🎯 وازده کیست و نمودهای وازدگی چیست؟
📌 درباره تقسیمکنندگان شکست میان همه
🖊 دانیال حقیقی
▪️در جامعهای زندگی میکنیم که بسیار بر رواداری و تساهل و تسامح چیز نوشته میشود یا از رسانههای جمعی در این رابطه برنامههای گوناگونی پخش میکنند و سعی میکنند این ایده را جا بیاندازند که ویژگی مثبت یک جامعه باز و توسعه یافته از نظر «مدنی»، داشتن تساهل و تسامح است.
▫️البته این درست است که ما باید رواداری زیادی در زندگی به خرج دهید اما گاهی خود این تعابیر «جامعه مدنی»، «تمرین مدارا» و مانند اینها تبدیل به کلک مرغابیای میشوند که بعضیها به مدد آن بسیاری از پروژههای عادیسازی و اینها را پیش میبرند.
▪️تساهل و مدارا در جامعه امروزین ما تعریفش را در توصیهی منحوس «بیخیالی طی کن» پیدا کرده است که البته با الفاظ پایینتنهای بیانش میکنند. بسیار مهم است که بدانیم این معنی مداراگر بودن تساهلجویی نیست بلکه معنای وازدگی است. مثالهایی میزنم از فضای ادبی و روشنفکری خودمان که خیلی هم ادعاهای بزرگی دارند در این بیست سالی که از صور دمیدن در شعار «تمرین مدارا» و «تساهل و تسامح» میگذرد.
▫️به خاطر دارم بزرگوار همیشه استادی را، که هربار درباره اینکه چرا ایشان همیشه داور جوایز ادبی هستند، از او پرسشی میکردیم، سرش را کج میکردو با این مضامین که «حالاااااا.... مگه اصن این جوایز چی هست؟»، «حالااااا مگه به اون جایزه دادیم چی شد؟»، «حالاااااا اصن مگه من چندبار داور وایساده بودم؟» و دیگر جملاتی از این دست، سعی در تقسیم شکست میان همگان داشت. جالب اینکه گرانقدر مورد نظر یکی از تساهلگو ترین تسامحطلبان همیشه پا به جفت بزرگواریهای رفورمیستی هم هستند.
▪️یا مثلاً این جمله را زیاد شنیدیم که «ادبیات پونصد نسخهای مگه چی داره که سرش دعوا کنیم؟»
▫️این جمله یکی از ابزارهای عادی کردن وضعیت غیرعادی ما بوده است و مدام هم مثل بُز تکرارش میکنند. کسانی که این جملات را بر سر زبان این و آن انداختند درواقع به دنبال تقسیم شکست میان همه بودند برای نگهداشتن فضا در یک وضعیت ایستا و به دور از آفرینشگری.
▪️اینها نمودهای وازدگی هستند و بیشتر هم کسانی به آن دچار میشوند که به دلیل کمعلاقگی و نداشتن استعداد، از کاری که خیال میکنند برای تشخص فرهنگی باید در آن باقی بمانند، دلزده شدهاند. بسیاری از کسانی که در کار تدریس در آموزشگاههای خصوصی هستند در واقع بی استعدادهایی بودهاند که دلزده از امر خلاقه و آفرینشگری، فقط برای بهرهمندی از تشخص فرهنگی کاری که زمانی سودای آن را در سر داشتند، وارد بحث تدریسش شدهاند. باید بیتعارف این مسائل مطرح شوند. چون این بسیار غیرطبیعی است که اکثر مدرسان شریف این حوزههای ادبی و هنری، واقعاً کاری در خور ارائه نکردند و هرکس هم که واقعاً نشان داده خلاق و آفرینشگر است، هرگز نتوانسته به دایرههایی که وازدهها تسخیرش کردهاند راه پیدا کند. این ساختاری است که باید شکسته شود چون ارتباط معناداری دیده میشود میان وازدگی و تدریس و داوری جوایز و فقدان استعداد در آفرینش و تولید فردی هنری و ادبی.
▫️سالها سر و کله زدن با چنین سرخوردههایی که با رخوت سعی میکنند وضع موجود را عادی کنند، به من آموخته است که این وازدهها، درواقع دلزدههایی هستند که مدام تلاش میکنند شکستهای شخصیشان را میان همه قسمت کنند اما همان حال زیرچشمی به دنبال فضایی برای عرض اندام و مطرح کردن خودشان هم هستند. یعنی درهمان حالی که دارند شکست را میان همه قسمت میکنند، ناباورانه نگرانند که نکند جایی و فضایی برای دیده شدن کسی باقی مانده باشد. یکی از کلیدیترین جملاتی هم که مدام از آن استفاده ابزاری میکنند این است: «فلانی دنبال دیده شدن است!»
▪️انگار که بنیآدم، همچون این وازدهها، مشتی روانرنجورِ ترسوی محکوم به شرمگین بودن هستند که از دیدن شدن واهمهای داشته باشند. و اصلاً مگر دیده شدن بد است؟ معماری مدرن برای ارزش والای شفافیت بود که چنین مقبول همه فرهنگها شد. وگرنه فضای بستهی قجری همچنان در این کشور دوام آورده بود و هنوز ما در خانههای تودرتوی پر از خواب و رخوت و هراس و خجالت زندگی میکردیم.
▫️اگر وضعیت به گونهای است که دارد شکست را میان همه قسمت میکند، باید با صدای بلند علیه فضا و ویترین انحصاریاش به دعوا برخاست. نه اینکه آن را مدام عادیسازی کرد و طبیعی جلوهاش داد. چنین رفتاری فقط نشان دهنده این است که ما به خودمان امید نداریم و از ایمان درونی تهی شدهایم.
🔹 اصل مطلب در سایت:
📎 metropolatleast.ir/c36u
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
📌 درباره تقسیمکنندگان شکست میان همه
🖊 دانیال حقیقی
▪️در جامعهای زندگی میکنیم که بسیار بر رواداری و تساهل و تسامح چیز نوشته میشود یا از رسانههای جمعی در این رابطه برنامههای گوناگونی پخش میکنند و سعی میکنند این ایده را جا بیاندازند که ویژگی مثبت یک جامعه باز و توسعه یافته از نظر «مدنی»، داشتن تساهل و تسامح است.
▫️البته این درست است که ما باید رواداری زیادی در زندگی به خرج دهید اما گاهی خود این تعابیر «جامعه مدنی»، «تمرین مدارا» و مانند اینها تبدیل به کلک مرغابیای میشوند که بعضیها به مدد آن بسیاری از پروژههای عادیسازی و اینها را پیش میبرند.
▪️تساهل و مدارا در جامعه امروزین ما تعریفش را در توصیهی منحوس «بیخیالی طی کن» پیدا کرده است که البته با الفاظ پایینتنهای بیانش میکنند. بسیار مهم است که بدانیم این معنی مداراگر بودن تساهلجویی نیست بلکه معنای وازدگی است. مثالهایی میزنم از فضای ادبی و روشنفکری خودمان که خیلی هم ادعاهای بزرگی دارند در این بیست سالی که از صور دمیدن در شعار «تمرین مدارا» و «تساهل و تسامح» میگذرد.
▫️به خاطر دارم بزرگوار همیشه استادی را، که هربار درباره اینکه چرا ایشان همیشه داور جوایز ادبی هستند، از او پرسشی میکردیم، سرش را کج میکردو با این مضامین که «حالاااااا.... مگه اصن این جوایز چی هست؟»، «حالااااا مگه به اون جایزه دادیم چی شد؟»، «حالاااااا اصن مگه من چندبار داور وایساده بودم؟» و دیگر جملاتی از این دست، سعی در تقسیم شکست میان همگان داشت. جالب اینکه گرانقدر مورد نظر یکی از تساهلگو ترین تسامحطلبان همیشه پا به جفت بزرگواریهای رفورمیستی هم هستند.
▪️یا مثلاً این جمله را زیاد شنیدیم که «ادبیات پونصد نسخهای مگه چی داره که سرش دعوا کنیم؟»
▫️این جمله یکی از ابزارهای عادی کردن وضعیت غیرعادی ما بوده است و مدام هم مثل بُز تکرارش میکنند. کسانی که این جملات را بر سر زبان این و آن انداختند درواقع به دنبال تقسیم شکست میان همه بودند برای نگهداشتن فضا در یک وضعیت ایستا و به دور از آفرینشگری.
▪️اینها نمودهای وازدگی هستند و بیشتر هم کسانی به آن دچار میشوند که به دلیل کمعلاقگی و نداشتن استعداد، از کاری که خیال میکنند برای تشخص فرهنگی باید در آن باقی بمانند، دلزده شدهاند. بسیاری از کسانی که در کار تدریس در آموزشگاههای خصوصی هستند در واقع بی استعدادهایی بودهاند که دلزده از امر خلاقه و آفرینشگری، فقط برای بهرهمندی از تشخص فرهنگی کاری که زمانی سودای آن را در سر داشتند، وارد بحث تدریسش شدهاند. باید بیتعارف این مسائل مطرح شوند. چون این بسیار غیرطبیعی است که اکثر مدرسان شریف این حوزههای ادبی و هنری، واقعاً کاری در خور ارائه نکردند و هرکس هم که واقعاً نشان داده خلاق و آفرینشگر است، هرگز نتوانسته به دایرههایی که وازدهها تسخیرش کردهاند راه پیدا کند. این ساختاری است که باید شکسته شود چون ارتباط معناداری دیده میشود میان وازدگی و تدریس و داوری جوایز و فقدان استعداد در آفرینش و تولید فردی هنری و ادبی.
▫️سالها سر و کله زدن با چنین سرخوردههایی که با رخوت سعی میکنند وضع موجود را عادی کنند، به من آموخته است که این وازدهها، درواقع دلزدههایی هستند که مدام تلاش میکنند شکستهای شخصیشان را میان همه قسمت کنند اما همان حال زیرچشمی به دنبال فضایی برای عرض اندام و مطرح کردن خودشان هم هستند. یعنی درهمان حالی که دارند شکست را میان همه قسمت میکنند، ناباورانه نگرانند که نکند جایی و فضایی برای دیده شدن کسی باقی مانده باشد. یکی از کلیدیترین جملاتی هم که مدام از آن استفاده ابزاری میکنند این است: «فلانی دنبال دیده شدن است!»
▪️انگار که بنیآدم، همچون این وازدهها، مشتی روانرنجورِ ترسوی محکوم به شرمگین بودن هستند که از دیدن شدن واهمهای داشته باشند. و اصلاً مگر دیده شدن بد است؟ معماری مدرن برای ارزش والای شفافیت بود که چنین مقبول همه فرهنگها شد. وگرنه فضای بستهی قجری همچنان در این کشور دوام آورده بود و هنوز ما در خانههای تودرتوی پر از خواب و رخوت و هراس و خجالت زندگی میکردیم.
▫️اگر وضعیت به گونهای است که دارد شکست را میان همه قسمت میکند، باید با صدای بلند علیه فضا و ویترین انحصاریاش به دعوا برخاست. نه اینکه آن را مدام عادیسازی کرد و طبیعی جلوهاش داد. چنین رفتاری فقط نشان دهنده این است که ما به خودمان امید نداریم و از ایمان درونی تهی شدهایم.
🔹 اصل مطلب در سایت:
📎 metropolatleast.ir/c36u
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
حداقلْ کلانشهر
وازده کیست و نمودهای وازدگی چیست؟
درباره تقسیمکنندگان شکست میان همهدانیال حقیقیدر جامعهای زندگی میکنیم که بسیار بر رواداری و تساهل و تسامح چیز نوشته میشود یا از رسانههای جمعی در این رابطه برنامههای گوناگونی پخش میکنند و سعی میکنند این ایده را جا بیاندازند که ویژگی مثبت یک جام
🎯 بازار هیچفروشان یا تئاتر در عصر بازتولید «تئاترِ تهی»
📌 دربارهٔ نمایش «فرشتهٔ تاریخ» از محمد رضاییراد
🖊 آراز بارسقیان
▪️معدود نیست مواردی که پیش میآید تا با چیزهایی مواجه میشوم که حرف زدن دربارهاش را میشود از هر جایی شروع کرد. از هر منظرگاهی که به آن نگاه کنیم، کار از هم باز میشود و دیگر نمیشود جمعش کرد. تئاتر تهی، کارکردش تهی کردن تئاتر از تئاتر است، تهی کردن تئاتر از تفکر. اتفاقاً در چنین نمایشهای «تهی» ای است که گروه اجرایی بیشترین زحمت را میکشد. مانند نمایش «فرشتهٔ تاریخ» که هم میشود به نمایشنامهاش حرف زد، هم به کارگردانیاش و هم به تفکرش مسلماً جزو نمایشهای ضعیفی است که حرفی برای گفتن، برعکس آنچه به نظر میرسد، ندارد...
▫️و طبق معمول ما باید از تیم اجرایی این طور نمایشها سپاسگذار باشیم؛ در این نمایش به خصوص از میلاد رحیمی که نقش اصلی را بازی میکرد و البته تمام عوامل اجرایی؛ در واقع نیروی انسانی حاضر در این نمایشهای تهی، به دلیل توهم دیدن هالهای بر سر کارگردان و نویسندهٔ اثر، آنقدر جدیت به خرج میدهند که متوجه نمیشوند دارند چه لطفی در بازنمایی تهی بودگی اثر میکنند...
