This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
@bahag 🌺🍃
وسعت صدای عجیب "دیماش" خواننده قزاقستانی که لقب "فرازمینی" را گرفته، کارشناسان صدا معتقدند از هر یک میلیارد انسان یک نفر ممکن است حنجره اش چنین توانایی داشته باشد.
وسعت صدای عجیب "دیماش" خواننده قزاقستانی که لقب "فرازمینی" را گرفته، کارشناسان صدا معتقدند از هر یک میلیارد انسان یک نفر ممکن است حنجره اش چنین توانایی داشته باشد.
@bahag 🌺🍃
داستان اين آمدن و رفتن آدمها در كتاب زندگى تمامى ندارد اما ميان تمام آنها يك نفر يادش تا ابد باقى خواهى ماند و تا اخر عمر هر بار كه صحبت از عشق شود جز او يه ياد كسى نخواهى افتاد ..
پشت جلد كتاب ((بعد از ابر ))اثر بابك زماني جمله ايي نوشته :
ياد بعضي از آدمها هيچ وقت تمامي ندارد ؛با اين كه كه نيستند ، با اين كه رفته اند ولي هيچ وقت خاطره هاشان تمام نمي شود ،.
گفتم -همين كه نيستند كم كم همه چيز تمام ميشود .
-لبخندي زد و گفت : بودن بعضي آدمها ، تازه از نبودنشان شروع مي شود .
گفتم - آدم وقتي عاشق كسي ميشه ، لابد بودن با اون كس ، كسي رو تو گذشته يادش مياره جاي خاليشو براش پُر ميكنه ..
گفت - نه برادر عشق حقيقي زماني اتفاق ميفته كه بودن با كسي ، بودن با تمام آدمهاي ديگه رو از يادت ببره !
@bahag 🌺🍃
داستان اين آمدن و رفتن آدمها در كتاب زندگى تمامى ندارد اما ميان تمام آنها يك نفر يادش تا ابد باقى خواهى ماند و تا اخر عمر هر بار كه صحبت از عشق شود جز او يه ياد كسى نخواهى افتاد ..
پشت جلد كتاب ((بعد از ابر ))اثر بابك زماني جمله ايي نوشته :
ياد بعضي از آدمها هيچ وقت تمامي ندارد ؛با اين كه كه نيستند ، با اين كه رفته اند ولي هيچ وقت خاطره هاشان تمام نمي شود ،.
گفتم -همين كه نيستند كم كم همه چيز تمام ميشود .
-لبخندي زد و گفت : بودن بعضي آدمها ، تازه از نبودنشان شروع مي شود .
گفتم - آدم وقتي عاشق كسي ميشه ، لابد بودن با اون كس ، كسي رو تو گذشته يادش مياره جاي خاليشو براش پُر ميكنه ..
گفت - نه برادر عشق حقيقي زماني اتفاق ميفته كه بودن با كسي ، بودن با تمام آدمهاي ديگه رو از يادت ببره !
@bahag 🌺🍃
🔴آلکسی تایمیا چیست؟
@bahag 🌺🍃
زن نگران شوهرشه؛ اما موقعی که دیر میاد، طوری با او حرف میزند انگار که خونه زن دیگه اش بوده.
مرد نگران بیش از حد کار کردن خانمشه؛ اما موقعی که میاد خونه طوری برخورد می کنه که خستگی تو تنش می مونه.
✳️ روانشناسان به این حالات *آلکسی تایمیا* یعنی : " فقر کلمات در بیان احساسات" یا " کمبود کلمات در ابراز احساسات" می گویند.
✳️ آلکسی تایمیا alexithymia یا نارسایی هیجانی، نوعی ساختار شخصیتی است که مشخصه اصلی آن، ناتوانی در تشخیص و تحویل احساسات خود به دیگران است.
✔️در فرهنگ ما این مریضی یک رسم شده، ولی ناپسند است که: احساساتت را پنهان کن و نشان نده. و در جواب تعجب ما می گویند: لوس می شود.
🔷 از یک طرف در خلوت ، دل مان برای این و آن میسوزد و تنگ میشود، از طرفی وقتی به هم میرسیم انگار لال مونی گرفته ایم. انگار یک نیروی نامرئی، فراتر از ما وجود دارد که دهان مان را می بندد تا مبادا چیزی در مورد دل تنگیمان بگوییم !
