Forwarded from 𝐵𝑒𝑟𝑟𝑦
بر ایـن
پیرزن احمق ببخش. از حالا به عـد دیگـر جـوان هـا را بـه خـاطر کارهـاي
احمقانه شان شماتت نمی کنم. گناه هم دارد که بخواهم آن ژنرال نگونبخـت
را شماتت کنم. با تمام این احول، بر خلاف خواسته اش، تو بگو یک کوپک
هم به او نمی دهم، چون به نظرم در حماقت رو دست ندارد. گو اینکه خـود
من هم معلوم نیست باهوش تر از او باشم. آمین، آمین، کـه در سـن و سـال
پیریمان هم خدا قصاص می کند و براي غـرور عقوبتمـان مـی کنـد
#همخوانی_کتاب
#قمارباز
#داستایوفسکی
ص۱۶۴
پیرزن احمق ببخش. از حالا به عـد دیگـر جـوان هـا را بـه خـاطر کارهـاي
احمقانه شان شماتت نمی کنم. گناه هم دارد که بخواهم آن ژنرال نگونبخـت
را شماتت کنم. با تمام این احول، بر خلاف خواسته اش، تو بگو یک کوپک
هم به او نمی دهم، چون به نظرم در حماقت رو دست ندارد. گو اینکه خـود
من هم معلوم نیست باهوش تر از او باشم. آمین، آمین، کـه در سـن و سـال
پیریمان هم خدا قصاص می کند و براي غـرور عقوبتمـان مـی کنـد
#همخوانی_کتاب
#قمارباز
#داستایوفسکی
ص۱۶۴
Forwarded from Nastaran
از خود بلانش دستگیرم شد که پس از راندن شازده از خود و شنیدن درباره ي اشک هاي ژنرال، تصمیم به دلداري اش گرفتـه بـود و از
سر محبت لحظه اي به سوئیت ژنرال آمده بود. اما ژنرال بی نوا نمی دانـست که در همین گیر و دار سرنوشتش رقم خورده است و بلانش بار و بنـدیلش را بسته است و قصد دارد که فردا صبح با اولین قطار به پاریس برود.
#همخوانی_کتاب #قمارباز #فصل_۱۳ ص۱۶۵
سر محبت لحظه اي به سوئیت ژنرال آمده بود. اما ژنرال بی نوا نمی دانـست که در همین گیر و دار سرنوشتش رقم خورده است و بلانش بار و بنـدیلش را بسته است و قصد دارد که فردا صبح با اولین قطار به پاریس برود.
#همخوانی_کتاب #قمارباز #فصل_۱۳ ص۱۶۵
Forwarded from 𝐵𝑒𝑟𝑟𝑦
. از پله ها بـالا رفـتم، درِ اتـاقم را بـاز
کردم و در کنج نیمه تاریک کنار پنجره ناگهان متوجه هیکلـی شـدم کـه بـر
صندلی نشسته بود. وارد که شدم، تکان از تکان نخورد. به سرعت به سویش
رفتم، نگاه کردم و دلم از حرکت باز ایستاد: پولینا بود.
#همخوانی_کتاب
#قمارباز
#داستایوفسکی
ص۱۶۵
کردم و در کنج نیمه تاریک کنار پنجره ناگهان متوجه هیکلـی شـدم کـه بـر
صندلی نشسته بود. وارد که شدم، تکان از تکان نخورد. به سرعت به سویش
رفتم، نگاه کردم و دلم از حرکت باز ایستاد: پولینا بود.
#همخوانی_کتاب
#قمارباز
#داستایوفسکی
ص۱۶۵
Forwarded from Nastaran
در جایی کـه دختـر جـوانی
مثل او تک و تنها به اتاق من آمده بود، معنایش این بود که در برابر دیگـران، تهمت بدنامی را به جان خریده است.
آن وقـت مـرا بـاش کـه همـین جـور ایستاده بودم و تن به فهم آن نمی دادم!
#همخوانی_کتاب #قمارباز #فصل_۱۴ ص ۱۶۹
مثل او تک و تنها به اتاق من آمده بود، معنایش این بود که در برابر دیگـران، تهمت بدنامی را به جان خریده است.
آن وقـت مـرا بـاش کـه همـین جـور ایستاده بودم و تن به فهم آن نمی دادم!