🔹 میتوانید نقدِ کامل این نمایش را در سایت بخوانید:
📎 metropolatleast.ir/ljom
🔹والتر بنیامین و بازتولید هنری:
📺 aparat.com/v/IjtAZ
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
📌 دربارهٔ نمایش «فرشتهٔ تاریخ» از محمد رضاییراد
🖊 آراز بارسقیان
▪️معدود نیست مواردی که پیش میآید تا با چیزهایی مواجه میشوم که حرف زدن دربارهاش را میشود از هر جایی شروع کرد. از هر منظرگاهی که به آن نگاه کنیم، کار از هم باز میشود و دیگر نمیشود جمعش کرد. تئاتر تهی، کارکردش تهی کردن تئاتر از تئاتر است، تهی کردن تئاتر از تفکر. اتفاقاً در چنین نمایشهای «تهی» ای است که گروه اجرایی بیشترین زحمت را میکشد. مانند نمایش «فرشتهٔ تاریخ» که هم میشود به نمایشنامهاش حرف زد، هم به کارگردانیاش و هم به تفکرش مسلماً جزو نمایشهای ضعیفی است که حرفی برای گفتن، برعکس آنچه به نظر میرسد، ندارد...
▫️و طبق معمول ما باید از تیم اجرایی این طور نمایشها سپاسگذار باشیم؛ در این نمایش به خصوص از میلاد رحیمی که نقش اصلی را بازی میکرد و البته تمام عوامل اجرایی؛ در واقع نیروی انسانی حاضر در این نمایشهای تهی، به دلیل توهم دیدن هالهای بر سر کارگردان و نویسندهٔ اثر، آنقدر جدیت به خرج میدهند که متوجه نمیشوند دارند چه لطفی در بازنمایی تهی بودگی اثر میکنند...
🔹 میتوانید نقدِ کامل این نمایش را در سایت بخوانید:
📎 metropolatleast.ir/ljom
🔹والتر بنیامین و بازتولید هنری:
📺 aparat.com/v/IjtAZ
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
🎯 ناتمام در همهٔ کارها
📌 نقدی بر مجموعه داستان کوتاه «جشن جنگ» نوشتهٔ احمد دهقان
🖊 مسعود دیانی
▪️«جشن جنگ» به قلم احمد دهقان، داستانی است کمبهره از تواناییهای فرمی، تهیدست و بیمایه در درک نظری و مبتلا به سرقت هنری. اگر نام احمد دهقان پشت این داستان نباشد هم بعید است هیچ ناشر و نشریهای اثری در این حد و قواره را منتشر کند.
▫️جشن جنگ را اگر هنرجویی بهعنوان مشق کلاس داستاننویسیاش تحویل استادش دهد، با انبوهی از نقدها و اعتراضات و اشکالات اولیه و دمدستی مواجه میشود. داستان جای بیانیه صادر کردن نیست. حرف باید به دهان و موقعیت نویسنده بیاید...
🔹 میتوانید نقدِ کامل این مجموعه داستان را در سایت بخوانید:
📎 metropolatleast.ir/cfu0
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
📌 نقدی بر مجموعه داستان کوتاه «جشن جنگ» نوشتهٔ احمد دهقان
🖊 مسعود دیانی
▪️«جشن جنگ» به قلم احمد دهقان، داستانی است کمبهره از تواناییهای فرمی، تهیدست و بیمایه در درک نظری و مبتلا به سرقت هنری. اگر نام احمد دهقان پشت این داستان نباشد هم بعید است هیچ ناشر و نشریهای اثری در این حد و قواره را منتشر کند.
▫️جشن جنگ را اگر هنرجویی بهعنوان مشق کلاس داستاننویسیاش تحویل استادش دهد، با انبوهی از نقدها و اعتراضات و اشکالات اولیه و دمدستی مواجه میشود. داستان جای بیانیه صادر کردن نیست. حرف باید به دهان و موقعیت نویسنده بیاید...
🔹 میتوانید نقدِ کامل این مجموعه داستان را در سایت بخوانید:
📎 metropolatleast.ir/cfu0
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
حداقلْ کلانشهر
ناتمام در همهی کارها: نقدی بر مجموعه داستان کوتاه «جشن جنگ» نوشتهی احمد دهقان | حداقلْ کلانشهر
مسعود دیانی داستان اول: جشن جنگ این نوشته، از ابتدا تا انتها، میخواهد این چند جمله را بهتفصیل بگوید: «جشن جنگ» به قلم احمد دهقان، داستانی است کمبهره از تواناییهای فرمی، تهیدست و بیمایه در درک نظری و مبتلا به سرقت هنری. عنوان «ناتمام در همهٔ کارها»…
🎯 ماجرای پیچیدهٔ مرگِ سادهٔ آقای اسدی به دست جریان ادبی ایران
🖊 حسامالدین مطهری
#تأملات_نابهنگام
🔸کورش اسدی چندی پیش مُرد. خودکشی کرده بود. بیبیسی هم بیدرنگ خبر را در بوق کرد. یک خودکُشی ساده که در نظرِ مخاطبانِ ادبیات ایران، از نویسندهجماعت بعید نیست. نویسندهای مُرد که من نه یک خط ازش خواندهام نه دلم میخواهد بخوانم. نه آنوقت که زنده بود برایم جالب بود نه حالا. پس این متن کاری به مرگِ او ندارد. کاری هم به میراثش ندارد، اما با ماجرای پیچیدهٔ مرگش کار دارد.
🔹اسدی مُرد و گفتند خودکشی کرده. شاید حس کرده بود که دارند حذفش میکنند و قرار است نباشد. پس قبل از آمدنِ نامش در فهرستِ آثارِ راهیافته به مرحلۀ دوم که یک شوخیِ معمول بهرسمِ همهٔ جوایزِ ادبی ایران (و جریان ادبی ایران) است، کار را تمام کرد. آنقدر بیتجربه نبود که بازی را نداند: آوردنِ چند نام برای پُر کردنِ سیاههٔ نامزدها و بررسیشدهها و در نهایت اعطای جایزهٔ به شخص و کتابِ از پیش تعیین شده.
🔸اما این همهٔ ماجرا نبود. کتابش هم گیر کرده بود. کتابی که حدود یک سال پس از مرگش، در پسِ پشتِ محافلِ ادبی میگفتند: «چند نویسنده طی نامهای به ارشاد این اثر را ضداخلاق و قبیح توصیف کردهاند و خواستارِ جلوگیری از انتشارش شدهاند.» چه کسی نامه نوشته؟ لابد کسی که از محتوای کتابِ منتشرشده خبر داشته و به مذاقش خوش نیامده یا دوست داشته اسدی با مرگش تمام شود.
🔹بنابراین نمیتوان نویسندگان نزدیک به حاکمیت را متهم شمرد. متهم، نزدیکان او هستند؛ کسانی که احتمالاً یک روز بهش جایزه هم دادهاند، یک روز باهاش مصاحبه هم کردهاند یا یک روز اسمش را در فهرستی حاشیهای یاد کردهاند و یک روز هم جنازهاش را به گور سپردهاند. از طرفی، نویسندگانِ محبوبِ حاکمیت برای اینجور کارها نامه نمینویسند، مستقیم عمل میکنند.
🔸همه عادت به خودکُشی ندارند. از قضا تعدادی اندکی از کسانی که زندگی میکنند دست به خودکشی میزنند و تعدادِ بسیار بسیار اندکی از ایشان موفق میشوند. در بینِ آنهایی که در جریان ادبی ایران زندهاند، مانندِ اسدی کم نداریم. بسیارند کسانی که عمداً و آگاهانه از سوی برخی صاحبنفوذها و «هم از آخور هم از توبرهها»ی ادبیات «مطرود» شدهاند.
🔹جریان ادبی ایران نه بازارِ آهن است که بهخاطرِ اعداد و ارقامِ مالی تویش آدم بکشند، نه تجارتِ افیون است که مافیایی داشته باشد. اندازهٔ این حرفها نیست. پس چرا به کوچهخلوتِ گندهلاتها بدل شده؟ چرا یکی، آن دیگری را طرد میکند؟ همه چیز ریشه در تنگنظریها و حسادتها و بدگِلیهای فردی دارد. برخلافِ تصورِ تاریخی، جماعتِ نویسندهٔ امروز آنقدر خوارمایه است که سرِ ده تا خوانندهٔ بیشتر و یک رونمایی گندهتر و چند دنبالکنندهٔ بیشتر و چند سلام و علیکِ محترمانهتر با آن دیگری سرِ ستیز دارد.
🔸البته آنکه از خوارمایگی نویسندهجماعت سود میبرد کسیست که نویسنده را برای خود اسبابزحمت میشمرد. بنابراین، حلقههای تودرتوی رازآلودی در این میان وجود دارند که گاه حتی در قامتِ نویسنده، «همکار» جایی شدهاند که معتقد است «نویسندهٔ خوب، نویسندهٔ مُرده یا خاموش یا خانمباز» است. جریانِ قدرت هم آب به آسیابِ خوارمایگیشان میریزد تا ادبیات را اخته کند و از رسالتِ حقیقیاش بازنگهدارد چون در پیِ تثبیتِ امنیت و قدرتِ خویش است. بنابراین بستری فراهم میکند تا اهلِ ادبیات به جانِ هم بیافتند و برای تأمین امنیتِ مطلوب، چه ابزاری مناسبتر و درستتر از عدهای بیمایه؟
🔹یک روالِ معمول در حذفِ نامها و نادیدهگرفتنشان وجود دارد:
• حذف رسانهای (چون گلوی صفحههای ادبی رسانهها دستِ نوچههای یزدانان و صاحبانِ حُسن و شهسوارانِ ادبیات است)
• حذف از جوایز (نادیدهگرفتن در جریان داوری یا آوردنِ نامِ طرف در فهرستی حاشیهای برای خالی نبودنِ عریضه و رنگزدنِ قناریِ قلّابی)
• حذف از معاشرتها و برنامهها
• فحاشی، نشر شایعه یا ارائه گزارش به قدرت (در پسِ ظاهرهای روشنفکرمآب، «همکاران» بسیاری به دونمایگی مشغولاند.)
🔸مخاطبِ از همهجا بیخبر خیال میکند ادبیات همان چیزیست که توی چشمش کردهاند. بدبخت نمیداند که از دههٔ ۸۰ تا امروز، چند کوتولۀ بیهنر خالیبودنِ شهر را غنیمت شمردهاند. با فرایندهای خاص، زبالهها را بهزیورِ طبع آراستهاند و تاجر کاغذ شدهاند و لای کار چند کتابِ بیضرر هم در میآورند و مردم را مجبور میکنند بینِ سیر و پیاز یکی را انتخاب کند.
🔹ماجرا این است و مخاطب از ماجرا خبر ندارد. اگر هوشیار بود، لابد میفهمید یک چیزی این وسط با عقل جور در نمیآید. لابد بالأخره یک روز از اواسط دههٔ هشتاد تا امروز از خودش میپرسید یعنی مملکت همین چند نویسنده را دارد؟
📷 سکوت نکنیم!
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
🖊 حسامالدین مطهری
#تأملات_نابهنگام
🔸کورش اسدی چندی پیش مُرد. خودکشی کرده بود. بیبیسی هم بیدرنگ خبر را در بوق کرد. یک خودکُشی ساده که در نظرِ مخاطبانِ ادبیات ایران، از نویسندهجماعت بعید نیست. نویسندهای مُرد که من نه یک خط ازش خواندهام نه دلم میخواهد بخوانم. نه آنوقت که زنده بود برایم جالب بود نه حالا. پس این متن کاری به مرگِ او ندارد. کاری هم به میراثش ندارد، اما با ماجرای پیچیدهٔ مرگش کار دارد.
🔹اسدی مُرد و گفتند خودکشی کرده. شاید حس کرده بود که دارند حذفش میکنند و قرار است نباشد. پس قبل از آمدنِ نامش در فهرستِ آثارِ راهیافته به مرحلۀ دوم که یک شوخیِ معمول بهرسمِ همهٔ جوایزِ ادبی ایران (و جریان ادبی ایران) است، کار را تمام کرد. آنقدر بیتجربه نبود که بازی را نداند: آوردنِ چند نام برای پُر کردنِ سیاههٔ نامزدها و بررسیشدهها و در نهایت اعطای جایزهٔ به شخص و کتابِ از پیش تعیین شده.
🔸اما این همهٔ ماجرا نبود. کتابش هم گیر کرده بود. کتابی که حدود یک سال پس از مرگش، در پسِ پشتِ محافلِ ادبی میگفتند: «چند نویسنده طی نامهای به ارشاد این اثر را ضداخلاق و قبیح توصیف کردهاند و خواستارِ جلوگیری از انتشارش شدهاند.» چه کسی نامه نوشته؟ لابد کسی که از محتوای کتابِ منتشرشده خبر داشته و به مذاقش خوش نیامده یا دوست داشته اسدی با مرگش تمام شود.
🔹بنابراین نمیتوان نویسندگان نزدیک به حاکمیت را متهم شمرد. متهم، نزدیکان او هستند؛ کسانی که احتمالاً یک روز بهش جایزه هم دادهاند، یک روز باهاش مصاحبه هم کردهاند یا یک روز اسمش را در فهرستی حاشیهای یاد کردهاند و یک روز هم جنازهاش را به گور سپردهاند. از طرفی، نویسندگانِ محبوبِ حاکمیت برای اینجور کارها نامه نمینویسند، مستقیم عمل میکنند.