💯یکدیگر را دوست داریم اما آن قدر شهامت نداریم که دوست داشتنمان را ابراز کنیم !
ما ، بله ما یعنی من و جناب عالی، آدمهای فقیری هستیم ! فقیری که در کلماتش ، احساساتش را پنهان میکند.
آن قدر در بیان احساسات مان ، آلکسی تایمیک ( فقیر در بیان احساسات و ابراز علاقه)، هستیم که صبر میکنیم تا وقتی عزیزی از دست رفت، آن وقت برایش شعر بگوییم و نوحه بخوانیم.
✔️باید این سکوت خطرناک و طولانی را بشکنیم
.
✔️باید پدر به فرزندش بگوید که چقدر دوستش دارد.
✔️باید فرزند، دست پدر و مادر را بگیرد و با هم قدم بزنند و شوخی کنند و بخندند. و ... بخندند.
✔️باید مادر فرزندش را به یک شام دونفره در خانه یا جای دیگری دعوت کند.
✔️زن باید به همسرش بگوید: عزیزم از این که دیر کردی، نگرانت شدم. دلم برایت تنگ شده بود.
✔️مرد باید به همسرش بگوید: عزیزم روز پر کاری داشتی. خدا قوت. من از تو متشکرم.
✔️باید فرزندان در گوش مادرشان بگویند: چقدر خوب است که تو را داریم مامان.
✔️ باید کسی که دوستش داریم بداند که چقدر با بودنش حال ما را خوب کرده و دوستش داریم.
و بداند که دوستش داریم ....
💞بیاییم در بیان احساساتمان فقیر ، ناتوان، بخیل و خسیس نباشیم. محبت را باید ابراز کنیم و الا در دلمان می پوسد
@bahag 🌺🍃
@bahag 🌺🍃
زن نگران شوهرشه؛ اما موقعی که دیر میاد، طوری با او حرف میزند انگار که خونه زن دیگه اش بوده.
مرد نگران بیش از حد کار کردن خانمشه؛ اما موقعی که میاد خونه طوری برخورد می کنه که خستگی تو تنش می مونه.
✳️ روانشناسان به این حالات *آلکسی تایمیا* یعنی : " فقر کلمات در بیان احساسات" یا " کمبود کلمات در ابراز احساسات" می گویند.
✳️ آلکسی تایمیا alexithymia یا نارسایی هیجانی، نوعی ساختار شخصیتی است که مشخصه اصلی آن، ناتوانی در تشخیص و تحویل احساسات خود به دیگران است.
✔️در فرهنگ ما این مریضی یک رسم شده، ولی ناپسند است که: احساساتت را پنهان کن و نشان نده. و در جواب تعجب ما می گویند: لوس می شود.
🔷 از یک طرف در خلوت ، دل مان برای این و آن میسوزد و تنگ میشود، از طرفی وقتی به هم میرسیم انگار لال مونی گرفته ایم. انگار یک نیروی نامرئی، فراتر از ما وجود دارد که دهان مان را می بندد تا مبادا چیزی در مورد دل تنگیمان بگوییم !
💯یکدیگر را دوست داریم اما آن قدر شهامت نداریم که دوست داشتنمان را ابراز کنیم !
ما ، بله ما یعنی من و جناب عالی، آدمهای فقیری هستیم ! فقیری که در کلماتش ، احساساتش را پنهان میکند.
آن قدر در بیان احساسات مان ، آلکسی تایمیک ( فقیر در بیان احساسات و ابراز علاقه)، هستیم که صبر میکنیم تا وقتی عزیزی از دست رفت، آن وقت برایش شعر بگوییم و نوحه بخوانیم.
✔️باید این سکوت خطرناک و طولانی را بشکنیم
.
✔️باید پدر به فرزندش بگوید که چقدر دوستش دارد.
✔️باید فرزند، دست پدر و مادر را بگیرد و با هم قدم بزنند و شوخی کنند و بخندند. و ... بخندند.
✔️باید مادر فرزندش را به یک شام دونفره در خانه یا جای دیگری دعوت کند.
✔️زن باید به همسرش بگوید: عزیزم از این که دیر کردی، نگرانت شدم. دلم برایت تنگ شده بود.