#همخوانی_کتاب #قمارباز #فصل_۱۴ ص ۱۶۹
Forwarded from 𝐵𝑒𝑟𝑟𝑦
تصمیم گرفته ام پنجاه هزار فرانک بـه او
تخفیف بدهم. با این مبلغ، جزیی از دعاوي ام را که نسبت به املاکـش دارم
به او برمی گردانم. و همین در وضعیتی قرارت می دهد که بتـوانی از طریـق
قاونونی ادعـاي قرامـت کنـی و هرچـه از دسـت داده اي بـاز پـس بگیـري.
مادموازل با توجه به وضعیت امور، اطمینان دارم که عمل مـن بـه نفـع شـما
خواهد بود. همچنین نیز اطمینان دارم که با ایـن عمـل، در کـسوت آقـامنش
صاحب شرف، تکالیف خود را گزارده باشم. مطمئن باشید که نقش شـما بـر
لوح خاطر من همواره باقی خواهد ماند.»
#همخوانی_کتاب
#قمارباز
#داستایوفسکی
ص۱۶۷
تخفیف بدهم. با این مبلغ، جزیی از دعاوي ام را که نسبت به املاکـش دارم
به او برمی گردانم. و همین در وضعیتی قرارت می دهد که بتـوانی از طریـق
قاونونی ادعـاي قرامـت کنـی و هرچـه از دسـت داده اي بـاز پـس بگیـري.
مادموازل با توجه به وضعیت امور، اطمینان دارم که عمل مـن بـه نفـع شـما
خواهد بود. همچنین نیز اطمینان دارم که با ایـن عمـل، در کـسوت آقـامنش
صاحب شرف، تکالیف خود را گزارده باشم. مطمئن باشید که نقش شـما بـر
لوح خاطر من همواره باقی خواهد ماند.»
#همخوانی_کتاب
#قمارباز
#داستایوفسکی
ص۱۶۷
Forwarded from 𝐵𝑒𝑟𝑟𝑦
مثل آدم هاي صاعقه زده بر جاي خود ایستاده بودم، چشمم می دیـد
و گوشم می شنید ولی دلم باور نمی کرد! این یعنی اینکه دوستم مـی داشـته
است! به دیدن من آمد، نه به دیدن آقاي استلی! در جایی کـه دختـر جـوانی
مثل او تک و تنها به اتاق من آمده بود، معنایش این بود که در برابر دیگـران،
تهمت بدنامی را به جان خریده است. آن وقـت مـرا بـاش کـه همـین جـور
ایستاده بودم و تن به فهم آن نمی دادم!
#همخوانی_کتاب
#قمارباز
#داستایوفسکی
ص۱۶۹
و گوشم می شنید ولی دلم باور نمی کرد! این یعنی اینکه دوستم مـی داشـته
است! به دیدن من آمد، نه به دیدن آقاي استلی! در جایی کـه دختـر جـوانی
مثل او تک و تنها به اتاق من آمده بود، معنایش این بود که در برابر دیگـران،
تهمت بدنامی را به جان خریده است. آن وقـت مـرا بـاش کـه همـین جـور
ایستاده بودم و تن به فهم آن نمی دادم!
#همخوانی_کتاب
#قمارباز
#داستایوفسکی
ص۱۶۹
Forwarded from Nastaran
گاهی اندیشه اي که هرزه گردتر از آن نباشد ، انگیزه اي کـه سـخت را شدنی می انگارد...
تازه از این هم بیشتر: در جایی کـه چنـین اندیـشه اي بـا آرزویی قوی و پرشور جفت میشود ، آدم چه بسا آنرا محتوم و ناگزیر و حکم ازلی بپندارد و وقوع آن را حتمی و مقدور بداند! شاید از ایـن هـم بـاز بیشتر، نوعی الهام، نوعی کوشش فوق العاده ي اراده، که تخیـل آگـین شـده باشد، یا باز هم چیز دیگري- نمی دانم چی، اما به هر تقدیر، آن شب (که تـا عمر دارم از یادم نمی رود ) معجزه اي رخ داد.
صددرصـد هـم مـستظهر بـه قوانین ریاضی است، اما به نظر خودم باري تا به امـروز معجـزه اسـت.
#همخوانی_کتاب #قمارباز #فصل_۱۴ ص۱۷۰
تازه از این هم بیشتر: در جایی کـه چنـین اندیـشه اي بـا آرزویی قوی و پرشور جفت میشود ، آدم چه بسا آنرا محتوم و ناگزیر و حکم ازلی بپندارد و وقوع آن را حتمی و مقدور بداند! شاید از ایـن هـم بـاز بیشتر، نوعی الهام، نوعی کوشش فوق العاده ي اراده، که تخیـل آگـین شـده باشد، یا باز هم چیز دیگري- نمی دانم چی، اما به هر تقدیر، آن شب (که تـا عمر دارم از یادم نمی رود ) معجزه اي رخ داد.