🔸همه عادت به خودکُشی ندارند. از قضا تعدادی اندکی از کسانی که زندگی میکنند دست به خودکشی میزنند و تعدادِ بسیار بسیار اندکی از ایشان موفق میشوند. در بینِ آنهایی که در جریان ادبی ایران زندهاند، مانندِ اسدی کم نداریم. بسیارند کسانی که عمداً و آگاهانه از سوی برخی صاحبنفوذها و «هم از آخور هم از توبرهها»ی ادبیات «مطرود» شدهاند.
🔹جریان ادبی ایران نه بازارِ آهن است که بهخاطرِ اعداد و ارقامِ مالی تویش آدم بکشند، نه تجارتِ افیون است که مافیایی داشته باشد. اندازهٔ این حرفها نیست. پس چرا به کوچهخلوتِ گندهلاتها بدل شده؟ چرا یکی، آن دیگری را طرد میکند؟ همه چیز ریشه در تنگنظریها و حسادتها و بدگِلیهای فردی دارد. برخلافِ تصورِ تاریخی، جماعتِ نویسندهٔ امروز آنقدر خوارمایه است که سرِ ده تا خوانندهٔ بیشتر و یک رونمایی گندهتر و چند دنبالکنندهٔ بیشتر و چند سلام و علیکِ محترمانهتر با آن دیگری سرِ ستیز دارد.
🔸البته آنکه از خوارمایگی نویسندهجماعت سود میبرد کسیست که نویسنده را برای خود اسبابزحمت میشمرد. بنابراین، حلقههای تودرتوی رازآلودی در این میان وجود دارند که گاه حتی در قامتِ نویسنده، «همکار» جایی شدهاند که معتقد است «نویسندهٔ خوب، نویسندهٔ مُرده یا خاموش یا خانمباز» است. جریانِ قدرت هم آب به آسیابِ خوارمایگیشان میریزد تا ادبیات را اخته کند و از رسالتِ حقیقیاش بازنگهدارد چون در پیِ تثبیتِ امنیت و قدرتِ خویش است. بنابراین بستری فراهم میکند تا اهلِ ادبیات به جانِ هم بیافتند و برای تأمین امنیتِ مطلوب، چه ابزاری مناسبتر و درستتر از عدهای بیمایه؟
🔹یک روالِ معمول در حذفِ نامها و نادیدهگرفتنشان وجود دارد:
• حذف رسانهای (چون گلوی صفحههای ادبی رسانهها دستِ نوچههای یزدانان و صاحبانِ حُسن و شهسوارانِ ادبیات است)
• حذف از جوایز (نادیدهگرفتن در جریان داوری یا آوردنِ نامِ طرف در فهرستی حاشیهای برای خالی نبودنِ عریضه و رنگزدنِ قناریِ قلّابی)
• حذف از معاشرتها و برنامهها
• فحاشی، نشر شایعه یا ارائه گزارش به قدرت (در پسِ ظاهرهای روشنفکرمآب، «همکاران» بسیاری به دونمایگی مشغولاند.)
🔸مخاطبِ از همهجا بیخبر خیال میکند ادبیات همان چیزیست که توی چشمش کردهاند. بدبخت نمیداند که از دههٔ ۸۰ تا امروز، چند کوتولۀ بیهنر خالیبودنِ شهر را غنیمت شمردهاند. با فرایندهای خاص، زبالهها را بهزیورِ طبع آراستهاند و تاجر کاغذ شدهاند و لای کار چند کتابِ بیضرر هم در میآورند و مردم را مجبور میکنند بینِ سیر و پیاز یکی را انتخاب کند.
🔹ماجرا این است و مخاطب از ماجرا خبر ندارد. اگر هوشیار بود، لابد میفهمید یک چیزی این وسط با عقل جور در نمیآید. لابد بالأخره یک روز از اواسط دههٔ هشتاد تا امروز از خودش میپرسید یعنی مملکت همین چند نویسنده را دارد؟
📷 سکوت نکنیم!
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎼 #ترانه
🎵 : Don't Stop
🎤 : Fleetwood Mac
📀 : Rumours
📅 : 1977
10 Night, Top 10 Music: Fleetwood Mac #09
#زیرنویس_فارسی دارد...
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
🎵 : Don't Stop
🎤 : Fleetwood Mac
📀 : Rumours
📅 : 1977
10 Night, Top 10 Music: Fleetwood Mac #09
#زیرنویس_فارسی دارد...
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
🎯 پس از کشف ردپای پلنگ صورتی
📌 بازنشر یک نامه به مناسبت پنجمین سالگرد انتشار
🖊 غلامحسین دولتآبادی/آراز بارسقیان
🔶 پنج سال از نامهٔ ما به محمد چرمشیر گذشت. نامهای در مرداد ماه سال 1393، در شماره 179 مجلهٔ نمایش منتشر شد.
🔹نامهای که علارغم هزینههای سنگین کوتاه مدت برای مجله و نویسندگانش، تاثیر خودش را در طول این پنج سال به خوبی نشان داد. نویسندگان متن ایمانشان را نه به کارشان و نه به نامهشان از دست ندادهاند و هنوز هم بعد از پنج سال نامه تازگی روز اول نوشته شدن را دارد.
🔶 نامهای که شاید یکی از مهمترین اسناد تئاتری 40 سال اخیر تئاتر ایران باشد. نامهای که حداقل هزینهاش برای مجلهٔ نمایش شد تعویض مدیر مسئول آن روزهای مجله و در فرایندی چند ماهه از عوامل موثر در تغییر مدیرِ مرکز هنرهای نمایشی وقت...
🔹 میتوانید این نامه را در سایت بخوانید:
📎 metropolatleast.ir/uqdd
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
📌 بازنشر یک نامه به مناسبت پنجمین سالگرد انتشار
🖊 غلامحسین دولتآبادی/آراز بارسقیان
🔶 پنج سال از نامهٔ ما به محمد چرمشیر گذشت. نامهای در مرداد ماه سال 1393، در شماره 179 مجلهٔ نمایش منتشر شد.
🔹نامهای که علارغم هزینههای سنگین کوتاه مدت برای مجله و نویسندگانش، تاثیر خودش را در طول این پنج سال به خوبی نشان داد. نویسندگان متن ایمانشان را نه به کارشان و نه به نامهشان از دست ندادهاند و هنوز هم بعد از پنج سال نامه تازگی روز اول نوشته شدن را دارد.
🔶 نامهای که شاید یکی از مهمترین اسناد تئاتری 40 سال اخیر تئاتر ایران باشد. نامهای که حداقل هزینهاش برای مجلهٔ نمایش شد تعویض مدیر مسئول آن روزهای مجله و در فرایندی چند ماهه از عوامل موثر در تغییر مدیرِ مرکز هنرهای نمایشی وقت...
🔹 میتوانید این نامه را در سایت بخوانید:
📎 metropolatleast.ir/uqdd
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
🎯 واخواهیمداد
📌 نگاهی به کتاب «وایخواهیمساد» از مهسا محبعلی
🖊 مسعود قادری آذر
🔶 پایانبندی «وای خواهیم ساد» فارغ از اینکه، شکل ادبیِ رمان را بر هم میریزد، یک چرخش در سویهی ایدئولوژیک رمان ایجاد میکند و آن را، هم از نظر جنسیتی و هم سیاسی به «تثبیت وضع موجود» هدایت میکند.
🔹 موضوع حساس و قابل نقد چپگرایان دههی شصت بخش زیادی از داستان را شامل میشود. نویسنده به جای اینکه نقدی سازنده از آن دوره به عمل آورد، آنان را با خاک یکسان میکند.
🔸 الهام (قهرمان کتاب) درحالی زنان اطرافش را عمیقا نقد میکند که خودش دقیقا همان کارها را انجام میدهد.
🔸به نظر میرسد قسمتی از نویسنده به شخصیت الهام نفوذ کرده که با سبک زندگی راوی همخوانی ندارد. نویسنده برای باز کردن پای فروید به داستان، حرفهایی در دهن الهام میگذارد که مال او نیست.
🔹 میتوانید این نقد را در سایت بخوانید:
📎 metropolatleast.ir/ja2o
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
📌 نگاهی به کتاب «وایخواهیمساد» از مهسا محبعلی
🖊 مسعود قادری آذر
🔶 پایانبندی «وای خواهیم ساد» فارغ از اینکه، شکل ادبیِ رمان را بر هم میریزد، یک چرخش در سویهی ایدئولوژیک رمان ایجاد میکند و آن را، هم از نظر جنسیتی و هم سیاسی به «تثبیت وضع موجود» هدایت میکند.
🔹 موضوع حساس و قابل نقد چپگرایان دههی شصت بخش زیادی از داستان را شامل میشود. نویسنده به جای اینکه نقدی سازنده از آن دوره به عمل آورد، آنان را با خاک یکسان میکند.
🔸 الهام (قهرمان کتاب) درحالی زنان اطرافش را عمیقا نقد میکند که خودش دقیقا همان کارها را انجام میدهد.
🔸به نظر میرسد قسمتی از نویسنده به شخصیت الهام نفوذ کرده که با سبک زندگی راوی همخوانی ندارد. نویسنده برای باز کردن پای فروید به داستان، حرفهایی در دهن الهام میگذارد که مال او نیست.
🔹 میتوانید این نقد را در سایت بخوانید:
📎 metropolatleast.ir/ja2o
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🔰 شیوههای نگریستن با جان برجر: قسمت اول
🎯 مترجمان مهدیه عباسپور و علی صارمی
💭 جان برجر در این فیلم مستند چهار قسمتی به ما نشان میدهد تماشای آثار هنری چه تاثیراتی در زندگی روزمره دارد...
این ویدیو #زیرنویس_فارسی دارد...
تماشا در آپارت:
🎬 aparat.com/v/1XIun
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
🎯 مترجمان مهدیه عباسپور و علی صارمی
💭 جان برجر در این فیلم مستند چهار قسمتی به ما نشان میدهد تماشای آثار هنری چه تاثیراتی در زندگی روزمره دارد...
این ویدیو #زیرنویس_فارسی دارد...
تماشا در آپارت:
🎬 aparat.com/v/1XIun
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
#تاملات_نابهنگام
🎯 چند نکته دربارهی چاپ چهارم «کوچه ابرهای گمشده» نوشتهی کورش اسدی
🖊 آراز بارسقیان
1️⃣ در اواخر تیرماه ۱۳۹۸ آخرین کتاب اسدی بعد از وقفهای چند ماهه با طرح جلدی تازه وارد جریان اصلی بازار کتاب ایران شد. چاپ چهارمی که خوشترین خبرش امتدادِ زندگی توأمان مادی و معنوی کسی است که دست به حذفِ خودخواسته از هستی زده. معمولاً این گونه حذف یعنی فرد نبودنش را بهتر از بودنش میداند. گاهی با انتخاب مَرگ فرد خودش را از رسیدن به چیزهای خوب محروم میکند و نجات دادن بقیهی زندگی، برای آن شخص میتواند بهتر از خود زندگی باشد. استدلال این است: زندگی کوتاه پر رنج بهتر از زندگی طولانی پر رنج است. پس میشود «خستگی و عدم تمایل روحی به زندگی» را توجیه خوبی آورد. اگر زندگی پر رنج و درد باشد و میزانش از لذتهای زندگی بالاتر و تعادل به جنبهی منفی سرشکن باشد، پس این شکل هستی ارزش ندارد. در زندگی بیرونی هم باید فهرستی از چیزهای عینیِ «بد» داشت. کسی که هستیاش را پایان میدهد احتمالا تعادلش در زندگی بیرونی و درونی بهم خورده است.
2️⃣ برای اثباتش باید در زندگی شخصی ریز شد. مثلاً معضلات عدیدهی مالی و کاسته شدن ارزشهای زندگی. ناتوانی در برقراری ارتباط با آدمها و محیط و حتی بیگانگی با کارِ خود؛ نوشتن. وقتی زندگی عوض الهام میشود منبع رنج احتمالا ارزش ادامه نداشته باشد. اما کی تمام کردن زندگی، عقلانی است؟ برای معنیدار بودن این کار باید زندگی شما پیچِ بَدی بگیرد، آنقدر بَد که بخش عظیمی از ارزش زندگی در ناهستی بلشد. اگر بخش بدِ زندگی قرار باشد خیلی طول بکشد بهتر است تحملش نکرد. چطور میتوان وضعیت را قضاوت کرد؟ آیا در لحظهی اتمام زندگی درست فکر میکنیم یا ذهنیتی بهم ریخته داریم و تصمیمگیری نامتعادل است؟ اینجا مرگ میشود قماری بزرگ، شاید بزرگترین قمار زندگی...
