در پاییز چهره ام غمگین تر از همیشهاست
وقتی که وطن شد برایم شهر غریبت و دوباره بر من آوار شد تمام رویاهایم . اکنون غربتِ غربت هاست.
که در آن هیچ صدایی را نمیشنوم
جز مرگ تدریجیِ آفتاب و نمایان شدن غروبی سرد.
دست های سردم را به هم میسایم و در اندیشه های ملولام غرق میشوم.
صدایی را نمیشنوم چون که دیگر نجوایی نداری برایم.
به یاد میآورم که روزی صدای خنده هایمان میپیچید در هوا ولی اکنون غمگین میشکافم تنهاییام را در ازدحام جمعیت شادان که میبوسند پیشانی یکدیگر را.
به درون خودم میخزم. میبینم روح تنهایم به من زل زده است. شرمسار سرم را بالا میگیرم و در هوای سرد بی هدف قدم میزنم.
همه ی قدم هایی که میگذارم،جای پای قدم هایت را میبینم و اندوهناک چون روح سرگردانم بی هدف خیابان هارا طی میکنم.
پاییز است و دلام چون برگی خشک و بی پناه به گوشه ای افتاده است.
هجوم خاطرات در هم میشکند غرورم را
و به آرامی میچکد بر گونه ام اشکهایی که روزی از سر شوق فرو میافتاد.
پاییز است و شب پایانی ندارد.
صف کشیده اند روبهرویام شمع های خاموشِ خمیده. گویی هر کدام خاطره ای هستند خموش و مرده که از خاطرت فراموش شده اند. میگریم بر آنها و بی هدف قدم در سرمای غربتات میگذارم.
میبینم تمام جاهایی را که باهم پیموده ایم،شمعی خاموش و غمناک ایستاده است
هجوم میآورند بر من و هر جا که میروم یک شمع یخ زده چون روحام ایستاده است.
برای لحظه ای چشمهایم را میبندم و به وداع ملولانه فکر میکنم.اما شمعی بزرگ درون فکرم در حال خاموش شدن است.
شمعی که روزی دنیا را برایم روشن کرده بود
اکنون شعله ای ندارد .
پاییز است و هیچ شمعی روشن نیست.
روح من نیز خاموش شده است.
#ناشناس
@Arrt_Cafe
وقتی که وطن شد برایم شهر غریبت و دوباره بر من آوار شد تمام رویاهایم . اکنون غربتِ غربت هاست.
که در آن هیچ صدایی را نمیشنوم
جز مرگ تدریجیِ آفتاب و نمایان شدن غروبی سرد.
دست های سردم را به هم میسایم و در اندیشه های ملولام غرق میشوم.
صدایی را نمیشنوم چون که دیگر نجوایی نداری برایم.
به یاد میآورم که روزی صدای خنده هایمان میپیچید در هوا ولی اکنون غمگین میشکافم تنهاییام را در ازدحام جمعیت شادان که میبوسند پیشانی یکدیگر را.
به درون خودم میخزم. میبینم روح تنهایم به من زل زده است. شرمسار سرم را بالا میگیرم و در هوای سرد بی هدف قدم میزنم.
همه ی قدم هایی که میگذارم،جای پای قدم هایت را میبینم و اندوهناک چون روح سرگردانم بی هدف خیابان هارا طی میکنم.
پاییز است و دلام چون برگی خشک و بی پناه به گوشه ای افتاده است.
هجوم خاطرات در هم میشکند غرورم را
و به آرامی میچکد بر گونه ام اشکهایی که روزی از سر شوق فرو میافتاد.
پاییز است و شب پایانی ندارد.
صف کشیده اند روبهرویام شمع های خاموشِ خمیده. گویی هر کدام خاطره ای هستند خموش و مرده که از خاطرت فراموش شده اند. میگریم بر آنها و بی هدف قدم در سرمای غربتات میگذارم.
میبینم تمام جاهایی را که باهم پیموده ایم،شمعی خاموش و غمناک ایستاده است
هجوم میآورند بر من و هر جا که میروم یک شمع یخ زده چون روحام ایستاده است.
برای لحظه ای چشمهایم را میبندم و به وداع ملولانه فکر میکنم.اما شمعی بزرگ درون فکرم در حال خاموش شدن است.
شمعی که روزی دنیا را برایم روشن کرده بود
اکنون شعله ای ندارد .
پاییز است و هیچ شمعی روشن نیست.
روح من نیز خاموش شده است.
#ناشناس
@Arrt_Cafe