برونوی شجاع – جوردانو برونو و آزادی بیان
مطلبی آماده کردم دربارهی جوردانو برونو، فیلسوف، شاعر، ریاضیدان و نظریهپرداز کیهانشناسی ایتالیایی که در سال ۱۶۰۰ به دست دستگاه تفتیش عقاید کلیسا کشته شد.
«جوردانو برونو هنوز هم قهرمان تمام کسانیست که شجاعتِ بیانِ ایدههای خطرناک و بهجان خریدن حبس یا تبعید را دارند.
«شاید این که سهم برونو در تایخ اندیشهی غرب چه بوده است محل بحث باشد، اما در اروپا هم عمدتاً او را نه به خاطر فلسفهاش بلکه به عنوان کسی میشناسند که در برابر اقتدار کلیسا ایستاد و عاقبت به خاطر همین ایستادگی کشته شد. برونو همچنان عنصری بیگانه است، آزاداندیشی ستیزجو؛ و شاید همین باشد که روایتِ او را چنین ماندگار ساخته است.»
@AmMedi
متن کامل روی بلاگ:
https://poiesis.ir/blog/giordano-bruno/
مطلبی آماده کردم دربارهی جوردانو برونو، فیلسوف، شاعر، ریاضیدان و نظریهپرداز کیهانشناسی ایتالیایی که در سال ۱۶۰۰ به دست دستگاه تفتیش عقاید کلیسا کشته شد.
«جوردانو برونو هنوز هم قهرمان تمام کسانیست که شجاعتِ بیانِ ایدههای خطرناک و بهجان خریدن حبس یا تبعید را دارند.
«شاید این که سهم برونو در تایخ اندیشهی غرب چه بوده است محل بحث باشد، اما در اروپا هم عمدتاً او را نه به خاطر فلسفهاش بلکه به عنوان کسی میشناسند که در برابر اقتدار کلیسا ایستاد و عاقبت به خاطر همین ایستادگی کشته شد. برونو همچنان عنصری بیگانه است، آزاداندیشی ستیزجو؛ و شاید همین باشد که روایتِ او را چنین ماندگار ساخته است.»
@AmMedi
متن کامل روی بلاگ:
https://poiesis.ir/blog/giordano-bruno/
پوئسیس - امین مدی
جوردانو برونو و آزادی بیان - برونوی شجاع
جوردانو برونو هنوز هم قهرمان تمام کسانیست که شجاعتِ بیانِ ایدههای خطرناک و بهجان خریدن حبس یا تبعید را دارند.
پوئسیس
از کتاب «در باب دوستی»، میشل دو مونتنی، ترجمهی لاله قدکپور. @AmMedi
مونتنی در ستایش دوستش، اِتیِن دو لا بُئسی، که در جوانی مُرد.
@AmMedi
@AmMedi
Forwarded from پوئسیس
فلمینگ گفت:
«سپس ساعات غمافزا فرامیرسند، آنگاه که نه در اجاق آتشی میسوزد و نه در دل؛ و همه چیز در درون و بیرون سرد و سیاه است و اندوهناک. باور کن سخنم را، در هر دل اندوهیست نهان و دنیایی از آن بیخبر. و بسی اوقات آدمی را سرد و بیمهر میخوانیم، لیک فقط غمی در دلش دارد.»
[هیپریون، هنری لانگفلو]
@AmMedi
«سپس ساعات غمافزا فرامیرسند، آنگاه که نه در اجاق آتشی میسوزد و نه در دل؛ و همه چیز در درون و بیرون سرد و سیاه است و اندوهناک. باور کن سخنم را، در هر دل اندوهیست نهان و دنیایی از آن بیخبر. و بسی اوقات آدمی را سرد و بیمهر میخوانیم، لیک فقط غمی در دلش دارد.»
[هیپریون، هنری لانگفلو]
@AmMedi
نزدِ یونانیان آسکلیپیوس ایزد طبابت بود و برای درمان درد و مرضشان به معابد او میرفتند و برایش قربانی میبردند و در معبدش میخوابیدند تا درمان شوند. اگر شبهنگام آنجا رؤیایی میدیدند، صبح آن را با جزئیات کامل برای خادم معبد تعریف میکردند تا او بر مبنای رؤیایشان درمانی تجویز کند. آنچه در خواب دیده بودند رؤیا نبود، درمانشان بود، تنها امیدشان بود. با خودشان خروسی چیزی برای قربانیکردن برمیداشتند و راه میافتادند به سمت معبد. آخرین جملهی سقراط به کریتون هم این است: «به آسکلیپیوس خروسی بدهکارم. این قربانی را به جای آورید و فراموش مکنید». الان جای شرح این حرفش نیست. بماند.