3️⃣ نویسندهای ۵۲ ساله در منطق خودکشیاش چند واقعیت را پذیرفته؛ فایدهی مرگش قبل از هر گونه یارکشیای، برای نزدیکترین اعضای خانوادهاش است. البته این وسط عدهای هم هستند که میخواهند از فایدهی مرگ او سواستفاده کنند. آدمهایی که پشت سر مردگان قائم شوند. نویسنده میداند بعد از مرگ سرمایهی ادبیِ باقیماندهاش برای دیگرانی که نسبت به امتداد هستی غایبِ او در میدان ادبی دندان تیز کردهاند خیلی «فایده»ای ندارد، مخصوصاً وقتی مسجل شود شخص دایهی مهربانتر از مادر نمیخواهد. اما ناهستی فرد چه چیزی برای نزدیکانش دارد؟
4️⃣ نویسندهی تَک شغله در سپهر زیست شخصیاش تحت هر فشاری که بود ـ مخصوصاً فشار اقتصادی ـ حذف از هستی را شاید نزدیکترین راه برای نَقدْ کردن خودش در زندگی میبینید؛ زندگی نویسنده در جامعه عمیقاً تحقیر شده است؛ ناشری که بد حساب است، ارشادی که بدجنس است، همکارانی که حسود و پشت هم انداز هستند و میلیونها همزبانی که کتابهای او را نمیخوانند. او با حذفِ قسمت بَدِ زندگی که در پیش میبیند، سرمایهی مادیِ نقدِ نشدهاش را در میدان ادبی به جریان میاندازد. خواه برای مُردهپرستان همیشه حاضر در صحنه، خواه برای پشتسراندازانِ لافزن در جمعهای ادبی، خواه برای خانوادهاش. این سرمایه وقتی در گردش افتاد هر کدام از طرفین، سود خود را برمیدارند - گریزی هم نیست: صادق هدایت یک نمونهی خوب برای بررسی است.
5️⃣ نویسندهی ۵۲ ساله میداند مرگ، این سرمایه را چند برابر میکند و در نهایت عمده درصد سود برای اعضای خانوادهی خودش است: در این مورد همسر و فرزندش. نوشتههای منتشر شده و نشده؛ تعدد چاپها، درصدهای وصول نشده از ناشران و بسامد حضورش در تاریخ ادبیات همه از نسیه تبدیل به سرمایهی نقدِ مادی میشود که میتواند نه تمام گذشته را، بلکه بخشی از فشار روانی افتادن در سراشیبی خوبی به بدی زندگی را جبران کند.
6️⃣ پس وقفهای در چاپ سوم به چهارم، خیلی نمیتواند در ارادهی نویسندهی مُرده اختلال ایجاد کند چون همیشه آگاهی افراد حاضر در میدان ادبی میتواند باعث باز شدن انسدادهای بیموردِ باشد. نویسنده فارغ از کیفیت اثرش میداند جای خالی نقد و حتی نقد آیندگان در سالهای بعد، نمیتواند جایگاه او را در میدان ادبی دچار اختلال چندانی بکند و همین آرامشِ نسبی او میشود در لحظهای که تصمیم به تبدیل هستی به ناهستی گرفته. این تمام موقعیتی است که نویسندهی خودکشی کرده با آن مواجه است. جامعهی ادبی که عمری از نام او سواستفاده کرده، در یک گردش استراتژیک تبدیل به سودِ خالصِ سرمایهی اجتماعی بالقوهاش میشود. این راهی است که نویسنده میتواند عوض ترسیم وضعیتِ بَد آن برای خویش و اطرافیانش، شرایط را هم به وضعیت مطلوب برگرداند ولو در حضور ابدیاش در قالب آثارش.
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
🎯 چند نکته دربارهی چاپ چهارم «کوچه ابرهای گمشده» نوشتهی کورش اسدی
🖊 آراز بارسقیان
1️⃣ در اواخر تیرماه ۱۳۹۸ آخرین کتاب اسدی بعد از وقفهای چند ماهه با طرح جلدی تازه وارد جریان اصلی بازار کتاب ایران شد. چاپ چهارمی که خوشترین خبرش امتدادِ زندگی توأمان مادی و معنوی کسی است که دست به حذفِ خودخواسته از هستی زده. معمولاً این گونه حذف یعنی فرد نبودنش را بهتر از بودنش میداند. گاهی با انتخاب مَرگ فرد خودش را از رسیدن به چیزهای خوب محروم میکند و نجات دادن بقیهی زندگی، برای آن شخص میتواند بهتر از خود زندگی باشد. استدلال این است: زندگی کوتاه پر رنج بهتر از زندگی طولانی پر رنج است. پس میشود «خستگی و عدم تمایل روحی به زندگی» را توجیه خوبی آورد. اگر زندگی پر رنج و درد باشد و میزانش از لذتهای زندگی بالاتر و تعادل به جنبهی منفی سرشکن باشد، پس این شکل هستی ارزش ندارد. در زندگی بیرونی هم باید فهرستی از چیزهای عینیِ «بد» داشت. کسی که هستیاش را پایان میدهد احتمالا تعادلش در زندگی بیرونی و درونی بهم خورده است.
2️⃣ برای اثباتش باید در زندگی شخصی ریز شد. مثلاً معضلات عدیدهی مالی و کاسته شدن ارزشهای زندگی. ناتوانی در برقراری ارتباط با آدمها و محیط و حتی بیگانگی با کارِ خود؛ نوشتن. وقتی زندگی عوض الهام میشود منبع رنج احتمالا ارزش ادامه نداشته باشد. اما کی تمام کردن زندگی، عقلانی است؟ برای معنیدار بودن این کار باید زندگی شما پیچِ بَدی بگیرد، آنقدر بَد که بخش عظیمی از ارزش زندگی در ناهستی بلشد. اگر بخش بدِ زندگی قرار باشد خیلی طول بکشد بهتر است تحملش نکرد. چطور میتوان وضعیت را قضاوت کرد؟ آیا در لحظهی اتمام زندگی درست فکر میکنیم یا ذهنیتی بهم ریخته داریم و تصمیمگیری نامتعادل است؟ اینجا مرگ میشود قماری بزرگ، شاید بزرگترین قمار زندگی...
3️⃣ نویسندهای ۵۲ ساله در منطق خودکشیاش چند واقعیت را پذیرفته؛ فایدهی مرگش قبل از هر گونه یارکشیای، برای نزدیکترین اعضای خانوادهاش است. البته این وسط عدهای هم هستند که میخواهند از فایدهی مرگ او سواستفاده کنند. آدمهایی که پشت سر مردگان قائم شوند. نویسنده میداند بعد از مرگ سرمایهی ادبیِ باقیماندهاش برای دیگرانی که نسبت به امتداد هستی غایبِ او در میدان ادبی دندان تیز کردهاند خیلی «فایده»ای ندارد، مخصوصاً وقتی مسجل شود شخص دایهی مهربانتر از مادر نمیخواهد. اما ناهستی فرد چه چیزی برای نزدیکانش دارد؟
4️⃣ نویسندهی تَک شغله در سپهر زیست شخصیاش تحت هر فشاری که بود ـ مخصوصاً فشار اقتصادی ـ حذف از هستی را شاید نزدیکترین راه برای نَقدْ کردن خودش در زندگی میبینید؛ زندگی نویسنده در جامعه عمیقاً تحقیر شده است؛ ناشری که بد حساب است، ارشادی که بدجنس است، همکارانی که حسود و پشت هم انداز هستند و میلیونها همزبانی که کتابهای او را نمیخوانند. او با حذفِ قسمت بَدِ زندگی که در پیش میبیند، سرمایهی مادیِ نقدِ نشدهاش را در میدان ادبی به جریان میاندازد. خواه برای مُردهپرستان همیشه حاضر در صحنه، خواه برای پشتسراندازانِ لافزن در جمعهای ادبی، خواه برای خانوادهاش. این سرمایه وقتی در گردش افتاد هر کدام از طرفین، سود خود را برمیدارند - گریزی هم نیست: صادق هدایت یک نمونهی خوب برای بررسی است.
5️⃣ نویسندهی ۵۲ ساله میداند مرگ، این سرمایه را چند برابر میکند و در نهایت عمده درصد سود برای اعضای خانوادهی خودش است: در این مورد همسر و فرزندش. نوشتههای منتشر شده و نشده؛ تعدد چاپها، درصدهای وصول نشده از ناشران و بسامد حضورش در تاریخ ادبیات همه از نسیه تبدیل به سرمایهی نقدِ مادی میشود که میتواند نه تمام گذشته را، بلکه بخشی از فشار روانی افتادن در سراشیبی خوبی به بدی زندگی را جبران کند.
6️⃣ پس وقفهای در چاپ سوم به چهارم، خیلی نمیتواند در ارادهی نویسندهی مُرده اختلال ایجاد کند چون همیشه آگاهی افراد حاضر در میدان ادبی میتواند باعث باز شدن انسدادهای بیموردِ باشد. نویسنده فارغ از کیفیت اثرش میداند جای خالی نقد و حتی نقد آیندگان در سالهای بعد، نمیتواند جایگاه او را در میدان ادبی دچار اختلال چندانی بکند و همین آرامشِ نسبی او میشود در لحظهای که تصمیم به تبدیل هستی به ناهستی گرفته. این تمام موقعیتی است که نویسندهی خودکشی کرده با آن مواجه است. جامعهی ادبی که عمری از نام او سواستفاده کرده، در یک گردش استراتژیک تبدیل به سودِ خالصِ سرمایهی اجتماعی بالقوهاش میشود. این راهی است که نویسنده میتواند عوض ترسیم وضعیتِ بَد آن برای خویش و اطرافیانش، شرایط را هم به وضعیت مطلوب برگرداند ولو در حضور ابدیاش در قالب آثارش.
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🔰 شیوههای نگریستن با جان برجر: قسمت دوم
🎯 مترجمان مهدیه عباسپور و علی صارمی
💭 جان برجر در این فیلم مستند چهار قسمتی به ما نشان میدهد تماشای آثار هنری چه تاثیراتی در زندگی روزمره دارد...
این ویدیو #زیرنویس_فارسی دارد...
تماشا در آپارت:
🎬 aparat.com/v/zkR01
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
🎯 مترجمان مهدیه عباسپور و علی صارمی
💭 جان برجر در این فیلم مستند چهار قسمتی به ما نشان میدهد تماشای آثار هنری چه تاثیراتی در زندگی روزمره دارد...
این ویدیو #زیرنویس_فارسی دارد...
تماشا در آپارت:
🎬 aparat.com/v/zkR01
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🔰 شیوههای نگریستن با جان برجر: قسمت سوم
🎯 مترجمان مهدیه عباسپور و علی صارمی
💭 جان برجر در این فیلم مستند چهار قسمتی به ما نشان میدهد تماشای آثار هنری چه تاثیراتی در زندگی روزمره دارد...
این ویدیو #زیرنویس_فارسی دارد...
تماشا در آپارت:
🎬 aparat.com/v/M19tg
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
🎯 مترجمان مهدیه عباسپور و علی صارمی
💭 جان برجر در این فیلم مستند چهار قسمتی به ما نشان میدهد تماشای آثار هنری چه تاثیراتی در زندگی روزمره دارد...
این ویدیو #زیرنویس_فارسی دارد...
تماشا در آپارت:
🎬 aparat.com/v/M19tg
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
#تاملات_نابهنگام
🎯 عکسهای کمتر دیدهشدهٔ خانوم گمانهزن: خاطرهای منتشر نشده
🖊 دانیال حقیقی
🔸شاملو در بخشهایی از سخنرانیاش در دانشگاه برکلی از مردی میگوید که وقتی زیر سؤال و جواب قرار میگیرد درباره سایر نویسندگان و روشنفکران میگوید: «...اون مردک خل وضعِ مازندرونی با اون اسم عوضیش، یعنی نیما... اون مشنگ فلان، که معلوم شد صادق هدایت رو داره میگه... این آیا غیر از فرصتطلبی و کوشش برای نزدیک شدن به رژیم نیست؟ به عقیده من صددرصد.» این صحبتها که خود نمونهٔ اپیدمی از همان چیزی است که دارد نقد میشود، من را یاد کسی انداخت که چنین نظراتی را درباره دیگر نویسندگان و مترجمها در محافل خصوصی و به شکل شفاهی در استانداردی بسیار فراتر از اینها، ابراز میکرد.
🔹زمانی تازه وارد بودم و گمان میکردم نویسنده و هنرمند کسی است که همیشه راست میگوید و دمِ قشنگ میگیرد با دیگران. صحبت سال 1385 است. در نوجوانی همه آمادهایم تا تحت تأثیر قرار بگیریم. روی همین حساب تمام حرفهای کسی را باور میکردم که مدعی بود تقریباً با همه نویسندهها از اولی تا آخری دوستی نزدیک (حتی خیلی نزدیک) داشته و تکتکشان را میشناسد. مثلاً درباره فلان بررس میگفت خیلی خشکه مذهبی و سنتی است. مدتی بعد، زمانی که با آن شخص از نزدیک آشنا شدم دیدم تصویری که آن زن مدعی از این نویسنده در ذهنم ایجاد کرده بود، با واقعیت حدوداً به اندازه تهران تا تفرش فاصله دارد. البته این که کسی یکسری ویژگیها داشته باشد، به کسی مربوط نمیشود اما مسئله دروغ گفتن و اغراق کردنهای عجیب و غریب و ساختن تصویر غیرواقعی از دیگران برای هراس افکنی و تخریب چهره کسی در نگاه بقیه است. آن هم تصویری که نسبت واقعی با اصل ندارد.
