلی بخرند که نشد و بهروز با ایران ایر به ترکیه و از آنجا به استرالیا رفت و همهی ما را بهتزده کرد.
روز شنبه نمیدانستیم چطور سر کار برویم و چهجوری توی چشمهای پری نگاه کنیم. حتی میترسیدیم بهش زنگ بزنیم. آقای رئیس به منشی گفت: «قطعاً پری مدتی نمیاد، کسی رو جاش بذارین تا حالش بهتر بشه.»
اما پری صبح از همه زودتر آمد؛ با جعبهای شیرینی. ته چشمهایش پر از اشک بود. شیرینی را به همه حتی به آقای رئیس تعارف کرد. منشی که از همه کمحوصلهتر و فضولتر بود در میان بهت و ناباوری همهی ما گفت: «مگه برگشته؟» پری گفت: «نه سرم کلاه گذاشت ولی مهم نیست. این چند ماه بهترین روزهای زندگیم بود.»
قطره اشک کوچکی از گوشهی چشمهایش پایین ریخت. ما فهمیدیم راست میگوید. مهم نیست که سر همهی ما کلاه رفته بود، مهم این بود که ما ماهها روی ابرها بودیم و با حال و هوای پری حال میکردیم.
آدمها #احمد_غلامی
@bahag 🌺🍃
پری= سهامداران
بهروز=؟
به نظر شما بهروز کیست؟
@bahag 🌺🍃
آزادگی
فهم یک چیز برای آمریکاییهای قرن ۱۸ و اوایل قرن ۱۹ خیلی سخت بود! بعضی وقتها اتفاق میافتاد که قبایل سرخپوست بچههای خیلی کوچک را میدزدیدند و به قبایل خود میبردند و آنها را در میان خود بزرگ میکردند. بارها اتفاق افتاده بود که، چندین سال بعد، وقتی این ربودهشدگان جوانانِ حدود ۱۵ ساله میشدند، به واسطهی جنگ با این قبایل، یا صلح و مذاکره، این بچهها به خانوادهی سفیدپوستشان برگشت داده میشدند. ولی خیلی اوقات این نوجوانان طاقت زندگی متمدنانه و راحتیها و آسایش آن را نمیآوردند و در اولین فرصت فرار کرده، به میان سرخپوستان برای یک زندگی سخت، ولی آزاد، بازمیگشتند. در نوشتههای آن دوران به تحیر نویسندگان در این باره برمیخوریم.
فهم انسان متمدن از آزادی معمولاً ناقص بوده است. ولی فهم انسان مدرن از آزادی هر روز ناقصتر و ناقصتر میشود. تکنولوژی، رفاهی که بیشتر از ظرفیت اکثر انسانهاست، انواع و اقسام ایدئولوژیها، و بالاتر از همه دولت مدرن، از آزادی انسان هر روزه میکاهد، ولی اکثر افراد راضیند که رفاه و رضایت بردهای را داشته باشند که خیال میکند آزاد است/جناب گاو
آزادگی
فهم یک چیز برای آمریکاییهای قرن ۱۸ و اوایل قرن ۱۹ خیلی سخت بود! بعضی وقتها اتفاق میافتاد که قبایل سرخپوست بچههای خیلی کوچک را میدزدیدند و به قبایل خود میبردند و آنها را در میان خود بزرگ میکردند. بارها اتفاق افتاده بود که، چندین سال بعد، وقتی این ربودهشدگان جوانانِ حدود ۱۵ ساله میشدند، به واسطهی جنگ با این قبایل، یا صلح و مذاکره، این بچهها به خانوادهی سفیدپوستشان برگشت داده میشدند. ولی خیلی اوقات این نوجوانان طاقت زندگی متمدنانه و راحتیها و آسایش آن را نمیآوردند و در اولین فرصت فرار کرده، به میان سرخپوستان برای یک زندگی سخت، ولی آزاد، بازمیگشتند. در نوشتههای آن دوران به تحیر نویسندگان در این باره برمیخوریم.