حالا راهیِ بیمارستان شدن برای من هم مراسمی آئینی است. البته که خروس زیر بغلم نمیزنم _شاید یکبار هم امتحان کردم _ولی لباس راحتتری میپوشم و گردنبند و گوشواره و دیگر چیزهای فلزی را یکییکی باز میکنم و روی میز میچینم و توی راه هم دلتنگشان میشوم و میروم به سوی معبد آسکلیپیوس که امروز شبیه دستگاه سیتی اسکن و تخت سونوگرافیست. امروز هم که به معبد برسی مردمی را میبینی که توی اتاقها نشستهاند و با حوصله دردشان را، رؤیای مرگ و زندگیشان را، برای طبیب تعریف میکنند. خبری از مارهای غیرسمیِ معبد نیست که نماد شفا و آسکلیپیوس بودند. حالا هم طبیب به شرح بیمار از درد گوش میدهد ولی جای مارها، سوزنها نیشَت میزنند.
در راه بازگشت به این فکر می کنم که خروسم را به کدام معبد ببرم و رؤیاهایم را برای که تعریف کنم. به خانه که میرسم رؤیاها را در دفترم ثبت میکنم و بعد به یاد سقراط و ایزد طبابت برای خودم سوپ مرغی سفارش میدهم. تا چه شود.
@AmMedi
حالا راهیِ بیمارستان شدن برای من هم مراسمی آئینی است. البته که خروس زیر بغلم نمیزنم _شاید یکبار هم امتحان کردم _ولی لباس راحتتری میپوشم و گردنبند و گوشواره و دیگر چیزهای فلزی را یکییکی باز میکنم و روی میز میچینم و توی راه هم دلتنگشان میشوم و میروم به سوی معبد آسکلیپیوس که امروز شبیه دستگاه سیتی اسکن و تخت سونوگرافیست. امروز هم که به معبد برسی مردمی را میبینی که توی اتاقها نشستهاند و با حوصله دردشان را، رؤیای مرگ و زندگیشان را، برای طبیب تعریف میکنند. خبری از مارهای غیرسمیِ معبد نیست که نماد شفا و آسکلیپیوس بودند. حالا هم طبیب به شرح بیمار از درد گوش میدهد ولی جای مارها، سوزنها نیشَت میزنند.
در راه بازگشت به این فکر می کنم که خروسم را به کدام معبد ببرم و رؤیاهایم را برای که تعریف کنم. به خانه که میرسم رؤیاها را در دفترم ثبت میکنم و بعد به یاد سقراط و ایزد طبابت برای خودم سوپ مرغی سفارش میدهم. تا چه شود.
@AmMedi
گاهی اصلاً نمیدانی رشته فکری را که کلیّتش در ذهنت شکل گرفته باید از کجا شروع کنی به بافتن و شکل دادن. امروز عصر تازه رسیده بودم که زنگ در خانه را زدند. میدانستم پیرزن صاحبخانه است که خواهر پیرتر از خودش یک ماهیست بد مریض افتاده. او بود که هنوز هوش و حواس داشت و همهی کارها را سر و سامان میبخشید و پیگیر امور مالی و خانه بود. این یکی، با اینکه سرِ پاست، تا سر کوچه هم نمیتواند برود و از هیچ کاری سر درنمیآورد.
خلاصه این که رفتم پایین تا کمک کنم قبض برق و گاز و غیره را بپردازیم. خواهر مریض را پشت در بی جان روی زمین دیدم، تکان هم نمیخورد، خوابیده بود نزدیک در دستشویی. اصلاً نتوانستم بفهمم مرده بود یا زنده. دقت که کردم تکان نمیخورد. به سر و صدای ما هم هیچ واکنشی نشان نمیداد. همیشه، با وجود سن بالاش، پر جنب و جوش و زبر و زرنگ بود. همیشه پشت تلفن درحال صحبت با فلانی و بهمانی. ناگهان مریض شد و مدتی هم در بیمارستان بود و حالا افتاده بود همین پایین، دراز روی زمین. انگار درمانی در کار نیست. احساس کردم شاید چند روزی بیشتر زنده نمانَد. در بین خیلِ پیامکها دنبال پیامک قبض آب و برق و غیره بودم و چند خط اول پیامکهای واریز سود و اطلاعیهی سهام و مانده حساب را هم گذری بی اینکه بازشان کنم میدیدم و تعداد صفرها خارج از حوصلهی من و شما بود.