🔸مثلاً درباره یک نویسنده زن در آمریکا میگفت که این زن به شیزوفرنی مبتلا است و در یک گاراژ ماشین در آمریکا زندگی میکند که خانوادهای خیرخواه به او دادهاند تا درش بماند و مدام هم فریاد میزند که: «دارن میآن، دارن میآن سراغم.» میگفت بیچاره هم آلزایمر دارد. یکی دو سال بعد، مصاحبهای از همین نویسنده دیدم که درش خیلی هم سرحال و هوشیار بود و در آپارتمانی زیبا، حوالی کالیفرنیا منزل داشت. درباره نویسندهٔ دیگری در آلمان که کتابِ تحسین شدهای منتشر کرده میگفت آدم کلاهمخملی است و دور دستش لُنگ میبندد و در برلین و دوسلدورف دوره میگردد. چند سال بعد وقتی همان آدم را در فیسبوک ملاقات کردم، دیدم واقعیت این شخص هم با بازنمایی خانم گمانهزن، که بسیار متشخص هم میزند، فاصلهای به دور و درازی تهران تا محله آب دکانِ تفرش دارد.
🔹مدتی به خاطر تحصیل از فضای تهران دور شدم اما اخبار «گاسیپهای ادبی» که همهٔ راههایش به نویسندهٔ گمانهزن و هزار محفل دغل و دروغش ختم میشد، کم و بیش به گوشم میرسید. همهٔ اینها را به حساب احوالات ناراحت درونیاش میگذاشتم تا جایی که کار به شاه آبادیها درکریمخان هم کشید، اما هیچوقت صحبتی از آبدکانیهای تفرش در زعفرانیه نشد.
🔸جدای از اینها، اتفاق بزرگتر برای شخص خود من اما، شبی رخ داد که یکی از همان جمعی که این نویسنده گمانهزن مرکزش بود، با حالتی آشفته تماس گرفت و از من خواست تا به خاطر چیزهایی که پشت سر من در این محافل چرخیده او را ببخشم. مدتی بعد وقتی به تهران برگشتم شنیدم دقیقاً چه چیزهایی به من چسباندهاند. در اصل با تصویر جعلیای آشنا شدم که از من به ناشری که برایش کتابم را فرستاده بودم، معرفی کرده بودند. تصویری زشت، زننده و نشان دهنده درون حقیر آن شخص گمانهزن بود. نویسنده گمانهزن تمام توانش را به کار بسته بود تا ناشر را قانع کند که من آدم نامعقول و منحرفی هستم و نباید از من چیزی منتشر کند. خواستم تا علیه این تصویر دروغ حرفی بزنم، اما ماشین تحریر ویترین ادبی، جوهری برای اعاده حیثیت نویسندگان جوان نداشت و خیلی وقت بود که قافیه را به داوران همیشگی جوایز باخته بود. داورانی که کارشان تقسیم کردن شکست میان نویسندگان جوان است.
🔹و آن گمانهزن هم دومین جایزه ادبی به ظاهر مهم را با همین زد و بندهای محفلی، به بهای چند جلد شاهنامه نفیس برده بود (تاخت زده بود) و همه هم درمورد کارهای زشتش سکوت میکردند، حتی داور بزرگواری که سر همین رفتارهای گمانهزنانه، در کریمخان، مُشت خورده بود. و حتی خود ناشری که باعث شهرت این گمانهزن شد و بعداً نتیجه کارش را هم خوب دید. البته طلایی که پاک است منتش به خاک نیست، اما در صورتی که همه همچنان درباره رفتار مخربش سکوت کنند، او به روندی که در بدنام کردن دیگران در پیش گرفته، ادامه خواهد داد اما غافل بوده است که نابهنگام در تاریکی دستش رو میشود.
📎مطلب در سایت:
📎 metropolatleast.ir/2mal
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
🎯 عکسهای کمتر دیدهشدهٔ خانوم گمانهزن: خاطرهای منتشر نشده
🖊 دانیال حقیقی
🔸شاملو در بخشهایی از سخنرانیاش در دانشگاه برکلی از مردی میگوید که وقتی زیر سؤال و جواب قرار میگیرد درباره سایر نویسندگان و روشنفکران میگوید: «...اون مردک خل وضعِ مازندرونی با اون اسم عوضیش، یعنی نیما... اون مشنگ فلان، که معلوم شد صادق هدایت رو داره میگه... این آیا غیر از فرصتطلبی و کوشش برای نزدیک شدن به رژیم نیست؟ به عقیده من صددرصد.» این صحبتها که خود نمونهٔ اپیدمی از همان چیزی است که دارد نقد میشود، من را یاد کسی انداخت که چنین نظراتی را درباره دیگر نویسندگان و مترجمها در محافل خصوصی و به شکل شفاهی در استانداردی بسیار فراتر از اینها، ابراز میکرد.
🔹زمانی تازه وارد بودم و گمان میکردم نویسنده و هنرمند کسی است که همیشه راست میگوید و دمِ قشنگ میگیرد با دیگران. صحبت سال 1385 است. در نوجوانی همه آمادهایم تا تحت تأثیر قرار بگیریم. روی همین حساب تمام حرفهای کسی را باور میکردم که مدعی بود تقریباً با همه نویسندهها از اولی تا آخری دوستی نزدیک (حتی خیلی نزدیک) داشته و تکتکشان را میشناسد. مثلاً درباره فلان بررس میگفت خیلی خشکه مذهبی و سنتی است. مدتی بعد، زمانی که با آن شخص از نزدیک آشنا شدم دیدم تصویری که آن زن مدعی از این نویسنده در ذهنم ایجاد کرده بود، با واقعیت حدوداً به اندازه تهران تا تفرش فاصله دارد. البته این که کسی یکسری ویژگیها داشته باشد، به کسی مربوط نمیشود اما مسئله دروغ گفتن و اغراق کردنهای عجیب و غریب و ساختن تصویر غیرواقعی از دیگران برای هراس افکنی و تخریب چهره کسی در نگاه بقیه است. آن هم تصویری که نسبت واقعی با اصل ندارد.
🔸مثلاً درباره یک نویسنده زن در آمریکا میگفت که این زن به شیزوفرنی مبتلا است و در یک گاراژ ماشین در آمریکا زندگی میکند که خانوادهای خیرخواه به او دادهاند تا درش بماند و مدام هم فریاد میزند که: «دارن میآن، دارن میآن سراغم.» میگفت بیچاره هم آلزایمر دارد. یکی دو سال بعد، مصاحبهای از همین نویسنده دیدم که درش خیلی هم سرحال و هوشیار بود و در آپارتمانی زیبا، حوالی کالیفرنیا منزل داشت. درباره نویسندهٔ دیگری در آلمان که کتابِ تحسین شدهای منتشر کرده میگفت آدم کلاهمخملی است و دور دستش لُنگ میبندد و در برلین و دوسلدورف دوره میگردد. چند سال بعد وقتی همان آدم را در فیسبوک ملاقات کردم، دیدم واقعیت این شخص هم با بازنمایی خانم گمانهزن، که بسیار متشخص هم میزند، فاصلهای به دور و درازی تهران تا محله آب دکانِ تفرش دارد.
🔹مدتی به خاطر تحصیل از فضای تهران دور شدم اما اخبار «گاسیپهای ادبی» که همهٔ راههایش به نویسندهٔ گمانهزن و هزار محفل دغل و دروغش ختم میشد، کم و بیش به گوشم میرسید. همهٔ اینها را به حساب احوالات ناراحت درونیاش میگذاشتم تا جایی که کار به شاه آبادیها درکریمخان هم کشید، اما هیچوقت صحبتی از آبدکانیهای تفرش در زعفرانیه نشد.
🔸جدای از اینها، اتفاق بزرگتر برای شخص خود من اما، شبی رخ داد که یکی از همان جمعی که این نویسنده گمانهزن مرکزش بود، با حالتی آشفته تماس گرفت و از من خواست تا به خاطر چیزهایی که پشت سر من در این محافل چرخیده او را ببخشم. مدتی بعد وقتی به تهران برگشتم شنیدم دقیقاً چه چیزهایی به من چسباندهاند. در اصل با تصویر جعلیای آشنا شدم که از من به ناشری که برایش کتابم را فرستاده بودم، معرفی کرده بودند. تصویری زشت، زننده و نشان دهنده درون حقیر آن شخص گمانهزن بود. نویسنده گمانهزن تمام توانش را به کار بسته بود تا ناشر را قانع کند که من آدم نامعقول و منحرفی هستم و نباید از من چیزی منتشر کند. خواستم تا علیه این تصویر دروغ حرفی بزنم، اما ماشین تحریر ویترین ادبی، جوهری برای اعاده حیثیت نویسندگان جوان نداشت و خیلی وقت بود که قافیه را به داوران همیشگی جوایز باخته بود. داورانی که کارشان تقسیم کردن شکست میان نویسندگان جوان است.
🔹و آن گمانهزن هم دومین جایزه ادبی به ظاهر مهم را با همین زد و بندهای محفلی، به بهای چند جلد شاهنامه نفیس برده بود (تاخت زده بود) و همه هم درمورد کارهای زشتش سکوت میکردند، حتی داور بزرگواری که سر همین رفتارهای گمانهزنانه، در کریمخان، مُشت خورده بود. و حتی خود ناشری که باعث شهرت این گمانهزن شد و بعداً نتیجه کارش را هم خوب دید. البته طلایی که پاک است منتش به خاک نیست، اما در صورتی که همه همچنان درباره رفتار مخربش سکوت کنند، او به روندی که در بدنام کردن دیگران در پیش گرفته، ادامه خواهد داد اما غافل بوده است که نابهنگام در تاریکی دستش رو میشود.
📎مطلب در سایت:
📎 metropolatleast.ir/2mal
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
🎯 ...و اما بانی چند نمایش شبهخندهآور؛ رحمت امینی
🎭 به بهانهٔ «اوستاد نوروز پینهدوز»
🖊آراز بارسقیان
🔸نمایشهایی هستند «پیشانقد» اما همچنان میشود چیزکی دربارهشان گفت (کارهای رضا گوران و علی شمس ازایندست هستند) اما بعضی از نمایشها را نمیشود. زیاد هستند و راضی کردن خود به گفتن چیزی دربارهشان سخت است. اشخاص زیادی از این اجراگرهایش اتفاقاً عنوانهای دانشگاهی پرطمطراق هم دارند و یدککش واژه (نه مفهوم) «دُکُتر» هم هستند. چه میشود کرد؟ بالاخره در خلأ رجال، روزگاری اینها شدند دبیر و ناظر و استاد و فلان و فلان... از حق هم نگذریم، اکثراً سوای اینکه کارهایشان معمولاً در همان دستهبندیِ «پیشاپیشانقد» میگنجد، یک ویژگیای مشترک دارند؛ به خاطر قواعد مَدرَسیای که در دانشگاههای کشور تقدیس میشود، چیزهایی «میداند». حتی گاهی یک اثر خوب را میتوانند بازشناسی هم بکنند.
🔹و تا جایی پیش میروند که آدم شک میکند مبادا چیزهایی بیشتری هم بدانند؛ بالاخره اسم هرکدامشان پای nتا مقاله و پایاننامه خورده. لااقل چکیدهٔ آنها را خواندهاند دیگر؟ خودشان هم برای مدرک دکترایشان تازه پایاننامه هم نوشتهاند ـ البته اگر واقعاً «خودشان» نوشته باشند و کپی از جایی یا زحمت دانشجو یا دانشجویانی نباشد. این استنتاج ما را شاید به این برساند که چنین جماعت وقتی کار اجرا میکنند، حداقل بشود آثارشان پیشانقد نامید نه اینکه ببینی اکثریت پیشاپیشانقد هستند. آدمهایی که بعد از تماشای کارهایشان صدا و تصویرِ نچسبِ آنها، کاملاً تبدیل به برفکهای تلویزیونی میشود.
🔸هر کدام هم ماشالله «متخصص» چیزی هستند. موردِ موردنظر ما اینجا اما به ظاهر متخصص نمایشهای ایرانی است که متأسفانه تماشای آثارش شما را قبل از چای و زعفران و فرش و نمایش ایرانی، یاد کارهای درجه چندمی و عملاً اُوتِ تئاتر کمدی (آزادِ سابق) میاندازد. آثاری که با بزکدوزکِ بیبیسی و جمشید ملکپور و حسن میرعابدینی نمیشود از میزان «بَد» بودنش کاست. بماند که این وسط یکی مثل آقای ملکپور که چند وقت پیش شاهد پختهخواری شیک ایشان در نیمچه همایشِ «نئوآتراکیسون» بودیم باید بیاید بگوید چطور «پژوهشگری» است که در کتاب معروفش عنوان نکرده نمایش «اوستاد نوروز پینهدوز» در واقع یک آداپتاسیون خیلی شلخته از «Dom Juan ou le Festin de pierre» نوشتهٔ مولیر است.
🔹اصلاً چه اهمیتی دارد؟ مگر کسی میپرسد چرا عین پلاکهای ثبتی، تاریخ اجرای این نمایش یعنی ۱۳۹۸ وصل شده به تاریخ نگارش متن اصلی یعنی ۱۲۹۸؟ مگر در این صد سال چه اتفاقی افتاده که قرار است در نمایش بازنمایی شود؟ اصلاً نشان دادن پیرمرد زنبارهای در دورانی که فلان مقام سابق همسر دومش را به ضرب گلوله میکشد و رضایت خانوادهٔ مقتول را میگیرد، چه معنیای دارد؟ چه فایدهای دارد؟ آن متنِ احمد کمال الوزاره محمودی همچین آش دهانسوزی نیست ولی همین آش دهان نَسوز باید بیایید و ببیند و به چه فلاکتی در این اجرا افتاده. کافی است به فهرست شخصیتهای متن نگاهی بیاندازید و بعد به تماشا این یکی بروید؛ متوجه میشود در عمل «بازنویسی» که احتمالاً توسط یکی از شاگردهای «استادِ نمایشنامهنویسی» در یکی از دانشگاههای تحت مدیریت همین بانی صورت گرفته متن اصلی تبدیل به چنان فاجعهای شده که محمد چرمشیر باید جلویش لُنگ بندازد.