✔️مرد باید به همسرش بگوید: عزیزم روز پر کاری داشتی. خدا قوت. من از تو متشکرم.
✔️باید فرزندان در گوش مادرشان بگویند: چقدر خوب است که تو را داریم مامان.
✔️ باید کسی که دوستش داریم بداند که چقدر با بودنش حال ما را خوب کرده و دوستش داریم.
و بداند که دوستش داریم ....
💞بیاییم در بیان احساساتمان فقیر ، ناتوان، بخیل و خسیس نباشیم. محبت را باید ابراز کنیم و الا در دلمان می پوسد
@bahag 🌺🍃
گرگی داخل طویله شد و برهای سفید را خورد، گوسفندان سیاه خوشحال شدند،
بعد یک برۀ سیاه را هم خورد، سفیدها گفتند خدا را شکر که گرگ عادلیست،
و گرگ همچنان مشغول اجرای عدالت، میان گوسفندان است…
#سهام_عدالت
بعد یک برۀ سیاه را هم خورد، سفیدها گفتند خدا را شکر که گرگ عادلیست،
و گرگ همچنان مشغول اجرای عدالت، میان گوسفندان است…
#سهام_عدالت
@bahag 🌺🍃
ديكتاتور ها ميخواهـند:
شما كتاب نخوانيد
و هميشه در ترافيك بمانيد
مواد و الكل بزنيد
و سر موضوعات كوچك به جان هـم بيافتيد
زمان و آگاهی را آرام آرام از دست بدهـيد
و چيزی بزرگ در درون شما به نام ِ
" اُميد " را نابود كنند!
لطفاً كارهايي كه ديكتاتورها دوست دارند انجام ندهـيد.
.
ديكتاتور ها ميخواهـند:
شما كتاب نخوانيد
و هميشه در ترافيك بمانيد
مواد و الكل بزنيد
و سر موضوعات كوچك به جان هـم بيافتيد
زمان و آگاهی را آرام آرام از دست بدهـيد
و چيزی بزرگ در درون شما به نام ِ
" اُميد " را نابود كنند!
لطفاً كارهايي كه ديكتاتورها دوست دارند انجام ندهـيد.
.
خواب بیداریست چون با دانشست
وای بیداری که با نادان نشست
چونک زاغان خیمه بر بهمن زدند
بلبلان پنهان شدند و تن زدند
زانک بی گلزار بلبل خامشست
غیبت خورشید بیداریکشست
مثنوی معنوی
دفتر دوم
سرآغاز
@bahag 🌺🍃
وای بیداری که با نادان نشست
چونک زاغان خیمه بر بهمن زدند
بلبلان پنهان شدند و تن زدند
زانک بی گلزار بلبل خامشست
غیبت خورشید بیداریکشست
مثنوی معنوی
دفتر دوم
سرآغاز
@bahag 🌺🍃
#جان_اشتاین_بک
این قدرت نیست
که انسانها رو فاسد میکنه
بلکه ترس، عامل فساد هست.
مثلا ترس از دست رفتن قدرت
@bahag 🌺🍃
این قدرت نیست
که انسانها رو فاسد میکنه
بلکه ترس، عامل فساد هست.
مثلا ترس از دست رفتن قدرت
@bahag 🌺🍃
@bahag 🌺🍃
حسین پناهی:
لازم نیست اطرافمان پر از آدم باشد، همان چند نفری كه اطرافمان هستند، آدم باشند كافیست...
حسین پناهی:
لازم نیست اطرافمان پر از آدم باشد، همان چند نفری كه اطرافمان هستند، آدم باشند كافیست...
پری !
پری ازدواج نکرده بود. ٤٥ سال داشت و سالها بود که توی بایگانی شرکت برادرم کار میکرد. کارش این بود که نامههای رسیده را دستهبندی و بایگانی میکرد.
ظاهرش خیلی بد نبود، معمولی بود. صورتش پف داشت و چشمهایش کمی ریز بود. قد و پاهای کوتاهی داشت. گرد و چاق بود. اغلب کفش ورزشی میپوشید و این کفشها اثر زنانگیاش را کمتر میکرد.
یکی دو بار از پچپچ و خندهی منشی شرکت برادرم فهمیدم عاشق شده و با یکی سر و سری پیدا کرده اما یک هفته نگذشته بود که با چشمهای گریان دیدمش که پنهانی آب دماغش را با دستمال کاغذی پاک میکرد. این اتفاق بیاغراق دو سه بار تکرار شده بود اما این آخریها اتفاق عجیب غریبی افتاد.