برگشتم بالا ذهنم درگیر بود. دو خواهر پیر؛ این یکی که مریض افتاده بچه ندارد، شاید هم اصلاً هرگز ازدواج نکرده. آن یکی هم کمابیش در اوضاعی مشابه. کسی هم نیست جمعشان کند یا اصلاً سری بهشان بزند. اما چیزی که ذهنم را درگیر کرد این نبود. روی زمین که بی جان دیدمش فقط این فکر در ذهنم میچرخید که کاش زندگی خوبی را گذرانده باشد و کاش روزهای جوانیاش لااقل بهتر از این چند سالی بوده باشد که من شناختمش. چیزی که آزارم میداد رویارویی با موقعیتی محتمل بود. من شاید خیلی اوقات ندانم که چه میخواهم، اما خوب میدانم که چه نمیخواهم. یکیشان همین بچهدار نشدن است. همیشه هم نظرم همین بوده. اصلاً بیایید مسائل اخلاقی بچهدار شدن را کنار بگذاریم. من یکی که دوست ندارم بچه این وضع مریضی و بی جانیِ پدر یا مادر را ببیند و عذاب بکشد، البته با فرض اینکه آن قدر به والدش اهمیت بدهد که بماند یا رسیدگی کند. به هرحال، بچهدار شدن برای اینکه روزی بچه تو را جمع کند هم خودخواهیِ غریبیست. و البته چه بسا امروز حتی محال.
غرض این که، به قول ارسطو، انسان داور خوبی برای سنجش خوشبختی خودش نیست و غالباً نمیداند که چه میخواهد. یاد آن پژوهش معروف لاتاری افتادم که نشان داده بود برندگان لاتاری بعد از مدتی هیچ احساس خوشبختی ندارند. شاید در مقطعی فکر کنیم ازدواج یا بچهدارشدن دوست داریم و شاید بعد از رسیدن به هر دو پشیمان شویم. شاید تا آخر عمر تحمل کنیم یا در بهترین حالت با دیگری همزیستی کنیم. یا فکر کنیم پول مشکلاتمان را حل میکند. ولی تنها مشکلی که پول حل میکند این است که دیگر به پول فکر نمیکنی و فقط بعد از آن است که میفهمی پول هم مهم نیست، البته که نبودنش خود هزار مشکل است. منظورم این است که فقط زمانی واقعاً میفهمی چیزی را میخواهی یا نه که تماماً آن را داشته باشی. فقط در آن لحظهی داشتنِ تمام و کمال میشود فهمید، نه حتی یک لحظه پیش و پس از آن.
تمام مال و مکنت روی زمین هم نمیتواند به این پیرزن، که حالا بی جان روی زمین افتاده، جانی ببخشد. بچه داشتن یا نداشتن هم در آن لحظهی مرگ هیچ اهمیتی ندارد. مرگ که بیاید تنهایی، حالا هر قدر هم که توانسته باشی دور و برت را شلوغ کنی هیچ فرقی ندارد. همهمان، چه بفهمیم چه نفهمیم، حیران و سرگردان در زمین پرسه میزنیم: خیال میکنیم که میدانیم چه میخواهیم، یا، در بهترین حالت، تصور میکنیم در جستوجوی چیزی هستیم. اما حتی اگر به هرچه میخواهیم هم برسیم، باید سپس چیزی جایگزین یا دستنیافتنی، به قول یونانیها، یک یودایمونیا (خوشبختی/بهروزی)، جعل کنیم.
حوصلهتان را سر بردم که حرف را به اینجا برسانم: پیکرِ بی جان آن پیرزن، که به روی شکم خوابیده بود و حالا دیگر چهرهای هم نداشت، انگار سرنوشت غاییِ همهی انسانها را لحظهای از مقابل چشمم گذرانده بود و من در ذهنم فقط سعی میکردم روزهای خوش جوانیاش را تصور کنم؛ گویی میخواستم در ذهن خودم، که فقط معطوف به روزگار گذشته بود، خوشبختی را همانجا روی همان زمینِ سرد در خیالم ببافم و دور تنِ بی جانش بپیچم: بیا، حالا تو خوشبختی، لااقل در ذهن من. در آن لحظهی غریب، که انگار مواجهه با رخسار سرد مرگ بود، تمام تصور من از خوشبختی همین بود. نمیدانم دستِ تقدیر این زندگی را به کدام سو میبَرَد و نقطهی پایانش کجاست، اما تنها امیدی که دارم همین است که در آن واپسین لحظهی مرگِ ذهن، که هوشیاری و آگاهی از تن رخت برمیبندد، خیالم به خاطرات روزگار گذشته خوش باشد.