🔸وقتی با بزکدوزکهای ملکپور و میرعابدینی و بیبیسی به تماشای نمایش میشینی میبینی همان وسط نمایش بیخیال نُت برداشتن از بَدیهای نمایش میشوی چون نمایش اصلاً بَد نیست، نمایش مرزهای بَدی و استانداردهای بَدی را در ذهنت جابهجا کرده، بعد میگویی به اندازهٔ پول بلیت از نمایش لذت ببری، باز هم میبینی این کاری که مردم اولش برای کفَ زدن و پفک خوردن در «تئاتر شهرِ» سعید اسدی گرد هم آمدهاند، چیز خندهداری هم ندارد که بتوانی «سرگرم» بشوی. این طوری است که در سالن میشینی و ثانیهها را میشماری تا نمایش زودتر تمام شود. مدتها هم هست که نه من، نه شما و نه هیچ آدمی، جز گروه اجرا که مجبور است مدام به خودش دروغ بگوید، دلش را به حرفها و فایلهای تصویری تعریف و تمجید آدمها بعد از پایان نمایشها دل خوش نمیکند. دوران این جنگولکبازیها هم خدا را شکر که گذشت. فقط نمیدانم چرا یک سری از بچههای کلاس نمایشنامهنویسی استاد در چنین نمایشی «وقت هَدر» میکنند. هدفشان چیست؟ در کلاسهای نمایشنامهنویسی چی یاد میگیرند که به هر چیزی تَن میدهند؟
🔹چه میشود کرد؟ این نوع کارها را متأسفانه پایانی نیست؛ ولو اگر در جایی برایش تیتر بزنند «خدا، مرگ و رحمت خنده» باز این بانی قرار است چنین چیزهای بیرمق و پیشاپیشانقد اجرا کند... فعلاً تا وقتی «میتواند» اجرا کند تا بعد...
مطلب در سایت:
📎 metropolatleast.ir/tf6t
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
🎭 به بهانهٔ «اوستاد نوروز پینهدوز»
🖊آراز بارسقیان
🔸نمایشهایی هستند «پیشانقد» اما همچنان میشود چیزکی دربارهشان گفت (کارهای رضا گوران و علی شمس ازایندست هستند) اما بعضی از نمایشها را نمیشود. زیاد هستند و راضی کردن خود به گفتن چیزی دربارهشان سخت است. اشخاص زیادی از این اجراگرهایش اتفاقاً عنوانهای دانشگاهی پرطمطراق هم دارند و یدککش واژه (نه مفهوم) «دُکُتر» هم هستند. چه میشود کرد؟ بالاخره در خلأ رجال، روزگاری اینها شدند دبیر و ناظر و استاد و فلان و فلان... از حق هم نگذریم، اکثراً سوای اینکه کارهایشان معمولاً در همان دستهبندیِ «پیشاپیشانقد» میگنجد، یک ویژگیای مشترک دارند؛ به خاطر قواعد مَدرَسیای که در دانشگاههای کشور تقدیس میشود، چیزهایی «میداند». حتی گاهی یک اثر خوب را میتوانند بازشناسی هم بکنند.
🔹و تا جایی پیش میروند که آدم شک میکند مبادا چیزهایی بیشتری هم بدانند؛ بالاخره اسم هرکدامشان پای nتا مقاله و پایاننامه خورده. لااقل چکیدهٔ آنها را خواندهاند دیگر؟ خودشان هم برای مدرک دکترایشان تازه پایاننامه هم نوشتهاند ـ البته اگر واقعاً «خودشان» نوشته باشند و کپی از جایی یا زحمت دانشجو یا دانشجویانی نباشد. این استنتاج ما را شاید به این برساند که چنین جماعت وقتی کار اجرا میکنند، حداقل بشود آثارشان پیشانقد نامید نه اینکه ببینی اکثریت پیشاپیشانقد هستند. آدمهایی که بعد از تماشای کارهایشان صدا و تصویرِ نچسبِ آنها، کاملاً تبدیل به برفکهای تلویزیونی میشود.
🔸هر کدام هم ماشالله «متخصص» چیزی هستند. موردِ موردنظر ما اینجا اما به ظاهر متخصص نمایشهای ایرانی است که متأسفانه تماشای آثارش شما را قبل از چای و زعفران و فرش و نمایش ایرانی، یاد کارهای درجه چندمی و عملاً اُوتِ تئاتر کمدی (آزادِ سابق) میاندازد. آثاری که با بزکدوزکِ بیبیسی و جمشید ملکپور و حسن میرعابدینی نمیشود از میزان «بَد» بودنش کاست. بماند که این وسط یکی مثل آقای ملکپور که چند وقت پیش شاهد پختهخواری شیک ایشان در نیمچه همایشِ «نئوآتراکیسون» بودیم باید بیاید بگوید چطور «پژوهشگری» است که در کتاب معروفش عنوان نکرده نمایش «اوستاد نوروز پینهدوز» در واقع یک آداپتاسیون خیلی شلخته از «Dom Juan ou le Festin de pierre» نوشتهٔ مولیر است.
🔹اصلاً چه اهمیتی دارد؟ مگر کسی میپرسد چرا عین پلاکهای ثبتی، تاریخ اجرای این نمایش یعنی ۱۳۹۸ وصل شده به تاریخ نگارش متن اصلی یعنی ۱۲۹۸؟ مگر در این صد سال چه اتفاقی افتاده که قرار است در نمایش بازنمایی شود؟ اصلاً نشان دادن پیرمرد زنبارهای در دورانی که فلان مقام سابق همسر دومش را به ضرب گلوله میکشد و رضایت خانوادهٔ مقتول را میگیرد، چه معنیای دارد؟ چه فایدهای دارد؟ آن متنِ احمد کمال الوزاره محمودی همچین آش دهانسوزی نیست ولی همین آش دهان نَسوز باید بیایید و ببیند و به چه فلاکتی در این اجرا افتاده. کافی است به فهرست شخصیتهای متن نگاهی بیاندازید و بعد به تماشا این یکی بروید؛ متوجه میشود در عمل «بازنویسی» که احتمالاً توسط یکی از شاگردهای «استادِ نمایشنامهنویسی» در یکی از دانشگاههای تحت مدیریت همین بانی صورت گرفته متن اصلی تبدیل به چنان فاجعهای شده که محمد چرمشیر باید جلویش لُنگ بندازد.
🔸وقتی با بزکدوزکهای ملکپور و میرعابدینی و بیبیسی به تماشای نمایش میشینی میبینی همان وسط نمایش بیخیال نُت برداشتن از بَدیهای نمایش میشوی چون نمایش اصلاً بَد نیست، نمایش مرزهای بَدی و استانداردهای بَدی را در ذهنت جابهجا کرده، بعد میگویی به اندازهٔ پول بلیت از نمایش لذت ببری، باز هم میبینی این کاری که مردم اولش برای کفَ زدن و پفک خوردن در «تئاتر شهرِ» سعید اسدی گرد هم آمدهاند، چیز خندهداری هم ندارد که بتوانی «سرگرم» بشوی. این طوری است که در سالن میشینی و ثانیهها را میشماری تا نمایش زودتر تمام شود. مدتها هم هست که نه من، نه شما و نه هیچ آدمی، جز گروه اجرا که مجبور است مدام به خودش دروغ بگوید، دلش را به حرفها و فایلهای تصویری تعریف و تمجید آدمها بعد از پایان نمایشها دل خوش نمیکند. دوران این جنگولکبازیها هم خدا را شکر که گذشت. فقط نمیدانم چرا یک سری از بچههای کلاس نمایشنامهنویسی استاد در چنین نمایشی «وقت هَدر» میکنند. هدفشان چیست؟ در کلاسهای نمایشنامهنویسی چی یاد میگیرند که به هر چیزی تَن میدهند؟
🔹چه میشود کرد؟ این نوع کارها را متأسفانه پایانی نیست؛ ولو اگر در جایی برایش تیتر بزنند «خدا، مرگ و رحمت خنده» باز این بانی قرار است چنین چیزهای بیرمق و پیشاپیشانقد اجرا کند... فعلاً تا وقتی «میتواند» اجرا کند تا بعد...
مطلب در سایت:
📎 metropolatleast.ir/tf6t
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
شیوههای نگریستن با جان برجر: قسمت چهارم
🎯 مترجمان مهدیه عباسپور و علی صارمی
💭 جان برجر در این فیلم مستند چهار قسمتی به ما نشان میدهد تماشای آثار هنری چه تاثیراتی در زندگی روزمره دارد...
این ویدیو #زیرنویس_فارسی دارد...
تماشا در آپارت:
🎬 aparat.com/v/Ojh3v
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
🎯 مترجمان مهدیه عباسپور و علی صارمی
💭 جان برجر در این فیلم مستند چهار قسمتی به ما نشان میدهد تماشای آثار هنری چه تاثیراتی در زندگی روزمره دارد...
این ویدیو #زیرنویس_فارسی دارد...
تماشا در آپارت:
🎬 aparat.com/v/Ojh3v
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
🎯 روایت پوچِ تاریخ: یک جنایت و سه روایتِ ناتمام
📍نقدی بر کتاب «شکوفههای عناب» نوشتهٔ رضا جولایی
🖊 فاطمه علی اکبریان
🔍 در شکوفههای عناب، تلاش شده است تمام خرده پیرنگها را به نحوی به مرگ میرزا جهانگیرخان ختم شود و تمام شخصیتهای اصلی رمان در آن روز شوم گرد هم آورده شوند تا شاهد مرگ روزنامهنگار جوان باشند؛ نفر اول، بوریس، جوان روسیست که خود را ناخواسته در جنبش ضد تزار میابد و تا به خود بیاید به طرز مضحک و با ترفندی آبکی پلیسی، به دست نیروهای امنیتی دستگیر شده تا سر از نیروهای قفقاز درآورد. نفر دوم، داوودخان است، او که عکاسی از ترور شاه شهید در دوران نوجوانی را در کارنامه خود دارد، مدتی با میرزا جهانگیرخان در روزنامه صوراسرافیل همکاری میکند ولی در نهایت برای حفظ جان، محل اختفای او را فاش میکند و به پیشنهاد قزاق روس شهادتنامهای علیه او امضا میکند تا او نیز به نحوی دستش به خون جهانگیرخان آلوده شود. و در نهایت فرد سوم، یاور طیفورخان است، پادویی که به کمک داداش بیگ (یکی از افراد فرعی داستان) به نیروهای قزاق میپیوندد، در به توپ مجلس نقش دارد و در آن روز شوم، شاهد مرگ پسرش و میرزا جهانگیرخان است...
⬅️ میتوانید بقیهٔ نقد را در سایت بخوانید:
📎 metropolatleast.ir/4ymu
🔔 حداقل کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
📍نقدی بر کتاب «شکوفههای عناب» نوشتهٔ رضا جولایی
🖊 فاطمه علی اکبریان
🔍 در شکوفههای عناب، تلاش شده است تمام خرده پیرنگها را به نحوی به مرگ میرزا جهانگیرخان ختم شود و تمام شخصیتهای اصلی رمان در آن روز شوم گرد هم آورده شوند تا شاهد مرگ روزنامهنگار جوان باشند؛ نفر اول، بوریس، جوان روسیست که خود را ناخواسته در جنبش ضد تزار میابد و تا به خود بیاید به طرز مضحک و با ترفندی آبکی پلیسی، به دست نیروهای امنیتی دستگیر شده تا سر از نیروهای قفقاز درآورد. نفر دوم، داوودخان است، او که عکاسی از ترور شاه شهید در دوران نوجوانی را در کارنامه خود دارد، مدتی با میرزا جهانگیرخان در روزنامه صوراسرافیل همکاری میکند ولی در نهایت برای حفظ جان، محل اختفای او را فاش میکند و به پیشنهاد قزاق روس شهادتنامهای علیه او امضا میکند تا او نیز به نحوی دستش به خون جهانگیرخان آلوده شود. و در نهایت فرد سوم، یاور طیفورخان است، پادویی که به کمک داداش بیگ (یکی از افراد فرعی داستان) به نیروهای قزاق میپیوندد، در به توپ مجلس نقش دارد و در آن روز شوم، شاهد مرگ پسرش و میرزا جهانگیرخان است...
⬅️ میتوانید بقیهٔ نقد را در سایت بخوانید:
📎 metropolatleast.ir/4ymu
🔔 حداقل کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
🖊 دانیال حقیقی
📷 دیوها و فرشتهها!