صددرصـد هـم مـستظهر بـه قوانین ریاضی است، اما به نظر خودم باري تا به امـروز معجـزه اسـت.
#همخوانی_کتاب #قمارباز #فصل_۱۴ ص۱۷۰
Forwarded from 𝐵𝑒𝑟𝑟𝑦
ناگهان حواسم سرجا آمد. چه؟ آن شب صد هزار گولدن بـرده بـودم؟ دیگـر
چه می خواستم؟ افتادم به جان اسکناس ها. مچاله شان می کردم و می تپاندم
توي جیب هایم. بعد تمام بسته هاي طـلا را برداشـتم و از قمارخانـه بیـرون
دویدم. از سالن ها که می گذشتم هر کسی که مرا با آن جیـب هـاي قلنبـه و
ملنگ راه رفتنم می دید، می خندید. وزن طلا و اسکناس لابد بالغ بر بیـست
پوند می شد. دست هایی به سویم دراز می شد و من هم مشت مـشت پـول
برمی داشتم و می دادم. دم خروجی دو تا جهود جلوم را گرفتند و گفتند:
- به تو می گویند آدم بی پروا! ولی فردا صبح اول وقـت از اینجـا بـرو. والا
همه اش را می بازي...
#همخوانی_کتاب
#قمارباز
#داستایوفسکی
ص۱۷۶
چه می خواستم؟ افتادم به جان اسکناس ها. مچاله شان می کردم و می تپاندم
توي جیب هایم. بعد تمام بسته هاي طـلا را برداشـتم و از قمارخانـه بیـرون
دویدم. از سالن ها که می گذشتم هر کسی که مرا با آن جیـب هـاي قلنبـه و
ملنگ راه رفتنم می دید، می خندید. وزن طلا و اسکناس لابد بالغ بر بیـست
پوند می شد. دست هایی به سویم دراز می شد و من هم مشت مـشت پـول
برمی داشتم و می دادم. دم خروجی دو تا جهود جلوم را گرفتند و گفتند:
- به تو می گویند آدم بی پروا! ولی فردا صبح اول وقـت از اینجـا بـرو. والا
همه اش را می بازي...
#همخوانی_کتاب
#قمارباز
#داستایوفسکی
ص۱۷۶
Forwarded from Nastaran
به روشـنی یـادم اسـت کـه یکبـارگی خـواهش سوزانی براي خطر کردن وجودم را تسخیر کـرد و حـال دیگـر از شـائبه ي خیره سري و جلوه فروشی یکسره عاري بود.
شاید این گونه باشد کـه روح، با گذر از نه توي احساس ها، سیر نمی شود بلکه به واسطه ي آنها تحریـک می شود و خواهان احساسات بیشتر و قوي تر می شود و آن قدر ادامـه مـی دهد تا یکسره خسته و هلاك شود.
#همخوانی_کتاب #قمارباز #فصل_۱۴ ص۱۷۵
شاید این گونه باشد کـه روح، با گذر از نه توي احساس ها، سیر نمی شود بلکه به واسطه ي آنها تحریـک می شود و خواهان احساسات بیشتر و قوي تر می شود و آن قدر ادامـه مـی دهد تا یکسره خسته و هلاك شود.
#همخوانی_کتاب #قمارباز #فصل_۱۴ ص۱۷۵
Forwarded from 𝐵𝑒𝑟𝑟𝑦
درجا احوال پولینا را پرسیدم.
آقاي استلی، که همچنان دیده به من دوخته بود و ویرش گرفته بود چـشم از
من برنگیرد، جواب داد: «ناخوش است.»
- پس راستی راستی پیش شماست؟
- پس چه؟ پیش من است؟
- ولی آخر چطور... یعنی می خواهی بگذاري پیش شما بماند؟
- معلوم است.
- آقاي استلی این کار صلاح نیست، بدنامی بـار مـی آورد. وانگهـی حـالش
اصلا خوش نیست. شاید به آن توجه نکرده اي.
- اتفاقا چرا. تازه خودم به شما گفتم ناخوش است. اگر ناخوش نبـود، شـب
را که پیش تو نمی ماند.