صبحها آقایی پری را میرساند سر کار که زیباترین دخترها هم دهانشان از تعجب باز مانده بود. فکر کنم اصلاً پری او را بهعمد آورد و به همه معرفی کرد تا سالها ناکامی و خواستگارهای درب و داغانش را جبران کند.
آنروزها احساس میکردم پری روی زمین راه نمیرود. با اینکه بایگانی کار زیادی نداشت اما پری دائم از پشت میزش اینطرف و آنطرف میرفت، سر میز دوستانش میایستاد و اغلب این جمله را میشنیدم؛ «وا قربونت برم، قابل نداشت»، یا «نه نگو تو رو خدا، اصلاً.» چنان شاد و شنگول بود که یا همه را به حسادت وامیداشت یا اثر نیروبخشی روی دیگران میگذاشت.
این روزها اندک دستی هم به صورتش میبرد و سایه ملایم آبی روی پلکهایش میزد که او را بیشتر شبیه دخترهای افغان میکرد. ساعتها برای ما زود میگذشت و برای پری دیر چون دائم به ساعت روی مچش که در چاقی دستش فرو رفته بود نگاه میکرد و انتظار میکشید.
سر ساعت دو که میشد آقابهروز میآمد توی شرکت و با حجب و حیا سراغ پری را میگرفت. همه انگار در این شادی رابطه با آنها شریکند. منشی شرکت میگفت: «بفرمایین بنشینین. پری الان میاد، اتاق آقای رئیسه» و آقابهروز که قد بلندی داشت با پاهای کشیده و موهایی بین بور و خرمایی روی صندلی مینشست و به کسی نگاه نمیکرد. چشم میدوخت به زمین تا پری بیاید.
وقتی پری از اتاق رئیس میآمد بیرون انگار که شوهرش منتظرش است با صمیمیتی وصفناپذیر میگفت: «خوبی الان میام.» میرفت و کیفش را برمیداشت و با آقابهروز از در میزدند بیرون.
این حال و هوای عاشقانه تا مدتها ادامه داشت تا اینکه بالاخره حرف ازدواج و عروسی و قول و قرارهای بعدی به میان میآمد. قرار شد در یک شب دلانگیز تابستانی عروسی در باغی بزرگ گرفته شود. همهی بچههای شرکت دعوت شدند، حتی رئیس که مطمئن بودیم به دلایل مذهبی در این گونه مراسم هرگز شرکت نمیکند.
بعد از آن بود که حال و هوای عاشقانه پری جایش را به اضطراب قبل از ازدواج داد. پری دائم با دخترهای شرکت حرف میزد و نگران بود عروسی خوب برگزار نشود، غذا خوب نباشد، میهمانها از قلم بیفتند و هزار تا چیز دیگر که دخترهای دمبخت تجربه کردهاند. حالا شرکت مهندسی آب و خاک برادرم شده بود یک خانواده شاد ولی مضطرب. همه منتظر بودند تا پری را به خانه بخت بفرستند تا این اطمینان را پیدا کنند که اگر پری با این بر و رو میتواند شوهری به این «شاخی» پیدا کند، پس جای امیدواری برای بقیه بسیار بیشتر است.
آقابهروز هم طبق روال سابق صبحها پری را میآورد میرساند و عصرها او را میبرد ولی دیالوگها کمی عوض شده بود و هر کس آقابهروز را میدید بالاخره تکهای بهش میانداخت؛ دربارهی داماد بودنش و از این حرفهای بینمک که به تازهدامادها میزنند.
بالاخره مراسم ازدواج نزدیک شد و قرار شد در آخرین جمعهی مرداد ٧٨ آنها در باغی اطراف کرج عروسی کنند اما سه روز مانده به ازدواج بهروز غیبش زد و تمام پسانداز سالها کار او را با خودش برد.
قرار بود پولهایشان را روی هم بگذارند و یک خانهی نقلی بخرند که نشد و بهروز با ایران ایر به ترکیه و از آنجا به استرالیا رفت و همهی ما را بهتزده کرد.
