Arrt_Cafe | آرت کافه
گیوم آپولینر، (1880_1918) شاعر اهل کشور فرانسه 🇫🇷 @Arrt_Cafe
زیر پل میرابو
زیر پل، رود روان می گذرد
عشق های من و تو
راستی باید از آن یاد آورد؟
بود پیوسته نشاط از پی درد
شب بیاید بزند ساعت زنگ
روزها رفت و مرا هست درنگ
دست در دست هم و روی به روی
باش تا درگذرد
زیر بازوی دو یار
رود کز دیدن خلق آزردست
شب بیاید بزند ساعت زنگ
روزها رفت و مرا هست درنگ
عشق چون رود روان درگذر است
عشق اندر گذر است
گذرد عمر چه کند
آرزو لیک چه تیز است و چه تند
شب بیاید بزند ساعت زنگ
روزها رفت و مرا هست درنگ
روز و هفته همه بگذشت دریغ
نه زمانی که گذشت
بازگردد، نه دلی کز کف رفت
زیر پل رود روان می گذرد
شب بیاید بزند ساعت زنگ
روزها رفت و مرا هست درنگ
گیوم آپولینر
@Arrt_Cafe
زیر پل، رود روان می گذرد
عشق های من و تو
راستی باید از آن یاد آورد؟
بود پیوسته نشاط از پی درد
شب بیاید بزند ساعت زنگ
روزها رفت و مرا هست درنگ
دست در دست هم و روی به روی
باش تا درگذرد
زیر بازوی دو یار
رود کز دیدن خلق آزردست
شب بیاید بزند ساعت زنگ
روزها رفت و مرا هست درنگ
عشق چون رود روان درگذر است
عشق اندر گذر است
گذرد عمر چه کند
آرزو لیک چه تیز است و چه تند
شب بیاید بزند ساعت زنگ
روزها رفت و مرا هست درنگ
روز و هفته همه بگذشت دریغ
نه زمانی که گذشت
بازگردد، نه دلی کز کف رفت
زیر پل رود روان می گذرد
شب بیاید بزند ساعت زنگ
روزها رفت و مرا هست درنگ
گیوم آپولینر
@Arrt_Cafe
بلونکر ، کافه خیابانی
@Arrt_Cafe
#موسیقی_شبانگاهی
قطعه ی نام آشنا و زیبای #کافه_خیابانی
اجرایی که بارها از رادیو و تلویزیون آن را شنیده ایم..
با گیتار جادویی #بلونکر
#بیکلام
@Arrt_Cafe
#موسیقی_شبانگاهی
قطعه ی نام آشنا و زیبای #کافه_خیابانی
اجرایی که بارها از رادیو و تلویزیون آن را شنیده ایم..
با گیتار جادویی #بلونکر
#بیکلام
@Arrt_Cafe
Arrt_Cafe | آرت کافه
آنتونیو ماچادو (1875_1939) شاعر،نویسنده و نمایشنامه نویس اهل کشور اسپانیا🇪🇸 @Arrt_Cafe
شبی در تابستان
درِ ایوانام باز بود
و درِ خانه نیز
مرگ از در وارد شد
و به بستر عشقام نزدیک
بی آنکه نگاهام کند !!
و با دستان چابکاش
چیزی ظریف را ازهمدرید..
دومینبار که از اتاقام میگذشت مرگ
پرسیدم چه کردی؟
پاسخی نداد.
چهرهاش تغییری نکرده بود
اما دلام میلرزید
تا دریافتم مرگ چه چیز را ازهمدریده بود!!!
رشتهی الفتی که بین ما بود
#آنتونیو_ماچادو
@Arrt_Cafe
درِ ایوانام باز بود
و درِ خانه نیز
مرگ از در وارد شد
و به بستر عشقام نزدیک
بی آنکه نگاهام کند !!
و با دستان چابکاش
چیزی ظریف را ازهمدرید..
دومینبار که از اتاقام میگذشت مرگ
پرسیدم چه کردی؟
پاسخی نداد.
چهرهاش تغییری نکرده بود
اما دلام میلرزید
تا دریافتم مرگ چه چیز را ازهمدریده بود!!!
رشتهی الفتی که بین ما بود
#آنتونیو_ماچادو
@Arrt_Cafe
Arrt_Cafe | آرت کافه
رابیندرانات تاگور (1861_1941) شاعر،فیلسوف،موسیقیدان، و چهره پرداز اهل هند🇮🇳 @Arrt_Cafe
زبانه میکشد بر این بعدازظهرِ غریب!