فهم انسان متمدن از آزادی معمولاً ناقص بوده است. ولی فهم انسان مدرن از آزادی هر روز ناقصتر و ناقصتر میشود. تکنولوژی، رفاهی که بیشتر از ظرفیت اکثر انسانهاست، انواع و اقسام ایدئولوژیها، و بالاتر از همه دولت مدرن، از آزادی انسان هر روزه میکاهد، ولی اکثر افراد راضیند که رفاه و رضایت بردهای را داشته باشند که خیال میکند آزاد است/جناب گاو
جالب و خواندنی👌👇
در مراسم بزرگداشت بیل برادلی، سناتور نیوجرسی که در سال 1987 برگزار شد، اتفاق جالبی رخ داد؛
برادلی منتظر بود تا سخنرانی اش را ایراد کند.
پیشخدمتی که مشغول کار بود، تکه ای کره در بشقاب او گذاشت.
برادلی به او گفت: "ببخشید ممکن است من دوتکه کره داشته باشم؟"
پیشخدمت جواب داد: "خیر!
هرنفر، یک تکه !"
برادلی گفت: "گمان می کنم شما مرا بجا نیاوردید. من بیلی برادلی،
فارغ التحصیل آکسفورد،
بازیکن حرفه ای بسکتبال،
قهرمان جهان و سناتور ایالات متحده هستم".
پیشخدمت گفت: "خب، شاید شما هم نمی دانید من چه کسی هستم؟
" برادلی گفت: "نه، نمی دانم. شما چه کسی هستید؟".
پیشخدمت گفت: "من مسئول کره ها هستم"..!
عزت نفس یعنی به خودتان بها بدهید و خود رااصلا دست کم نگیرید
@bahag 🍃🌺
در مراسم بزرگداشت بیل برادلی، سناتور نیوجرسی که در سال 1987 برگزار شد، اتفاق جالبی رخ داد؛
برادلی منتظر بود تا سخنرانی اش را ایراد کند.
پیشخدمتی که مشغول کار بود، تکه ای کره در بشقاب او گذاشت.
برادلی به او گفت: "ببخشید ممکن است من دوتکه کره داشته باشم؟"
پیشخدمت جواب داد: "خیر!
هرنفر، یک تکه !"
برادلی گفت: "گمان می کنم شما مرا بجا نیاوردید. من بیلی برادلی،
فارغ التحصیل آکسفورد،
بازیکن حرفه ای بسکتبال،
قهرمان جهان و سناتور ایالات متحده هستم".
پیشخدمت گفت: "خب، شاید شما هم نمی دانید من چه کسی هستم؟
" برادلی گفت: "نه، نمی دانم. شما چه کسی هستید؟".
پیشخدمت گفت: "من مسئول کره ها هستم"..!
عزت نفس یعنی به خودتان بها بدهید و خود رااصلا دست کم نگیرید
@bahag 🍃🌺
💢 استعلامات مهم
❇️ جهت ملاحظه دوستان محترم
📌در هنگام عقد قرار داد یا معامله با افراد، میتوانید از امکانات سایت های مرجع زیر، اسناد و مدارک ذیربط در قرارداد را *صحت سنجی و راستی آزمایی* نمایید.
🖍استعلام اهلیت و آخرین وضعیت شرکت: rrk.ir
🖍بررسی صحت وکالتنامههای تنظیمی در دفترخانهها: ssaa.ir
🖍بررسی صحت وکالتنامههای تنظیمی در کنسولگری یا سفارتخانهها: tak.mfa.ir
🖍صحتسنجی اختراع ثبتشده و برند تجاری: iripo.ssaa.ir
🖍بررسی اعتبار گواهینامه مالیات بر ارزش افزوده: evat.ir
🖍استعلام صحت اسناد مالکیت: estate.ssaa.ir
🖍بررسی اصالت گوشی موبایل و قاچاق نبودن آن: hamta.ntsw.ir
🖍استعلام سیمکارت تلفن همراه: mobileecount.cra.ir
🖍سامانه استعلام ممنوعالخروجی اجرای ثبت: exitban.ssaa.ir
🖍استعلام وضعیت اعتبار چک صیادی: https://www.cbi.ir/EstelamSayad/19689.aspx
🖍استعلام صحت کدپستی: epostcode.post.ir
❇️ جهت ملاحظه دوستان محترم
📌در هنگام عقد قرار داد یا معامله با افراد، میتوانید از امکانات سایت های مرجع زیر، اسناد و مدارک ذیربط در قرارداد را *صحت سنجی و راستی آزمایی* نمایید.