روز شنبه نمیدانستیم چطور سر کار برویم و چهجوری توی چشمهای پری نگاه کنیم. حتی میترسیدیم بهش زنگ بزنیم. آقای رئیس به منشی گفت: «قطعاً پری مدتی نمیاد، کسی رو جاش بذارین تا حالش بهتر بشه.»
اما پری صبح از همه زودتر آمد؛ با جعبهای شیرینی. ته چشمهایش پر از اشک بود. شیرینی را به همه حتی به آقای رئیس تعارف کرد. منشی که از همه کمحوصلهتر و فضولتر بود در میان بهت و ناباوری همهی ما گفت: «مگه برگشته؟» پری گفت: «نه سرم کلاه گذاشت ولی مهم نیست. این چند ماه بهترین روزهای زندگیم بود.»
قطره اشک کوچکی از گوشهی چشمهایش پایین ریخت. ما فهمیدیم راست میگوید. مهم نیست که سر همهی ما کلاه رفته بود، مهم این بود که ما ماهها روی ابرها بودیم و با حال و هوای پری حال میکردیم.
آدمها #احمد_غلامی
@bahag 🌺🍃
پری= سهامداران
بهروز=؟
به نظر شما بهروز کیست؟
پری ازدواج نکرده بود. ٤٥ سال داشت و سالها بود که توی بایگانی شرکت برادرم کار میکرد. کارش این بود که نامههای رسیده را دستهبندی و بایگانی میکرد.
ظاهرش خیلی بد نبود، معمولی بود. صورتش پف داشت و چشمهایش کمی ریز بود. قد و پاهای کوتاهی داشت. گرد و چاق بود. اغلب کفش ورزشی میپوشید و این کفشها اثر زنانگیاش را کمتر میکرد.
یکی دو بار از پچپچ و خندهی منشی شرکت برادرم فهمیدم عاشق شده و با یکی سر و سری پیدا کرده اما یک هفته نگذشته بود که با چشمهای گریان دیدمش که پنهانی آب دماغش را با دستمال کاغذی پاک میکرد. این اتفاق بیاغراق دو سه بار تکرار شده بود اما این آخریها اتفاق عجیب غریبی افتاد.
صبحها آقایی پری را میرساند سر کار که زیباترین دخترها هم دهانشان از تعجب باز مانده بود. فکر کنم اصلاً پری او را بهعمد آورد و به همه معرفی کرد تا سالها ناکامی و خواستگارهای درب و داغانش را جبران کند.
آنروزها احساس میکردم پری روی زمین راه نمیرود. با اینکه بایگانی کار زیادی نداشت اما پری دائم از پشت میزش اینطرف و آنطرف میرفت، سر میز دوستانش میایستاد و اغلب این جمله را میشنیدم؛ «وا قربونت برم، قابل نداشت»، یا «نه نگو تو رو خدا، اصلاً.» چنان شاد و شنگول بود که یا همه را به حسادت وامیداشت یا اثر نیروبخشی روی دیگران میگذاشت.
این روزها اندک دستی هم به صورتش میبرد و سایه ملایم آبی روی پلکهایش میزد که او را بیشتر شبیه دخترهای افغان میکرد. ساعتها برای ما زود میگذشت و برای پری دیر چون دائم به ساعت روی مچش که در چاقی دستش فرو رفته بود نگاه میکرد و انتظار میکشید.
سر ساعت دو که میشد آقابهروز میآمد توی شرکت و با حجب و حیا سراغ پری را میگرفت. همه انگار در این شادی رابطه با آنها شریکند. منشی شرکت میگفت: «بفرمایین بنشینین. پری الان میاد، اتاق آقای رئیسه» و آقابهروز که قد بلندی داشت با پاهای کشیده و موهایی بین بور و خرمایی روی صندلی مینشست و به کسی نگاه نمیکرد. چشم میدوخت به زمین تا پری بیاید.
وقتی پری از اتاق رئیس میآمد بیرون انگار که شوهرش منتظرش است با صمیمیتی وصفناپذیر میگفت: «خوبی الان میام.» میرفت و کیفش را برمیداشت و با آقابهروز از در میزدند بیرون.