@AmMedi
خلاصه این که رفتم پایین تا کمک کنم قبض برق و گاز و غیره را بپردازیم. خواهر مریض را پشت در بی جان روی زمین دیدم، تکان هم نمیخورد، خوابیده بود نزدیک در دستشویی. اصلاً نتوانستم بفهمم مرده بود یا زنده. دقت که کردم تکان نمیخورد. به سر و صدای ما هم هیچ واکنشی نشان نمیداد. همیشه، با وجود سن بالاش، پر جنب و جوش و زبر و زرنگ بود. همیشه پشت تلفن درحال صحبت با فلانی و بهمانی. ناگهان مریض شد و مدتی هم در بیمارستان بود و حالا افتاده بود همین پایین، دراز روی زمین. انگار درمانی در کار نیست. احساس کردم شاید چند روزی بیشتر زنده نمانَد. در بین خیلِ پیامکها دنبال پیامک قبض آب و برق و غیره بودم و چند خط اول پیامکهای واریز سود و اطلاعیهی سهام و مانده حساب را هم گذری بی اینکه بازشان کنم میدیدم و تعداد صفرها خارج از حوصلهی من و شما بود.
برگشتم بالا ذهنم درگیر بود. دو خواهر پیر؛ این یکی که مریض افتاده بچه ندارد، شاید هم اصلاً هرگز ازدواج نکرده. آن یکی هم کمابیش در اوضاعی مشابه. کسی هم نیست جمعشان کند یا اصلاً سری بهشان بزند. اما چیزی که ذهنم را درگیر کرد این نبود. روی زمین که بی جان دیدمش فقط این فکر در ذهنم میچرخید که کاش زندگی خوبی را گذرانده باشد و کاش روزهای جوانیاش لااقل بهتر از این چند سالی بوده باشد که من شناختمش. چیزی که آزارم میداد رویارویی با موقعیتی محتمل بود. من شاید خیلی اوقات ندانم که چه میخواهم، اما خوب میدانم که چه نمیخواهم. یکیشان همین بچهدار نشدن است. همیشه هم نظرم همین بوده. اصلاً بیایید مسائل اخلاقی بچهدار شدن را کنار بگذاریم. من یکی که دوست ندارم بچه این وضع مریضی و بی جانیِ پدر یا مادر را ببیند و عذاب بکشد، البته با فرض اینکه آن قدر به والدش اهمیت بدهد که بماند یا رسیدگی کند. به هرحال، بچهدار شدن برای اینکه روزی بچه تو را جمع کند هم خودخواهیِ غریبیست. و البته چه بسا امروز حتی محال.
غرض این که، به قول ارسطو، انسان داور خوبی برای سنجش خوشبختی خودش نیست و غالباً نمیداند که چه میخواهد. یاد آن پژوهش معروف لاتاری افتادم که نشان داده بود برندگان لاتاری بعد از مدتی هیچ احساس خوشبختی ندارند. شاید در مقطعی فکر کنیم ازدواج یا بچهدارشدن دوست داریم و شاید بعد از رسیدن به هر دو پشیمان شویم. شاید تا آخر عمر تحمل کنیم یا در بهترین حالت با دیگری همزیستی کنیم. یا فکر کنیم پول مشکلاتمان را حل میکند. ولی تنها مشکلی که پول حل میکند این است که دیگر به پول فکر نمیکنی و فقط بعد از آن است که میفهمی پول هم مهم نیست، البته که نبودنش خود هزار مشکل است. منظورم این است که فقط زمانی واقعاً میفهمی چیزی را میخواهی یا نه که تماماً آن را داشته باشی. فقط در آن لحظهی داشتنِ تمام و کمال میشود فهمید، نه حتی یک لحظه پیش و پس از آن.