🖍استعلام اهلیت و آخرین وضعیت شرکت: rrk.ir
🖍بررسی صحت وکالتنامههای تنظیمی در دفترخانهها: ssaa.ir
🖍بررسی صحت وکالتنامههای تنظیمی در کنسولگری یا سفارتخانهها: tak.mfa.ir
🖍صحتسنجی اختراع ثبتشده و برند تجاری: iripo.ssaa.ir
🖍بررسی اعتبار گواهینامه مالیات بر ارزش افزوده: evat.ir
🖍استعلام صحت اسناد مالکیت: estate.ssaa.ir
🖍بررسی اصالت گوشی موبایل و قاچاق نبودن آن: hamta.ntsw.ir
🖍استعلام سیمکارت تلفن همراه: mobileecount.cra.ir
🖍سامانه استعلام ممنوعالخروجی اجرای ثبت: exitban.ssaa.ir
🖍استعلام وضعیت اعتبار چک صیادی: https://www.cbi.ir/EstelamSayad/19689.aspx
🖍استعلام صحت کدپستی: epostcode.post.ir
*شما مهسا را نکشتید!*
دوستم دکتر موسویان برایم نوشته بود؛
"دو دختر دارم، همین؛ بی هیچ شرحی... «دختر» واژهای است هماورد «عشق»؛ همانند عشق، در شرحش درمانده میشوی...
امروز در سرزمین من، این «دختر» نیست که کشته میشود؛ «عشق» است که دارد جان میدهد، زیر تیغ خامان خونآشام...
گویا زمان آن فرارسیده که سوگمندان عشق، هیئتهایی به راه اندازند و در دستههایی زخمه بر دل زنند..."
دوستم راست میگوید.
گیرم مهسا را کتک نزدهاید
گیرم سرش را به جایی نکوبیدهاید
گیرم او را تهدید نکردهاید
گیرم به او نگفتهاید خفه شود
گیرم تحقیرش نکردهاید
گیرم او مشکل قلبی داشته
گیرم زیاده از حد ترسیده
گیرم مشکل تنفسی داشته و به شما هیچ نگفته
گیرم برادرش التماستان نکرده که او مسافر است و هیچ جا را بلد نیست، بگذارید همراهش باشد
گیرم متوجه نشدید او هنوز ۲۲ سال بیشتر ندارد
گیرم ندیدید چه لباس بلند و زیبای محلی زیر مانتویش پوشیده
گیرم ندانستید دخترها برای زیباییشان اهمیت قائلند، جان میدهند زیبا شوند
گیرم شما مأمور بودید و معذور
گیرم خدایتان به شما گفته بود مسئول آن هستید که تمام مردم را یک شکل کنید
شکل زشت خودتان...
آیا این را هم نمیدانستید هر کس را دستگیر کنید ضربان قلبش بالا میرود.
هر کس را دستگیر کنید بشدت میترسد.
ندانستید او میمیرد...
در عمرتان گل نچیدهاید، ناانسانها!؟
در عمرتان لالهای را از ساقه جدا نکردهاید؟
ندیدهاید به لحظه نکشیده میمیرد...
شما مهسا را نکشتید!
تمام دختران و زنان پاک سرزمین مرا کشتید
شما تمام انسانهای عاشق ایرانم را کشتید
شما مهسا امینی را نکشتید
گشت ارشادتان
هر که را دستگیر میکند او را کشته
خانوادهاش را کشته
چرا باور نمیکنید؟
یکی در همان بازداشتگاه میمیرد
یکی بیرون میآید و میمیرد
یکی پناهنده میشود و میمیرد
یکی به بهانه تحصیل میرود و میمیرد
وهمه دلشان مرده است
تنها نفس میکشند...
آنها را که یعنی آزادشان میکنید
پس از عکس برداری مانند متهمان قاتل
پس از گرفتن شماره ملیشان
پس از نگاههای بیشرم مامورانتان
دیگر زندگی نمیکنند
دیگر زندگی نمیکنند...