این حال و هوای عاشقانه تا مدتها ادامه داشت تا اینکه بالاخره حرف ازدواج و عروسی و قول و قرارهای بعدی به میان میآمد. قرار شد در یک شب دلانگیز تابستانی عروسی در باغی بزرگ گرفته شود. همهی بچههای شرکت دعوت شدند، حتی رئیس که مطمئن بودیم به دلایل مذهبی در این گونه مراسم هرگز شرکت نمیکند.
بعد از آن بود که حال و هوای عاشقانه پری جایش را به اضطراب قبل از ازدواج داد. پری دائم با دخترهای شرکت حرف میزد و نگران بود عروسی خوب برگزار نشود، غذا خوب نباشد، میهمانها از قلم بیفتند و هزار تا چیز دیگر که دخترهای دمبخت تجربه کردهاند. حالا شرکت مهندسی آب و خاک برادرم شده بود یک خانواده شاد ولی مضطرب. همه منتظر بودند تا پری را به خانه بخت بفرستند تا این اطمینان را پیدا کنند که اگر پری با این بر و رو میتواند شوهری به این «شاخی» پیدا کند، پس جای امیدواری برای بقیه بسیار بیشتر است.
آقابهروز هم طبق روال سابق صبحها پری را میآورد میرساند و عصرها او را میبرد ولی دیالوگها کمی عوض شده بود و هر کس آقابهروز را میدید بالاخره تکهای بهش میانداخت؛ دربارهی داماد بودنش و از این حرفهای بینمک که به تازهدامادها میزنند.
بالاخره مراسم ازدواج نزدیک شد و قرار شد در آخرین جمعهی مرداد ٧٨ آنها در باغی اطراف کرج عروسی کنند اما سه روز مانده به ازدواج بهروز غیبش زد و تمام پسانداز سالها کار او را با خودش برد.
قرار بود پولهایشان را روی هم بگذارند و یک خانهی نقلی بخرند که نشد و بهروز با ایران ایر به ترکیه و از آنجا به استرالیا رفت و همهی ما را بهتزده کرد.
روز شنبه نمیدانستیم چطور سر کار برویم و چهجوری توی چشمهای پری نگاه کنیم. حتی میترسیدیم بهش زنگ بزنیم. آقای رئیس به منشی گفت: «قطعاً پری مدتی نمیاد، کسی رو جاش بذارین تا حالش بهتر بشه.»
اما پری صبح از همه زودتر آمد؛ با جعبهای شیرینی. ته چشمهایش پر از اشک بود. شیرینی را به همه حتی به آقای رئیس تعارف کرد. منشی که از همه کمحوصلهتر و فضولتر بود در میان بهت و ناباوری همهی ما گفت: «مگه برگشته؟» پری گفت: «نه سرم کلاه گذاشت ولی مهم نیست. این چند ماه بهترین روزهای زندگیم بود.»
قطره اشک کوچکی از گوشهی چشمهایش پایین ریخت. ما فهمیدیم راست میگوید. مهم نیست که سر همهی ما کلاه رفته بود، مهم این بود که ما ماهها روی ابرها بودیم و با حال و هوای پری حال میکردیم.
آدمها #احمد_غلامی
@bahag 🌺🍃
پری= سهامداران
بهروز=؟
به نظر شما بهروز کیست؟
@bahag 🌺🍃
آزادگی
فهم یک چیز برای آمریکاییهای قرن ۱۸ و اوایل قرن ۱۹ خیلی سخت بود! بعضی وقتها اتفاق میافتاد که قبایل سرخپوست بچههای خیلی کوچک را میدزدیدند و به قبایل خود میبردند و آنها را در میان خود بزرگ میکردند. بارها اتفاق افتاده بود که، چندین سال بعد، وقتی این ربودهشدگان جوانانِ حدود ۱۵ ساله میشدند، به واسطهی جنگ با این قبایل، یا صلح و مذاکره، این بچهها به خانوادهی سفیدپوستشان برگشت داده میشدند. ولی خیلی اوقات این نوجوانان طاقت زندگی متمدنانه و راحتیها و آسایش آن را نمیآوردند و در اولین فرصت فرار کرده، به میان سرخپوستان برای یک زندگی سخت، ولی آزاد، بازمیگشتند. در نوشتههای آن دوران به تحیر نویسندگان در این باره برمیخوریم.