🔸سرکار خانم زهرا عبدی سلام
🔹دیدم در کانال داستان ایرانی به سبک همیشه با همان لهجهٔ فرشتههای شهرهای کوچک، یادداشتی منتشر کردهاید با این عنوان «چه کسانی ممکن است باعث "حذف" استعدادهای درخشان شوند؟»
این که به خودتان زحمت دادهاید تا با لهجهٔ فرشتههای پرواز کرده و تازه رسیده از شهرهای کوچک و تاریخی، صورت و گونهٔ بررسها و ناشرهایی که زمانی مافیایشان گوشه چشمی به شما هم داشت، نوازشی بکنید، جای بسی لبخند دارد. لبخندهایی کج، از جنس پوزخندهای پادوهای پاسوختهٔ کوچه و بازار کلانشهرهای بزرگ، که زمانی بزرگوارانه همچون فرشتهای کوچک، تازه رسیده از شهری دور، نصیحتشان میکردید که صبور باش!
🔸حالا میبینم که خود شما هم معنای آن «صبور باش» را فهمیدید که به معنی «هرگز» است. اخیراً یکی از سردستههای همین جماعتی که گونههایشان را با پشت دست در یادداشت بیسر و گوشتان، نوازشی کردهاید «یک ساینس فیکشن یک خطی» با لهجهٔ لوسیفرهای پرسهزن در جنگلهای رو به زوال هیرکانی، در «رادیو فردا» قرائت فرمودهاند به این مضمون که: «وقتی بیدار شدیم دایناسور هنوز آنجا بود.»
پیام اینکه خودت را هم بکشی «ما دایناسورها همین جا هستیم و میمانیم.»
🔹راستی، دیدم کتابهایتان دیگر تجدید چاپ نمیشوند و رمان قطور و کُندی که منتشر کردهاید با عنوان «تاریکی معلق روز» در چاپ دوم فسش در رفته. آنجا بود که فهمیدم آهان! پس شما هم اوپوزیسیون شدید. آن زمان که مافیا ستایشتان میکرد، طرفدار بودید و برای بقیه بزرگواری میکردید. حالا شما هم به جمع شکست «خورانده» شدگان پیوستید؟! خیر، شما هرگز نمیتوانید در جمع «حذف شدگان» قرار بگیرید چون حذفی در کار نیست. این تاوان آن همه دوگانه بازی کردنها است و شما خوب بلد بودید چطور دوگانه بازی کنید. ولی خب، دایناسور خوش معاملهتر از این حرفها است. دلنوشتهٔ دلنشین مدیر میانی را که از خاطر نبردهاید: «اثر خوب راهش را پیدا میکند.» منتها جمله دوم این بزرگواری، درغیاب است، آنجا که میفرماید: «اثر خوب اثری است که من بگویم!»
🔸پس صبر کنید تا اثر شما راهش را پیدا کند و حالا مگر راهش هم پیدا کند از مأمور قانون بعدی که از اولی گندهتر و قلتشنتر هم هست میتواند عبور کند؟ فعلاً گفتمان، «گفتمانِ شکست» است و هر کسی این شکست را نمیپذیرد ـ هرکدام با هر روش و منش و سیاستی، جایی در این گفتمان ندارد. لابد خبر دارید که پشت هم دارند کتاب ترجمه و تألیف میکنند برای زیباشناسی کردن شکست؟
🔹یکیش همین رمان «شایو»، که همه از محمدحسن شهسواری تا سایرین یکصدا در یک شب کشفش کردند. ناگهان «ادبیات شکستی» متولد شده است گویا! ستارهای دنیا آوردهاند به نام ادبیات شکست! پس فعلاً صبر کنید تا همه شکست را بپذیرند شاید یک روزی هم دایناسورها دلشان خواست شما را به عنوان فرشتهٔ الهام بخش پیروزی سر دست بگیرند. کسی از آینده امثال شما خبر ندارد...
🔔 حداقل کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
📷 دیوها و فرشتهها!
🔸سرکار خانم زهرا عبدی سلام
🔹دیدم در کانال داستان ایرانی به سبک همیشه با همان لهجهٔ فرشتههای شهرهای کوچک، یادداشتی منتشر کردهاید با این عنوان «چه کسانی ممکن است باعث "حذف" استعدادهای درخشان شوند؟»
این که به خودتان زحمت دادهاید تا با لهجهٔ فرشتههای پرواز کرده و تازه رسیده از شهرهای کوچک و تاریخی، صورت و گونهٔ بررسها و ناشرهایی که زمانی مافیایشان گوشه چشمی به شما هم داشت، نوازشی بکنید، جای بسی لبخند دارد. لبخندهایی کج، از جنس پوزخندهای پادوهای پاسوختهٔ کوچه و بازار کلانشهرهای بزرگ، که زمانی بزرگوارانه همچون فرشتهای کوچک، تازه رسیده از شهری دور، نصیحتشان میکردید که صبور باش!
🔸حالا میبینم که خود شما هم معنای آن «صبور باش» را فهمیدید که به معنی «هرگز» است. اخیراً یکی از سردستههای همین جماعتی که گونههایشان را با پشت دست در یادداشت بیسر و گوشتان، نوازشی کردهاید «یک ساینس فیکشن یک خطی» با لهجهٔ لوسیفرهای پرسهزن در جنگلهای رو به زوال هیرکانی، در «رادیو فردا» قرائت فرمودهاند به این مضمون که: «وقتی بیدار شدیم دایناسور هنوز آنجا بود.»
پیام اینکه خودت را هم بکشی «ما دایناسورها همین جا هستیم و میمانیم.»
🔹راستی، دیدم کتابهایتان دیگر تجدید چاپ نمیشوند و رمان قطور و کُندی که منتشر کردهاید با عنوان «تاریکی معلق روز» در چاپ دوم فسش در رفته. آنجا بود که فهمیدم آهان! پس شما هم اوپوزیسیون شدید. آن زمان که مافیا ستایشتان میکرد، طرفدار بودید و برای بقیه بزرگواری میکردید. حالا شما هم به جمع شکست «خورانده» شدگان پیوستید؟! خیر، شما هرگز نمیتوانید در جمع «حذف شدگان» قرار بگیرید چون حذفی در کار نیست. این تاوان آن همه دوگانه بازی کردنها است و شما خوب بلد بودید چطور دوگانه بازی کنید. ولی خب، دایناسور خوش معاملهتر از این حرفها است. دلنوشتهٔ دلنشین مدیر میانی را که از خاطر نبردهاید: «اثر خوب راهش را پیدا میکند.» منتها جمله دوم این بزرگواری، درغیاب است، آنجا که میفرماید: «اثر خوب اثری است که من بگویم!»
🔸پس صبر کنید تا اثر شما راهش را پیدا کند و حالا مگر راهش هم پیدا کند از مأمور قانون بعدی که از اولی گندهتر و قلتشنتر هم هست میتواند عبور کند؟ فعلاً گفتمان، «گفتمانِ شکست» است و هر کسی این شکست را نمیپذیرد ـ هرکدام با هر روش و منش و سیاستی، جایی در این گفتمان ندارد. لابد خبر دارید که پشت هم دارند کتاب ترجمه و تألیف میکنند برای زیباشناسی کردن شکست؟
🔹یکیش همین رمان «شایو»، که همه از محمدحسن شهسواری تا سایرین یکصدا در یک شب کشفش کردند. ناگهان «ادبیات شکستی» متولد شده است گویا! ستارهای دنیا آوردهاند به نام ادبیات شکست! پس فعلاً صبر کنید تا همه شکست را بپذیرند شاید یک روزی هم دایناسورها دلشان خواست شما را به عنوان فرشتهٔ الهام بخش پیروزی سر دست بگیرند. کسی از آینده امثال شما خبر ندارد...
🔔 حداقل کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
داستان حادثه در جوکی کلاب
مسعود میناوی
📢 حادثه در جوکی کلاب بدون شک یکی از بهترین داستانکوتاههای نوشته شده در ایران از یکی از قدرندیدهترین نویسندهها یعنی مسعود میناوی است.
📍شما را به شنیدن و خواندن این داستان کوتاه از مجموعه «پپر و گلهای کاغذی» باصدای ستاره راهب دعوت میکنیم.
📌 لینک صدا و متن داستان:
📎 metropolatleast.ir/07tp
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
📍شما را به شنیدن و خواندن این داستان کوتاه از مجموعه «پپر و گلهای کاغذی» باصدای ستاره راهب دعوت میکنیم.
📌 لینک صدا و متن داستان:
📎 metropolatleast.ir/07tp
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎯 منوچهر بدیعی در این ویدیو که به همت کتابفروشی آموت در خانهٔ خودش در کردان ضبط شده، دربارهٔ کتاب اولیس نوشتهٔ جیمز جویس صحبت میکند و از فصل دوازدهم را میخواند. او بیشتر از بیست سال است که این اثر را به صورت کامل و یکپارچه ترجمه کرده است.
تماشا در یوتیوب:
📺 youtu.be/zLQVK-an7rE
#اولیس #جیمز_جویس #منوچهر_بدیعی
منبع ویدیو کانال کتابفروشی آموت:
📎 t.me/aamoutbookstore/1580
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
تماشا در یوتیوب:
📺 youtu.be/zLQVK-an7rE
#اولیس #جیمز_جویس #منوچهر_بدیعی
منبع ویدیو کانال کتابفروشی آموت:
📎 t.me/aamoutbookstore/1580
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
💬 گفتگوهای بیپایان؛ یک: از حزب چای تا کارمندان ادبی و ناداستان
🗯 حرفهایی بین آراز بارسقیان و دانیال حقیقی
🔴 «چرا همیشه یک ایده خوب در بدو ورود یا شکلگیریاش که لزوماً هم به شکل جمعی است، فوراً میافتد دست جریانی که همیشه مصادره کنندهٔ جریانهای دیگر هم بوده؟» این سوال آغاز کنندهی گفتگویی است که از خلالش به چند موضوع مهم در ادبیات امروز میپردازد:
▪️وضعیت جریانهای فیک ادبی
▫️وضعیت مجلات فیک ادبی
▪️آدمهای فیکِ این جریان. آدمهایی از جمله محمد طلوعی و آیدا احدیانی و تیمی که در ساخت و ارائهی مجلهای به نام «ناداستان» همراهیاش میکنند.
🔰در این گفتگو سعی کردهایم از زوایای مختلف به این موضوع مهم بپردازیم و دربارهاش صحبت بکنیم.
📣 شما میتوانید تمام این گفتگو را در سایت بخوانید:
📎 metropolatleast.ir/byhe
#گفتگوهای_بیپایان #ناداستان
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
🗯 حرفهایی بین آراز بارسقیان و دانیال حقیقی
🔴 «چرا همیشه یک ایده خوب در بدو ورود یا شکلگیریاش که لزوماً هم به شکل جمعی است، فوراً میافتد دست جریانی که همیشه مصادره کنندهٔ جریانهای دیگر هم بوده؟» این سوال آغاز کنندهی گفتگویی است که از خلالش به چند موضوع مهم در ادبیات امروز میپردازد:
▪️وضعیت جریانهای فیک ادبی
▫️وضعیت مجلات فیک ادبی
▪️آدمهای فیکِ این جریان. آدمهایی از جمله محمد طلوعی و آیدا احدیانی و تیمی که در ساخت و ارائهی مجلهای به نام «ناداستان» همراهیاش میکنند.
🔰در این گفتگو سعی کردهایم از زوایای مختلف به این موضوع مهم بپردازیم و دربارهاش صحبت بکنیم.
📣 شما میتوانید تمام این گفتگو را در سایت بخوانید:
📎 metropolatleast.ir/byhe
#گفتگوهای_بیپایان #ناداستان
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
🎯 فیککار نویسندگی کیست و نمودهای روشنفکر قلابی چیست؟
📍دربارهٔ کاسبان جامعه بستهٔ انضباطی
🖊 دانیال حقیقی
🔸نوشتن که فقط تایپ کردن نیست و فراتر از آن، ارزش روشنفکری در مجادلهاش برای گشودگی فرهنگی و آزادی است اما در عین حال همین ارزش هم مانند مفهوم آزادی، از محدودیتهایش و محدود بودنهایش میآید، پس از این جهت که خطر سر و صدای پلیسها و مبصرهای چهلپنجاهسالهٔ بازی، کسانی مثل محمد حسن شهسواری، لیلا نصیریها، محمد طلوعی و باقی همپالکیها وجود دارد، برایتان مینویسم.
🔹اینها معتقدند که دیگران فقط برای اینکه آدم خودشیفته هستند و به خاطر انگیزههای نوکدماغی مینویسند اما مثلاً نظری دربارهٔ یکی از شاگردان خودشان که مدام میخواهند نامش را فراموش کنند ندارد (بهاره رهنما را میگویم) یا مثلاً میگویند افسردهای و از وضعیت طبقاتی و روانی خودت ناراحتی و یا اینکه توهم دارند که اصلاً کسی هست در این دنیا که دربارهشان فکر هم میکند! نویسندهای که هم میخواهد روشنفکر باشد و هم مبلغ آیینِ ژانرنویسی فیک است. هم میخواهد شاگرد گلشیری باشد و هم عامهپسند بنویسد، میشود یک آدم قلابی که هیچکدام نیست و کار هردو فیگور مذکور را خراب میکند.