*بیشرفها!*
شما همه دختران سرزمینم را کشتید
همه انسانها را
شما عشق را کشتید
شما مهسا را نکشتید
ایران را کشتید...
گویا وقت آن رسیده ما سوگمندان عشق، دسته بهراه اندازیم، و زخمه بر دل زنیم.
گویا وقت آن رسیده فریاد زنیم، مگر ضحاک چه میکرد؟
که شما نمیکنید!
رحیم قمیشی
.
دوستم دکتر موسویان برایم نوشته بود؛
"دو دختر دارم، همین؛ بی هیچ شرحی... «دختر» واژهای است هماورد «عشق»؛ همانند عشق، در شرحش درمانده میشوی...
امروز در سرزمین من، این «دختر» نیست که کشته میشود؛ «عشق» است که دارد جان میدهد، زیر تیغ خامان خونآشام...
گویا زمان آن فرارسیده که سوگمندان عشق، هیئتهایی به راه اندازند و در دستههایی زخمه بر دل زنند..."
دوستم راست میگوید.
گیرم مهسا را کتک نزدهاید
گیرم سرش را به جایی نکوبیدهاید
گیرم او را تهدید نکردهاید
گیرم به او نگفتهاید خفه شود
گیرم تحقیرش نکردهاید
گیرم او مشکل قلبی داشته
گیرم زیاده از حد ترسیده
گیرم مشکل تنفسی داشته و به شما هیچ نگفته
گیرم برادرش التماستان نکرده که او مسافر است و هیچ جا را بلد نیست، بگذارید همراهش باشد
گیرم متوجه نشدید او هنوز ۲۲ سال بیشتر ندارد
گیرم ندیدید چه لباس بلند و زیبای محلی زیر مانتویش پوشیده
گیرم ندانستید دخترها برای زیباییشان اهمیت قائلند، جان میدهند زیبا شوند
گیرم شما مأمور بودید و معذور
گیرم خدایتان به شما گفته بود مسئول آن هستید که تمام مردم را یک شکل کنید
شکل زشت خودتان...
آیا این را هم نمیدانستید هر کس را دستگیر کنید ضربان قلبش بالا میرود.
هر کس را دستگیر کنید بشدت میترسد.
ندانستید او میمیرد...
در عمرتان گل نچیدهاید، ناانسانها!؟
در عمرتان لالهای را از ساقه جدا نکردهاید؟
ندیدهاید به لحظه نکشیده میمیرد...
شما مهسا را نکشتید!
تمام دختران و زنان پاک سرزمین مرا کشتید
شما تمام انسانهای عاشق ایرانم را کشتید
شما مهسا امینی را نکشتید
گشت ارشادتان
هر که را دستگیر میکند او را کشته
خانوادهاش را کشته
چرا باور نمیکنید؟
یکی در همان بازداشتگاه میمیرد
یکی بیرون میآید و میمیرد
یکی پناهنده میشود و میمیرد
یکی به بهانه تحصیل میرود و میمیرد
وهمه دلشان مرده است
تنها نفس میکشند...
آنها را که یعنی آزادشان میکنید
پس از عکس برداری مانند متهمان قاتل
پس از گرفتن شماره ملیشان
پس از نگاههای بیشرم مامورانتان
دیگر زندگی نمیکنند
دیگر زندگی نمیکنند...
*بیشرفها!*
شما همه دختران سرزمینم را کشتید
همه انسانها را
شما عشق را کشتید
شما مهسا را نکشتید
ایران را کشتید...
گویا وقت آن رسیده ما سوگمندان عشق، دسته بهراه اندازیم، و زخمه بر دل زنیم.
گویا وقت آن رسیده فریاد زنیم، مگر ضحاک چه میکرد؟
که شما نمیکنید!
رحیم قمیشی
.
«آخرین تار موی»
(محسن رنانی، استاد اقتصاد دانشگاه اصفهان)
نسلی که چهل سال است از حکومت و از روشنفکران فقط حرف شنیده و امروز تصمیم گرفته است خودش عمل کند. نسلی که قدرتمندانه با یک حرکت، کل صحنه بازی را تغییر داد و همه مرزها و محدودیتها را جابهجا کرد و نشان داد که جامعه، همچنان زنده و پویا است و به وقت خودش برگههای آسِ خود را رو میکند.