- پس از این خبر داري؟
- معلوم است. میس پولینا دیروز سر راه آمدن به اینجا بود و اگر می آمـد او
را می بردم نزد بانویی که از خویشان است. منتها چون ناخوش بـود، اشـتباه
کرد و آمد پیش شما.
#همخوانی_کتاب
#قمارباز
#داستایوفسکی
ص۱۶۸
آقاي استلی، که همچنان دیده به من دوخته بود و ویرش گرفته بود چـشم از
من برنگیرد، جواب داد: «ناخوش است.»
- پس راستی راستی پیش شماست؟
- پس چه؟ پیش من است؟
- ولی آخر چطور... یعنی می خواهی بگذاري پیش شما بماند؟
- معلوم است.
- آقاي استلی این کار صلاح نیست، بدنامی بـار مـی آورد. وانگهـی حـالش
اصلا خوش نیست. شاید به آن توجه نکرده اي.
- اتفاقا چرا. تازه خودم به شما گفتم ناخوش است. اگر ناخوش نبـود، شـب
را که پیش تو نمی ماند.
- پس از این خبر داري؟
- معلوم است. میس پولینا دیروز سر راه آمدن به اینجا بود و اگر می آمـد او
را می بردم نزد بانویی که از خویشان است. منتها چون ناخوش بـود، اشـتباه
کرد و آمد پیش شما.
#همخوانی_کتاب
#قمارباز
#داستایوفسکی
ص۱۶۸
Forwarded from H Jazayeri
متوجه شدم که در غیاب من بلایی بر سرش آمده. انگار زده بود به سرش. میان هق هق گریه می گفت:
- مرا بخر! مگر نمی خواهی؟ مگر نمی خواهی؟ به ازاي پنجاه هزار فرانک،
درست مثل دگریو؟
- مرا بخر! مگر نمی خواهی؟ مگر نمی خواهی؟ به ازاي پنجاه هزار فرانک،
درست مثل دگریو؟
Forwarded from 𝐵𝑒𝑟𝑟𝑦
پاي کوچک دلربایش را پیچ آورد، پاي نازنازي گندمگون، که ذره اي تغییر در
آن نیامده بود. خندیدم و بناي پا کردن جوراب حریرش کردم. در همین گیـر
و دار، مادموازل بلانش سر جایش توي تختخواب نشسته بود و یکریز حرف
می زد.
- خوب دیگر، اگر با خودم ببرمت چه کار می کنی؟ اولش کـه پنجـاه هـزار
فرانک لازم دارم. این پول را به من می دهی، آن هم در فرانکفورت. بعـدش
می رویم پاریس و با هم زندگی می کنیم و کـاري مـی کـنم در روز روشـن
ستاره ها را ببینی.
زن هایی را می بینی که نظیرشان را به عمرت ندیـده اي.
#همخوانی_کتاب
#قمارباز
#داستایوفسکی
ص۱۹۰
آن نیامده بود. خندیدم و بناي پا کردن جوراب حریرش کردم. در همین گیـر
و دار، مادموازل بلانش سر جایش توي تختخواب نشسته بود و یکریز حرف
می زد.
- خوب دیگر، اگر با خودم ببرمت چه کار می کنی؟ اولش کـه پنجـاه هـزار
فرانک لازم دارم. این پول را به من می دهی، آن هم در فرانکفورت. بعـدش
می رویم پاریس و با هم زندگی می کنیم و کـاري مـی کـنم در روز روشـن
ستاره ها را ببینی.
زن هایی را می بینی که نظیرشان را به عمرت ندیـده اي.
#همخوانی_کتاب
#قمارباز
#داستایوفسکی
ص۱۹۰
Forwarded from Nastaran
پنجاه هزار فرانک را به تو بدهم، براي خودم چه می ماند؟
- پنجاه هزار نه، صد و پنجاه هزار فرانـک، یـادت باشـد. وانگهـی، یـک دو ماهی، ] que sais-jeچه می دانم[ با میل و رغبت تـوي یـک آپارتمـان بـا تـو زندگی می کنم. در خلل این دو ماه، حتم دارم کـه فاتحـه ي صـد و پنجـاه هزار فرانک کذایی را می خوانیم.
بگذار پیش پیش بگویمت که je suis bonne
] enfantمن دختر خوبی هستم[ و تو هم ستاره ها را می بینی.