من خیره بر صندلیِ خالی!
هیچ تسلایی نمییابم آنجا،
در سینهاش صدای پیدرپیِ سرخوردگی میپیچد.
آوای بیهودگی انباشته گشته با افسوس:
پیغام میگریزد.
بهسانِ چشمانِ غمانگیز سگی بیصاحب،
سوگوارِ قلبی که نمیتواند دریابد چه بر سرش آمده و چرا!؟
چشماناش هر روز و شب بیهوده جستوجو میکند،
صندلی با اندوه بسیارش سخن میگوید،
دردِ گُنگِ بیهودگی میگسترد درین اتاقِ بیتو!
رابیندرانات تاگور
@Arrt_Cafe
زبانه میکشد بر این بعدازظهرِ غریب!
من خیره بر صندلیِ خالی!
هیچ تسلایی نمییابم آنجا،
در سینهاش صدای پیدرپیِ سرخوردگی میپیچد.
آوای بیهودگی انباشته گشته با افسوس:
پیغام میگریزد.
بهسانِ چشمانِ غمانگیز سگی بیصاحب،
سوگوارِ قلبی که نمیتواند دریابد چه بر سرش آمده و چرا!؟
چشماناش هر روز و شب بیهوده جستوجو میکند،
صندلی با اندوه بسیارش سخن میگوید،
دردِ گُنگِ بیهودگی میگسترد درین اتاقِ بیتو!
رابیندرانات تاگور
@Arrt_Cafe
Arrt_Cafe | آرت کافه
شاعر و نویسنده ی اهل کشور امریکا🇺🇸 @Arrt_Cafe
زنبق وحشی
در انتهای رنجهایم
یکی در افراشتهاند.
به گوش باش:
بر آنچه که مرگ مینامی آگاهم و
خوب به خاطرش دارم.
بالای سرم، زوزهی باد و
جنبش وخمش شاخههای کاج
و دیگر هیچ و آری خورشید بیرمق
که انوار لرزاناش
افتاده بر خاک سرد و یخبسته.
دشوار است
جان بدر بردن و زنده ماندن
در آن حال که ذهن آگاهام را
زنده، به خاکِ گورِ تنگ و تار میسپارم.
و به پایان آمد
آنچه که از آن در هولوهراس بودی،
که روح باشی و سخن گفتن نتوانی.
به چشمبههمزدنی به پایان آمد.
زمین سرد و یخ بسته
کموبیش کمر خم کرد و
به گمانام پرندگاناند
که از میان بوتهها به هوا پرمیکشند.
ای آنکه از خاطر بردهای و
گذرگاههای بازگشتِ از جهانِ دیگر را
به یاد نمیآوری
بگذار بگویمات که دیگر بار سخن توانم گفت
و آنچه که از عالم فراموشی به یاد آرم
به زبان من سخن خواهد گفت.
با جان من
چشمهای عظیم میروید از زمین
و اینک سایههای .....و کبود
بر دریای آبی و موجهای آسمان رنگ.
لوییز_گلوک
@Arrt_Cafe
در انتهای رنجهایم
یکی در افراشتهاند.
به گوش باش:
بر آنچه که مرگ مینامی آگاهم و
خوب به خاطرش دارم.
بالای سرم، زوزهی باد و
جنبش وخمش شاخههای کاج
و دیگر هیچ و آری خورشید بیرمق
که انوار لرزاناش
افتاده بر خاک سرد و یخبسته.
دشوار است
جان بدر بردن و زنده ماندن
در آن حال که ذهن آگاهام را
زنده، به خاکِ گورِ تنگ و تار میسپارم.
و به پایان آمد
آنچه که از آن در هولوهراس بودی،
که روح باشی و سخن گفتن نتوانی.
به چشمبههمزدنی به پایان آمد.
زمین سرد و یخ بسته
کموبیش کمر خم کرد و
به گمانام پرندگاناند
که از میان بوتهها به هوا پرمیکشند.
ای آنکه از خاطر بردهای و
گذرگاههای بازگشتِ از جهانِ دیگر را
به یاد نمیآوری
بگذار بگویمات که دیگر بار سخن توانم گفت
و آنچه که از عالم فراموشی به یاد آرم
به زبان من سخن خواهد گفت.
با جان من
چشمهای عظیم میروید از زمین
و اینک سایههای .....و کبود
بر دریای آبی و موجهای آسمان رنگ.
لوییز_گلوک
@Arrt_Cafe