مفتخریم به جامعهای و نسلی که با رونمایی از ظرفیتهای نهفتهاش و آشکارسازی امیدهای وجودیاش، توانست یکشبه دریایی از امید روانشناختی را نیز برای خودش خلق کند.
با حکومت نیز همه گفتنیها گفته شده است، شاید تنها سخنی که باقیمانده است و میتوان امروز بدون لکنت گفت این است که این نظام دارد شکست میخورد چون هیچگاه تئوری شکست نداشته است، فقط تئوری پیروزی دارد.
زنده باد ایران
🌺🍃
(محسن رنانی، استاد اقتصاد دانشگاه اصفهان)
نسلی که چهل سال است از حکومت و از روشنفکران فقط حرف شنیده و امروز تصمیم گرفته است خودش عمل کند. نسلی که قدرتمندانه با یک حرکت، کل صحنه بازی را تغییر داد و همه مرزها و محدودیتها را جابهجا کرد و نشان داد که جامعه، همچنان زنده و پویا است و به وقت خودش برگههای آسِ خود را رو میکند.
مفتخریم به جامعهای و نسلی که با رونمایی از ظرفیتهای نهفتهاش و آشکارسازی امیدهای وجودیاش، توانست یکشبه دریایی از امید روانشناختی را نیز برای خودش خلق کند.
با حکومت نیز همه گفتنیها گفته شده است، شاید تنها سخنی که باقیمانده است و میتوان امروز بدون لکنت گفت این است که این نظام دارد شکست میخورد چون هیچگاه تئوری شکست نداشته است، فقط تئوری پیروزی دارد.
زنده باد ایران
🌺🍃
امروز، روز جهانی دختر است.
از سال ۲۰۱۲ سازمان ملل متحد ۱۱ اکتبر را روز جهانی دختر اعلام کرد. این روز یادبود بینالمللی، در پشتیبانی از فرصتهای بیشتر برای دختران و بالا بردن آگاهی در مورد نابرابری جنسیتی که دختران در سطح جهان به دلیل جنسیتشان مواجهاند، گرامی داشته میشود.
🌺🍃
از سال ۲۰۱۲ سازمان ملل متحد ۱۱ اکتبر را روز جهانی دختر اعلام کرد. این روز یادبود بینالمللی، در پشتیبانی از فرصتهای بیشتر برای دختران و بالا بردن آگاهی در مورد نابرابری جنسیتی که دختران در سطح جهان به دلیل جنسیتشان مواجهاند، گرامی داشته میشود.
🌺🍃
کشورای دیگه وقتی میخان طرف رو تنبیه کنن اخراجش میکنن ایران طرف رو ممنوع الخروج خودشونم میدونن چه جهنمی ساختن اینجا رو برا مردمشون
#مهسا_امینی
🌺🍃
#مهسا_امینی
🌺🍃
خواندنی👌👇
تاجری انگلیسی هر روز اشیا تاریخی مصر را بار شتر می کرد تا به کشتی برساند و به انگلیس ببرد . افسار شتر را هم مرد عربی می کشید که از این که تاریخش به تاراج می رفت ناراحت بود و مدام به زمزمه به تاجر انگلیسی فحش می داد ولی برای مزد هنگفتی که می گرفت راهنمای کاروان هم بود!
تاجر از مترجمش پرسید مرد عرب چه می گوید؟
مترجم گفت :
به شما فحش می دهد و نفرین می کند
تاجر گفت این فحش و نفرین بر کارش هم خللی وارد می کند؟ مترجم پاسخ داد : نه کارش را به خوبی انجام میدهد
تاجر لبخندی زد و گفت بگذار هر چه می تواند نفرین کند و چند نفرین انگلیسی هم یادش بده!😅
تاجری انگلیسی هر روز اشیا تاریخی مصر را بار شتر می کرد تا به کشتی برساند و به انگلیس ببرد . افسار شتر را هم مرد عربی می کشید که از این که تاریخش به تاراج می رفت ناراحت بود و مدام به زمزمه به تاجر انگلیسی فحش می داد ولی برای مزد هنگفتی که می گرفت راهنمای کاروان هم بود!