تمام مال و مکنت روی زمین هم نمیتواند به این پیرزن، که حالا بی جان روی زمین افتاده، جانی ببخشد. بچه داشتن یا نداشتن هم در آن لحظهی مرگ هیچ اهمیتی ندارد. مرگ که بیاید تنهایی، حالا هر قدر هم که توانسته باشی دور و برت را شلوغ کنی هیچ فرقی ندارد. همهمان، چه بفهمیم چه نفهمیم، حیران و سرگردان در زمین پرسه میزنیم: خیال میکنیم که میدانیم چه میخواهیم، یا، در بهترین حالت، تصور میکنیم در جستوجوی چیزی هستیم. اما حتی اگر به هرچه میخواهیم هم برسیم، باید سپس چیزی جایگزین یا دستنیافتنی، به قول یونانیها، یک یودایمونیا (خوشبختی/بهروزی)، جعل کنیم.
حوصلهتان را سر بردم که حرف را به اینجا برسانم: پیکرِ بی جان آن پیرزن، که به روی شکم خوابیده بود و حالا دیگر چهرهای هم نداشت، انگار سرنوشت غاییِ همهی انسانها را لحظهای از مقابل چشمم گذرانده بود و من در ذهنم فقط سعی میکردم روزهای خوش جوانیاش را تصور کنم؛ گویی میخواستم در ذهن خودم، که فقط معطوف به روزگار گذشته بود، خوشبختی را همانجا روی همان زمینِ سرد در خیالم ببافم و دور تنِ بی جانش بپیچم: بیا، حالا تو خوشبختی، لااقل در ذهن من. در آن لحظهی غریب، که انگار مواجهه با رخسار سرد مرگ بود، تمام تصور من از خوشبختی همین بود. نمیدانم دستِ تقدیر این زندگی را به کدام سو میبَرَد و نقطهی پایانش کجاست، اما تنها امیدی که دارم همین است که در آن واپسین لحظهی مرگِ ذهن، که هوشیاری و آگاهی از تن رخت برمیبندد، خیالم به خاطرات روزگار گذشته خوش باشد.
@AmMedi
پوئسیس
Photo
مارکوس اورلیوس، امپراتور رواقی روم، در تأملاتش (بخش سوم، بند چهارم) مینویسد: «ما تقدیرمان را بر دوش میکشیم و تقدیرمان ما را».
این جمله، از وقتی که خواندمش، همیشه در ذهنم مانده و به نظرم یکی از سادهترین، و در عین حال دقیقترین، حرفهاییست که یک انسان، آن هم دو هزار سال پیش، روی کاغذ آورده: هر قدم که به هر سو برداریم، به هر کار که دست بزنیم، هر خیال و فکر و امید و آرزو، که به هر علت، نقش کنیم، همزمان زاییدهی تصمیمات و شرایط و احوال گذشته است و زایندهی آینده. ما تقدیرمان را میسازیم و تقدیرمان ما را: هارمونی و همسازیِ تمام و کمالِ ضرورت و اراده _نمیخواهم بگویم جبر و آزادی.
آموزهی رواقیِ amor fati یا «عشق به تقدیر» را نیچه اینطور توصیف میکند:
«فرمولِ من برای عظمتِ بشری: عشقِ به تقدیر، عاشق تقدیرت باش. تا ابد چیزی متفاوت نه در گذشته و نه در آینده طلب مکن. نه فقط تابآوردنِ ضرورت و امر ناگزیر، بلکه عشقورزیدنِ به آن...»
و در این باور، در این پذیرش، هیچ انفعالی جای ندارد و هرگز به معنای تسلیم شدن در برابر تقدیر یا روزگار نیست. ما صرفاً تمام آنچه که از دستمان برمیآید انجام میدهیم. با نگاه به گذشته خیلی چیزها را بهتر _یا حتی اگر جسارت کنم و بگویم «درستتر»_ میتوان دید. اگر کسی سالها پیش به من میگفت زندگینامه نیچه را در تلخترین روزهای زندگیات ترجمه خواهی کرد و نامههای اخلاقی سنکا را در دورهای که با مرگ دست و پنجه نرم میکنی و انجیل تنهایی تامس ولف را در تنهاترین روزهای عمرت و تسلینامههای سنکا را در روزهایی که هیچکس به قدر خودت محتاج تسلی نیست هرگز باور نمیکردم. حالا که فکر میکنم انگار همه این کارها را برای خودم کردهام. mihi ipsi scripsiـ «برای خود مینویسم». شاید تا همین مثلاً ده سال پیش اسم اینها را هم نشنیده بودم ولی حالا روزگار اینطور زندگیشان را به تقدیر من گره زده:
«پس بیا تا ضبط و مهارِ خویشتن به دست گیریم و مگذاریم تقدیر ما را از راه به در کند. شرمآور است اگر امواجْ سکان از چنگالِ سکاندار بربایند و او بادبانها را، که سرکشانه تاب میخورند، به حال خود رها کند و کشتی به دست طوفان بسپارد؛ اما آن سکاندار، که دریاش او را در هم شکسته لیک هنوز سکان رها نکرده و سخت در ستیز است، به وقتِ کشتیشکستگی نیز ستودنیست.»