فهم انسان متمدن از آزادی معمولاً ناقص بوده است. ولی فهم انسان مدرن از آزادی هر روز ناقصتر و ناقصتر میشود. تکنولوژی، رفاهی که بیشتر از ظرفیت اکثر انسانهاست، انواع و اقسام ایدئولوژیها، و بالاتر از همه دولت مدرن، از آزادی انسان هر روزه میکاهد، ولی اکثر افراد راضیند که رفاه و رضایت بردهای را داشته باشند که خیال میکند آزاد است/جناب گاو
آزادگی
فهم یک چیز برای آمریکاییهای قرن ۱۸ و اوایل قرن ۱۹ خیلی سخت بود! بعضی وقتها اتفاق میافتاد که قبایل سرخپوست بچههای خیلی کوچک را میدزدیدند و به قبایل خود میبردند و آنها را در میان خود بزرگ میکردند. بارها اتفاق افتاده بود که، چندین سال بعد، وقتی این ربودهشدگان جوانانِ حدود ۱۵ ساله میشدند، به واسطهی جنگ با این قبایل، یا صلح و مذاکره، این بچهها به خانوادهی سفیدپوستشان برگشت داده میشدند. ولی خیلی اوقات این نوجوانان طاقت زندگی متمدنانه و راحتیها و آسایش آن را نمیآوردند و در اولین فرصت فرار کرده، به میان سرخپوستان برای یک زندگی سخت، ولی آزاد، بازمیگشتند. در نوشتههای آن دوران به تحیر نویسندگان در این باره برمیخوریم.
فهم انسان متمدن از آزادی معمولاً ناقص بوده است. ولی فهم انسان مدرن از آزادی هر روز ناقصتر و ناقصتر میشود. تکنولوژی، رفاهی که بیشتر از ظرفیت اکثر انسانهاست، انواع و اقسام ایدئولوژیها، و بالاتر از همه دولت مدرن، از آزادی انسان هر روزه میکاهد، ولی اکثر افراد راضیند که رفاه و رضایت بردهای را داشته باشند که خیال میکند آزاد است/جناب گاو
جالب و خواندنی👌👇
در مراسم بزرگداشت بیل برادلی، سناتور نیوجرسی که در سال 1987 برگزار شد، اتفاق جالبی رخ داد؛
برادلی منتظر بود تا سخنرانی اش را ایراد کند.
پیشخدمتی که مشغول کار بود، تکه ای کره در بشقاب او گذاشت.
برادلی به او گفت: "ببخشید ممکن است من دوتکه کره داشته باشم؟"
پیشخدمت جواب داد: "خیر!
هرنفر، یک تکه !"
برادلی گفت: "گمان می کنم شما مرا بجا نیاوردید. من بیلی برادلی،
فارغ التحصیل آکسفورد،
بازیکن حرفه ای بسکتبال،
قهرمان جهان و سناتور ایالات متحده هستم".
پیشخدمت گفت: "خب، شاید شما هم نمی دانید من چه کسی هستم؟
" برادلی گفت: "نه، نمی دانم. شما چه کسی هستید؟".
پیشخدمت گفت: "من مسئول کره ها هستم"..!
عزت نفس یعنی به خودتان بها بدهید و خود رااصلا دست کم نگیرید
@bahag 🍃🌺
در مراسم بزرگداشت بیل برادلی، سناتور نیوجرسی که در سال 1987 برگزار شد، اتفاق جالبی رخ داد؛
برادلی منتظر بود تا سخنرانی اش را ایراد کند.
پیشخدمتی که مشغول کار بود، تکه ای کره در بشقاب او گذاشت.
برادلی به او گفت: "ببخشید ممکن است من دوتکه کره داشته باشم؟"
پیشخدمت جواب داد: "خیر!
هرنفر، یک تکه !"
برادلی گفت: "گمان می کنم شما مرا بجا نیاوردید. من بیلی برادلی،
فارغ التحصیل آکسفورد،
بازیکن حرفه ای بسکتبال،
قهرمان جهان و سناتور ایالات متحده هستم".
پیشخدمت گفت: "خب، شاید شما هم نمی دانید من چه کسی هستم؟
" برادلی گفت: "نه، نمی دانم. شما چه کسی هستید؟".
پیشخدمت گفت: "من مسئول کره ها هستم"..!
عزت نفس یعنی به خودتان بها بدهید و خود رااصلا دست کم نگیرید
@bahag 🍃🌺