- پنجاه هزار نه، صد و پنجاه هزار فرانـک، یـادت باشـد. وانگهـی، یـک دو ماهی، ] que sais-jeچه می دانم[ با میل و رغبت تـوي یـک آپارتمـان بـا تـو زندگی می کنم. در خلل این دو ماه، حتم دارم کـه فاتحـه ي صـد و پنجـاه هزار فرانک کذایی را می خوانیم.
بگذار پیش پیش بگویمت که je suis bonne
] enfantمن دختر خوبی هستم[ و تو هم ستاره ها را می بینی.
Forwarded from 𝐵𝑒𝑟𝑟𝑦
به نظـرم در دنیـا موجـودي حـسابگر و
چس خور و ناخن خشک تر از جنم مادموازل بلانش نمـی تـوان در تـصور
آورد. یعنی در خرج کردن پول خودش این جوري بود. صد هزار فرانک مرا
نگو، که بعدا بی پرده به من گفت کـه ایـن پـول را لازم داشـته تـا جـا پـاي
خودش را در پاریس محکم کند.
#همخوانی_کتاب
#قمارباز
#داستایوفسکی
ص۱۹۴
چس خور و ناخن خشک تر از جنم مادموازل بلانش نمـی تـوان در تـصور
آورد. یعنی در خرج کردن پول خودش این جوري بود. صد هزار فرانک مرا
نگو، که بعدا بی پرده به من گفت کـه ایـن پـول را لازم داشـته تـا جـا پـاي
خودش را در پاریس محکم کند.
#همخوانی_کتاب
#قمارباز
#داستایوفسکی
ص۱۹۴
Forwarded from H Jazayeri
پول در دست و نفرت در صدا، پرسید: «پس حالا همه اش مال من است،
مال من است؟ نیست؟»
گفتم: «معلوم است، از همان اولش مال تو بوده.»
- پس بیا خیر سرت، پنجاه هزار فرانک را بگیر.
به عقب خم شد و پول را انداخت طرف من. اسکناس ها به صورتم خورد،
که دردم آمد، و روي زمین پخش و پلا شد. پولینا، پس از انجام این کار ازاتاقم بیرون دوید.
مال من است؟ نیست؟»
گفتم: «معلوم است، از همان اولش مال تو بوده.»
- پس بیا خیر سرت، پنجاه هزار فرانک را بگیر.
به عقب خم شد و پول را انداخت طرف من. اسکناس ها به صورتم خورد،
که دردم آمد، و روي زمین پخش و پلا شد. پولینا، پس از انجام این کار ازاتاقم بیرون دوید.
Forwarded from 𝐵𝑒𝑟𝑟𝑦
در این مهمانی ها ناچار شدم نقـش مـسخره ي میزبـان را
بازي کنم و پذیرایی کنم از کاسبکارهاي بسیار کودن تازه به دوران رسـیده و
فوج افسران دون پایه ي جاهل و بی تربیـت و مـشتی نویـسنده هـاي ادبـار
دست دوم و روزنامه نگـاران زالـو صـفت، کـه بـا پوشـیدن لبـاس هـاي دم
پرستوکی و دستکش هاي زرد کم رنگ باب روز جلوه می فروختند و چنـان
ادا و اصولی درمی آوردند که نظیرش در وطن خود آدم، یعنی پترزبورگ هم
یافت نمی شود- و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. راستی را هم
قصد کرده بودند سر به سر من بگذارند، منتها با شامپانی مست مـی کـردم و
مثل مرده توي اتاق پشتی می افتادم. حالم از همه چیـز بـه هـم مـی خـورد.
#همخوانی_کتاب
#قمارباز
#داستایوفسکی
ص۱۹۶
بازي کنم و پذیرایی کنم از کاسبکارهاي بسیار کودن تازه به دوران رسـیده و
فوج افسران دون پایه ي جاهل و بی تربیـت و مـشتی نویـسنده هـاي ادبـار
دست دوم و روزنامه نگـاران زالـو صـفت، کـه بـا پوشـیدن لبـاس هـاي دم
پرستوکی و دستکش هاي زرد کم رنگ باب روز جلوه می فروختند و چنـان
ادا و اصولی درمی آوردند که نظیرش در وطن خود آدم، یعنی پترزبورگ هم
یافت نمی شود- و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. راستی را هم
قصد کرده بودند سر به سر من بگذارند، منتها با شامپانی مست مـی کـردم و
مثل مرده توي اتاق پشتی می افتادم. حالم از همه چیـز بـه هـم مـی خـورد.