تاجر از مترجمش پرسید مرد عرب چه می گوید؟
مترجم گفت :
به شما فحش می دهد و نفرین می کند
تاجر گفت این فحش و نفرین بر کارش هم خللی وارد می کند؟ مترجم پاسخ داد : نه کارش را به خوبی انجام میدهد
تاجر لبخندی زد و گفت بگذار هر چه می تواند نفرین کند و چند نفرین انگلیسی هم یادش بده!😅
جالب و خواندنی👌👇
@bahag 🌺🍃
قدرت نشان قدرت
مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:
باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:
"باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:
"اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟"
دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود
کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:
" نشان. نشانت را نشانش بده !"😅
@Bahag 🌺🍃
@bahag 🌺🍃
قدرت نشان قدرت
مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:
باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:
"باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:
"اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟"
دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود
کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:
" نشان. نشانت را نشانش بده !"😅
@Bahag 🌺🍃
گاندی جملهی خیلی خوبی داره که میگه:
«هیچ کس از فاسد حمایت نمیکند، جز فاسد!
هیچ کس از ظالم دفاع نمیکند، جز ظالمین!
هیچ کس از آزادی دفاع نمیکند، جز آزاد اندیشان!
و در این میان هرکسی میداند کجای این داستان قراردارد..»
خیلی درسته!
@bahag 🌺🍃
«هیچ کس از فاسد حمایت نمیکند، جز فاسد!
هیچ کس از ظالم دفاع نمیکند، جز ظالمین!
هیچ کس از آزادی دفاع نمیکند، جز آزاد اندیشان!
و در این میان هرکسی میداند کجای این داستان قراردارد..»
خیلی درسته!
@bahag 🌺🍃
@bahag 🌺🍃
*عزیز نسین در یکی از کتاب های خود می نویسد:*
*در یکی از محلات فقیرنشین در شهر واشنگتن دی.سی، صبح زود که مردم مستضعف آن منطقه از خانه هایشان بیرون زدند تا یک روز پر از رنج و مشقت دیگر را آغاز کنند....*
*ناگهان صدای ویولن زیبایی از گوشه یک خرابه به گوش رسید...*
*آوای ویولن آنقدر زیبا و مسحور کننده بود که پای آن مردم فقیر از رفتن به محل کارشان باز ماند...*
*اکثر آنها با اینکه می دانستند اگر دیر برسند جریمه سنگینی می شوند، بدون توجه به این مشکل در آن خرابه که اندازه یک سالن کنسرت بود جمع شدند.آخر این مردم هیچ تفریح و لذتی در زندگیشان نداشتند..
بنابراین حدود دو ساعت و نیم با گوش دادن به آن آهنگهای زیبا و استثنایی اشک ریختند خندیدند و به خاطراتشان فکر کردند...
سرانجام نیز ویولونیست که مردی ۳۵ ساله بود کارش تمام شد، ویولن خود را برداشت و آماده رفتن شد، اما با تشویق بی امان مردم پاهایش سست شد...
او همه آنها را به صف کرد و به همگی ک. ه حدود ۳۰۰ نفر بودند، نفری ۵ دلارهدیه داد...
سپس درحالیکه برای آنان بوسه می فرستاد، سوار تاکسی شد و رفت...
رفت تا مردمان فقیر از فردا این ماجرا را همچون افسانه به دوستانشان بگویند...
اما در آن روز هیچکس نفهمید ویولونیست ۳۵ ساله کسی نبود جز «جاشوا بل» یکی از بهترین موسیقی دانان جهان که ۳ روز قبل بلیت کنسرتش هرکدام ۱۰۰ دلار به فروش رفته بود.فردای آن روز جاشوا به یکی از دوستانش که از این موضوع با خبر شده بود گفت : من فرزند فقرم...
وقتی در کنسرتم فقط مردم ثروتمند را دیدم از خودم خجالت کشیدم که فقرا را از یاد بردم...