🔸ما این فیک بودن را در عرصه ترجمه هم داریم. به طور مشخص اینجا میخواهم درباره پیمان خاکسار و امیرمهدی حقیقت صحبت کنم. مترجمهایی که نقش انتخابگر بودن مترجم را با انبارداری اشتباه گرفتهاند. در اینجا جای آنکه بخواهیم با ذکر نمونههایی از غلطهای ترجمهای فیک بودن اینان را ثابت کنیم میتوانیم با اشاره به رویکرد اللهبختکی به کتابهایی ناگهان سردست میگیرند اشاره کنیم. آخر واقعاً، شما به من بگویید سداریس چه ارتباطی با ویکتور پلوین و یا فلن اوبراین دارد؟ برادران سیسترز چه ربطی دارند به فیلیپ راث؟ یا در مورد امیر مهدی حقیقت جومپا لاهیری کجای کار است و ریچارد فورد کجا؟! جیکیرولینگ آن وسط چه میگوید؟
🔹شاید هنوز برای برخی از خوانندگان این مطلب جا نیوفتاده باشد که خرابکاری این مترجمها از چه بابت است: با این پرکاری و خرابکاری در کشوری که تیراژ کتاب مثلاً هزارتا هم نیست، چه شاهکارهایی را اینها میسوزانند با ترجمههایی حتی در عنوان هم ایراد دارد و مثلاً شاهکار دان دلیلو با نام «سوت ممتد» را به اسم نامتجانس و بیربط «برفک» ترجمه میکنند.
🔸در مورد نویسندههایی مثل طلوعی و شهسواری داستان کمی تفاوت میکنم. شهسواری، که ناگهان به گوروی ژانرنویسی بدل میگردد، طوری رفتار میکند که گویی بهتازگی ژانر را کشف یا حتا ابداع کردهاند. حال آنکه ژانر جنایی و امثالشون کلی کتاب راهنمای مقدماتی دارد شما اگر صورتبندی جدیدی داشتی بیا بگو وگرنه با ساده نویسی و دو تا اصطلاح تعلیق و گره گشایی که چیزی پیش نمیرود. ژانر یعنی تلفیق قواعد ادبی با نیازهای بازار. حالا اگر درون این چارچوب با محدودیتهایش، بفهمیم چه کارها میشود کرد و چقدر میشود خلاق بود آنجا واقعاً تبدیل به گوروی واقعی نویسندگی میشویم.
🔹در کل روشنفکر فیک و قلابی یا نویسندهٔ الکی و قلابی را میشود از روی یک ویژگی خیلی بارز شناسایی کرد: اینکه همگیشان میخواهند معلم و در نهایت مرشد جمع باشند. چون نویسنده واقعی و اصیل برای این به نوشتن رو آورده که چیزی هست که او درست نمیداند و ابهامی در کار هست و نویسنده در پی کشف آن ابهامات و ناشناختهها است.
🔸اما نویسندهای که معلم و مرشد شده یعنی استادکار شده و برای هرچیزی نسخهای در آستین دارد و با این شگرد در پی شاگردسازی و تولید انبوه کارگاهی است. پس هم بازاریاب میشود، هم صابمجله، هم برای تولیدات برند خودش نقش پلیس و مبصر چهلسالهٔ کلاس را بازی میکند، به دو منظور: اول برای ایجاد و تنظیم محفل خودش و دوم، سرکوب دیگران که مبادا برای محفل و حرفهاش مشکلی ایجاد کنند.
🔹اینجا دقیقاً نقطهای است که استراتژی گوروهای ادبی، با استادان ترجمه، مثل خاکسار و مابقی، و دکانداران نشر و مجله، مثل فصلنامههای قوچانی و دمودستگاهِ رسولافها، در کانتکس جامعه انضباطی به هم میرسند: چرخ دارودستههای بزرگ بچرخد تا آنها که میخواهند مستقل بمانند و از قواعد انضباطی، نعل به نعل پیروی نمیکنند، له شوند. پس ساده و روشن بنویسید، از خوش ساختی و خوش اخلاقی و خوش برخوردی دم بزنید، تا هر بلایی خواستید و هر برچسبی خواستید به بقیه بزنید و با خیال راحت هم بزنید... و بعد بروید هر آشغالی خواستید تولید کنید و ما برایتان بزرگوارش میکنیم.
📷 لشکر فیککارها!
مطالعه مطلب در سایت:
📎 metropolatleast.ir/rwui
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
📍دربارهٔ کاسبان جامعه بستهٔ انضباطی
🖊 دانیال حقیقی
🔸نوشتن که فقط تایپ کردن نیست و فراتر از آن، ارزش روشنفکری در مجادلهاش برای گشودگی فرهنگی و آزادی است اما در عین حال همین ارزش هم مانند مفهوم آزادی، از محدودیتهایش و محدود بودنهایش میآید، پس از این جهت که خطر سر و صدای پلیسها و مبصرهای چهلپنجاهسالهٔ بازی، کسانی مثل محمد حسن شهسواری، لیلا نصیریها، محمد طلوعی و باقی همپالکیها وجود دارد، برایتان مینویسم.
🔹اینها معتقدند که دیگران فقط برای اینکه آدم خودشیفته هستند و به خاطر انگیزههای نوکدماغی مینویسند اما مثلاً نظری دربارهٔ یکی از شاگردان خودشان که مدام میخواهند نامش را فراموش کنند ندارد (بهاره رهنما را میگویم) یا مثلاً میگویند افسردهای و از وضعیت طبقاتی و روانی خودت ناراحتی و یا اینکه توهم دارند که اصلاً کسی هست در این دنیا که دربارهشان فکر هم میکند! نویسندهای که هم میخواهد روشنفکر باشد و هم مبلغ آیینِ ژانرنویسی فیک است. هم میخواهد شاگرد گلشیری باشد و هم عامهپسند بنویسد، میشود یک آدم قلابی که هیچکدام نیست و کار هردو فیگور مذکور را خراب میکند.
🔸ما این فیک بودن را در عرصه ترجمه هم داریم. به طور مشخص اینجا میخواهم درباره پیمان خاکسار و امیرمهدی حقیقت صحبت کنم. مترجمهایی که نقش انتخابگر بودن مترجم را با انبارداری اشتباه گرفتهاند. در اینجا جای آنکه بخواهیم با ذکر نمونههایی از غلطهای ترجمهای فیک بودن اینان را ثابت کنیم میتوانیم با اشاره به رویکرد اللهبختکی به کتابهایی ناگهان سردست میگیرند اشاره کنیم. آخر واقعاً، شما به من بگویید سداریس چه ارتباطی با ویکتور پلوین و یا فلن اوبراین دارد؟ برادران سیسترز چه ربطی دارند به فیلیپ راث؟ یا در مورد امیر مهدی حقیقت جومپا لاهیری کجای کار است و ریچارد فورد کجا؟! جیکیرولینگ آن وسط چه میگوید؟
🔹شاید هنوز برای برخی از خوانندگان این مطلب جا نیوفتاده باشد که خرابکاری این مترجمها از چه بابت است: با این پرکاری و خرابکاری در کشوری که تیراژ کتاب مثلاً هزارتا هم نیست، چه شاهکارهایی را اینها میسوزانند با ترجمههایی حتی در عنوان هم ایراد دارد و مثلاً شاهکار دان دلیلو با نام «سوت ممتد» را به اسم نامتجانس و بیربط «برفک» ترجمه میکنند.
🔸در مورد نویسندههایی مثل طلوعی و شهسواری داستان کمی تفاوت میکنم. شهسواری، که ناگهان به گوروی ژانرنویسی بدل میگردد، طوری رفتار میکند که گویی بهتازگی ژانر را کشف یا حتا ابداع کردهاند. حال آنکه ژانر جنایی و امثالشون کلی کتاب راهنمای مقدماتی دارد شما اگر صورتبندی جدیدی داشتی بیا بگو وگرنه با ساده نویسی و دو تا اصطلاح تعلیق و گره گشایی که چیزی پیش نمیرود. ژانر یعنی تلفیق قواعد ادبی با نیازهای بازار. حالا اگر درون این چارچوب با محدودیتهایش، بفهمیم چه کارها میشود کرد و چقدر میشود خلاق بود آنجا واقعاً تبدیل به گوروی واقعی نویسندگی میشویم.
🔹در کل روشنفکر فیک و قلابی یا نویسندهٔ الکی و قلابی را میشود از روی یک ویژگی خیلی بارز شناسایی کرد: اینکه همگیشان میخواهند معلم و در نهایت مرشد جمع باشند. چون نویسنده واقعی و اصیل برای این به نوشتن رو آورده که چیزی هست که او درست نمیداند و ابهامی در کار هست و نویسنده در پی کشف آن ابهامات و ناشناختهها است.
🔸اما نویسندهای که معلم و مرشد شده یعنی استادکار شده و برای هرچیزی نسخهای در آستین دارد و با این شگرد در پی شاگردسازی و تولید انبوه کارگاهی است. پس هم بازاریاب میشود، هم صابمجله، هم برای تولیدات برند خودش نقش پلیس و مبصر چهلسالهٔ کلاس را بازی میکند، به دو منظور: اول برای ایجاد و تنظیم محفل خودش و دوم، سرکوب دیگران که مبادا برای محفل و حرفهاش مشکلی ایجاد کنند.
🔹اینجا دقیقاً نقطهای است که استراتژی گوروهای ادبی، با استادان ترجمه، مثل خاکسار و مابقی، و دکانداران نشر و مجله، مثل فصلنامههای قوچانی و دمودستگاهِ رسولافها، در کانتکس جامعه انضباطی به هم میرسند: چرخ دارودستههای بزرگ بچرخد تا آنها که میخواهند مستقل بمانند و از قواعد انضباطی، نعل به نعل پیروی نمیکنند، له شوند. پس ساده و روشن بنویسید، از خوش ساختی و خوش اخلاقی و خوش برخوردی دم بزنید، تا هر بلایی خواستید و هر برچسبی خواستید به بقیه بزنید و با خیال راحت هم بزنید... و بعد بروید هر آشغالی خواستید تولید کنید و ما برایتان بزرگوارش میکنیم.
📷 لشکر فیککارها!
مطالعه مطلب در سایت:
📎 metropolatleast.ir/rwui
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
🎯 وقتی از جنس فیک صحبت میکنیم چه از چه صحبت میکنیم: مورد مجلهٔ ناداستان
📍دربارهٔ واژه و مجلهای که برای مخاطب بد جاافتاده
🖊 آراز بارسقیان
▪️نمیشود با هیچ حمایتی واقعیتی که قرار است از آن نترسیم را ندید بگیریم. نمیشود مجلهای زرد را با گرانترین قیمت فروخت و روند موفقیت و آمار بالای فروش را حفظ کرد. به سادگی وقتی جنس اصلی سهل و با قیمتی کمتر وجود داشته باشد، چاشنی آگاهی میتواند هر جنس فیکی را به گوشهای بیندازد.
▫️واژهٔ #ناداستان که از طرف یک سری کارمند فرهنگی دارد استفاده میشود، تبدیل به یک کلیدواژه شده، کلیدواژهای که علیه خودش به خوبی عمل میکند. کلیدواژهای که از روی ناآگاهی ایجاد شد و حالا هم یک تعریف زرد و فرودگاهی و دم دستی ازش وجود دارد که مدام در جامعه تکرار شود. واژهای که میتواند هویتی مستقل از روایت و مستندنگاری و روایتهای غیرداستانی بگیرد و در جایگاه سروته خودش واقع شود.
جایگاهی که حتماً استفاده و استعمالش شکلی شرمآور داشته باشد.
▪️ناداستان واژهای که از آن بشود برای فروش گرانترین مجلهٔ شبهفرهنگی کشور استفاده شود. واژهای است که میتواند مفهوم نوشتههای سطح پایین و درجه چند را به ذهن بیاورد و برای خواندنهای سریع و فراموش شدنی استفاده شود.
📌شما میتوانید نقد و بررسی دقیق و موردی این مجله را در سایت بخوانید:
📎 metropolatleast.ir/8pex
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature
📍دربارهٔ واژه و مجلهای که برای مخاطب بد جاافتاده
🖊 آراز بارسقیان
▪️نمیشود با هیچ حمایتی واقعیتی که قرار است از آن نترسیم را ندید بگیریم. نمیشود مجلهای زرد را با گرانترین قیمت فروخت و روند موفقیت و آمار بالای فروش را حفظ کرد. به سادگی وقتی جنس اصلی سهل و با قیمتی کمتر وجود داشته باشد، چاشنی آگاهی میتواند هر جنس فیکی را به گوشهای بیندازد.
▫️واژهٔ #ناداستان که از طرف یک سری کارمند فرهنگی دارد استفاده میشود، تبدیل به یک کلیدواژه شده، کلیدواژهای که علیه خودش به خوبی عمل میکند. کلیدواژهای که از روی ناآگاهی ایجاد شد و حالا هم یک تعریف زرد و فرودگاهی و دم دستی ازش وجود دارد که مدام در جامعه تکرار شود. واژهای که میتواند هویتی مستقل از روایت و مستندنگاری و روایتهای غیرداستانی بگیرد و در جایگاه سروته خودش واقع شود.
جایگاهی که حتماً استفاده و استعمالش شکلی شرمآور داشته باشد.
▪️ناداستان واژهای که از آن بشود برای فروش گرانترین مجلهٔ شبهفرهنگی کشور استفاده شود. واژهای است که میتواند مفهوم نوشتههای سطح پایین و درجه چند را به ذهن بیاورد و برای خواندنهای سریع و فراموش شدنی استفاده شود.
📌شما میتوانید نقد و بررسی دقیق و موردی این مجله را در سایت بخوانید:
📎 metropolatleast.ir/8pex
📣 حداقلْ کلانشهر
🔗 @AtLeastLiterature