#همخوانی_کتاب
#قمارباز
#داستایوفسکی
ص۱۹۶
Forwarded from Nastaran
و بـا خـود مـی اندیشیدم: »اگر قرار است بروم پاریس، می روم، حال قسمت اسـت یـا چیـز
دیگر، نمی دانم!«
#همخوانی_کتاب #قمارباز ص۱۹۱
دیگر، نمی دانم!«
#همخوانی_کتاب #قمارباز ص۱۹۱
Forwarded from 𝐵𝑒𝑟𝑟𝑦
پس از نظر تو اشکالی ندارد که پولمان اینقدر سریع می رود؟
- به جهنم که می رود، هرچه سریع تر بهتر!
- [ولی] .[آخر بگو ببینم] این همـه بیـزاري از پـول! دیگـر
داري شورش را درمی آوري. بگو ببینم، بعدش چه خواهی کرد؟
- [بعدش] می روم هامبورگ و صد هزار فرانک دیگر می برم.
-معرکـه] ، ، [هـا شـد این] [آره ،آره]
است!] می دانم هم که همین قدر که گفتی می بـري و مـی آري اینجـا. [ببینم] آخرش یک روز کاري می کنی که راستی راستی مهرت را به دل
بگیرم! [خیلی خوب] در عوض من هم تا اینجا هستی، یک بار هـم
به ات خیانت نمی کنم. تمام این مدت، با اینکه دوستت نمی داشتم
[چون خیال می کردم اوچیتیلی (یا چیزي نظیـر آن، بگـو پیـشخدمت) بـیش
نیستی] ، از راه وفا عدول نکرده ام [چون دختر
خوبی ام].
- ببین، داري دروغ می گویی! مگر همین بار آخر نبود که بـا آلبـرت، همـان
افسرك سیه چرده، دیدمت؟
#همخوانی_کتاب
#قمارباز
#داستایوفسکی
ص۱۹۸
- به جهنم که می رود، هرچه سریع تر بهتر!
- [ولی] .[آخر بگو ببینم] این همـه بیـزاري از پـول! دیگـر
داري شورش را درمی آوري. بگو ببینم، بعدش چه خواهی کرد؟
- [بعدش] می روم هامبورگ و صد هزار فرانک دیگر می برم.
-معرکـه] ، ، [هـا شـد این] [آره ،آره]
است!] می دانم هم که همین قدر که گفتی می بـري و مـی آري اینجـا. [ببینم] آخرش یک روز کاري می کنی که راستی راستی مهرت را به دل
بگیرم! [خیلی خوب] در عوض من هم تا اینجا هستی، یک بار هـم
به ات خیانت نمی کنم. تمام این مدت، با اینکه دوستت نمی داشتم
[چون خیال می کردم اوچیتیلی (یا چیزي نظیـر آن، بگـو پیـشخدمت) بـیش
نیستی] ، از راه وفا عدول نکرده ام [چون دختر
خوبی ام].
- ببین، داري دروغ می گویی! مگر همین بار آخر نبود که بـا آلبـرت، همـان
افسرك سیه چرده، دیدمت؟
#همخوانی_کتاب
#قمارباز
#داستایوفسکی
ص۱۹۸
Forwarded from 𝐵𝑒𝑟𝑟𝑦
، ابتدا خیال می کرد احمقی بیش نیستم و بعـد
به این نتیجه رسید که آدم بسیار نازنین و فهیمی هستم. خلاصـه اینکـه آخـر
سر بخت با من یار بود که الطاف بی پایان این خانم نازنین شامل حالم شـده
بود.
#همخوانی_کتاب
#قمارباز
#داستایوفسکی
ص۲۰۲
به این نتیجه رسید که آدم بسیار نازنین و فهیمی هستم. خلاصـه اینکـه آخـر
سر بخت با من یار بود که الطاف بی پایان این خانم نازنین شامل حالم شـده
بود.
#همخوانی_کتاب
#قمارباز
#داستایوفسکی
ص۲۰۲
Forwarded from 𝐵𝑒𝑟𝑟𝑦
چند بار هم روانه ام کرد که ژنرال را ببرم بگردانم، درست به همان شیوه اي
که مثلا به نوکرش بگوید که سگش را ببرد بگرداند.
#همخوانی_کتاب
#قمارباز
#داستایوفسکی
ص۲۰۳
که مثلا به نوکرش بگوید که سگش را ببرد بگرداند.
#همخوانی_کتاب
#قمارباز
#داستایوفسکی
ص۲۰۳