به همین خاطر به آن محله فقیرنشین رفتم و همان کنسرت دو ساعت و نیمه را تکرار کردم...
بعد هم وقتی یادم آمد اکثر آنها به خاطر من باید جریمه شوند،پولی را که از کنسرت نصیبم شده بود، میان آنها تقسیم کردم و چقدر هم لذت بردم...
عده ای بزرگ زاده می شوند، عده ای بزرگی را به دست می آورند و عده ای بزرگی را بدون آنکه بدانند با خود دارند...
بزرگ باشیم
@bahag 🌺🍃
*عزیز نسین در یکی از کتاب های خود می نویسد:*
*در یکی از محلات فقیرنشین در شهر واشنگتن دی.سی، صبح زود که مردم مستضعف آن منطقه از خانه هایشان بیرون زدند تا یک روز پر از رنج و مشقت دیگر را آغاز کنند....*
*ناگهان صدای ویولن زیبایی از گوشه یک خرابه به گوش رسید...*
*آوای ویولن آنقدر زیبا و مسحور کننده بود که پای آن مردم فقیر از رفتن به محل کارشان باز ماند...*
*اکثر آنها با اینکه می دانستند اگر دیر برسند جریمه سنگینی می شوند، بدون توجه به این مشکل در آن خرابه که اندازه یک سالن کنسرت بود جمع شدند.آخر این مردم هیچ تفریح و لذتی در زندگیشان نداشتند..
بنابراین حدود دو ساعت و نیم با گوش دادن به آن آهنگهای زیبا و استثنایی اشک ریختند خندیدند و به خاطراتشان فکر کردند...
سرانجام نیز ویولونیست که مردی ۳۵ ساله بود کارش تمام شد، ویولن خود را برداشت و آماده رفتن شد، اما با تشویق بی امان مردم پاهایش سست شد...
او همه آنها را به صف کرد و به همگی ک. ه حدود ۳۰۰ نفر بودند، نفری ۵ دلارهدیه داد...
سپس درحالیکه برای آنان بوسه می فرستاد، سوار تاکسی شد و رفت...
رفت تا مردمان فقیر از فردا این ماجرا را همچون افسانه به دوستانشان بگویند...
اما در آن روز هیچکس نفهمید ویولونیست ۳۵ ساله کسی نبود جز «جاشوا بل» یکی از بهترین موسیقی دانان جهان که ۳ روز قبل بلیت کنسرتش هرکدام ۱۰۰ دلار به فروش رفته بود.فردای آن روز جاشوا به یکی از دوستانش که از این موضوع با خبر شده بود گفت : من فرزند فقرم...
وقتی در کنسرتم فقط مردم ثروتمند را دیدم از خودم خجالت کشیدم که فقرا را از یاد بردم...
به همین خاطر به آن محله فقیرنشین رفتم و همان کنسرت دو ساعت و نیمه را تکرار کردم...
بعد هم وقتی یادم آمد اکثر آنها به خاطر من باید جریمه شوند،پولی را که از کنسرت نصیبم شده بود، میان آنها تقسیم کردم و چقدر هم لذت بردم...
عده ای بزرگ زاده می شوند، عده ای بزرگی را به دست می آورند و عده ای بزرگی را بدون آنکه بدانند با خود دارند...
بزرگ باشیم
@bahag 🌺🍃
@bahag 🌺🍃
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان »
حکایت شمارهٔ ۱۲
یکی از ملوک بی انصاف پارسایی را پرسید از عبادتها کدام فاضل تر است گفت تو را خواب نیم روز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری.
ظالمی را خفته دیدم نیم روز
گفتم این فتنه است خوابش برده به
وآنکه خوابش بهتر از بیداری است
آن چنان بد زندگانی مرده به
@Bahag 🌺🍃
سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان »
حکایت شمارهٔ ۱۲
یکی از ملوک بی انصاف پارسایی را پرسید از عبادتها کدام فاضل تر است گفت تو را خواب نیم روز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری.
ظالمی را خفته دیدم نیم روز
گفتم این فتنه است خوابش برده به
وآنکه خوابش بهتر از بیداری است
آن چنان بد زندگانی مرده به
@Bahag 🌺🍃