این پیرمرد، که دو هزار سال پیش مُرده، انگار حالا کنار من نشسته و این حرفها را خطاب به حال همین ساعت من میزند. این چند خط را که ترجمه میکنم یکبار از اول میخوانم و چشمانم از حیرت خیس میشود. نمیدانم چطور، از کدام لحظه، در کجا، کدام ریسمان طلاییِ آریادنه را پِی گرفتم و خط تقدیری را که از این مسیر میگذشت دنبال کردم و به امروز رسیدم. این بوده تقدیر من و هیچ چیز متفاوتی نمیخواهم. همهاش را دوست دارم، همهاش من است و من همهاش.
@AmMedi
این جمله، از وقتی که خواندمش، همیشه در ذهنم مانده و به نظرم یکی از سادهترین، و در عین حال دقیقترین، حرفهاییست که یک انسان، آن هم دو هزار سال پیش، روی کاغذ آورده: هر قدم که به هر سو برداریم، به هر کار که دست بزنیم، هر خیال و فکر و امید و آرزو، که به هر علت، نقش کنیم، همزمان زاییدهی تصمیمات و شرایط و احوال گذشته است و زایندهی آینده. ما تقدیرمان را میسازیم و تقدیرمان ما را: هارمونی و همسازیِ تمام و کمالِ ضرورت و اراده _نمیخواهم بگویم جبر و آزادی.
آموزهی رواقیِ amor fati یا «عشق به تقدیر» را نیچه اینطور توصیف میکند:
«فرمولِ من برای عظمتِ بشری: عشقِ به تقدیر، عاشق تقدیرت باش. تا ابد چیزی متفاوت نه در گذشته و نه در آینده طلب مکن. نه فقط تابآوردنِ ضرورت و امر ناگزیر، بلکه عشقورزیدنِ به آن...»
و در این باور، در این پذیرش، هیچ انفعالی جای ندارد و هرگز به معنای تسلیم شدن در برابر تقدیر یا روزگار نیست. ما صرفاً تمام آنچه که از دستمان برمیآید انجام میدهیم. با نگاه به گذشته خیلی چیزها را بهتر _یا حتی اگر جسارت کنم و بگویم «درستتر»_ میتوان دید. اگر کسی سالها پیش به من میگفت زندگینامه نیچه را در تلخترین روزهای زندگیات ترجمه خواهی کرد و نامههای اخلاقی سنکا را در دورهای که با مرگ دست و پنجه نرم میکنی و انجیل تنهایی تامس ولف را در تنهاترین روزهای عمرت و تسلینامههای سنکا را در روزهایی که هیچکس به قدر خودت محتاج تسلی نیست هرگز باور نمیکردم. حالا که فکر میکنم انگار همه این کارها را برای خودم کردهام. mihi ipsi scripsiـ «برای خود مینویسم». شاید تا همین مثلاً ده سال پیش اسم اینها را هم نشنیده بودم ولی حالا روزگار اینطور زندگیشان را به تقدیر من گره زده:
«پس بیا تا ضبط و مهارِ خویشتن به دست گیریم و مگذاریم تقدیر ما را از راه به در کند. شرمآور است اگر امواجْ سکان از چنگالِ سکاندار بربایند و او بادبانها را، که سرکشانه تاب میخورند، به حال خود رها کند و کشتی به دست طوفان بسپارد؛ اما آن سکاندار، که دریاش او را در هم شکسته لیک هنوز سکان رها نکرده و سخت در ستیز است، به وقتِ کشتیشکستگی نیز ستودنیست.»
این پیرمرد، که دو هزار سال پیش مُرده، انگار حالا کنار من نشسته و این حرفها را خطاب به حال همین ساعت من میزند. این چند خط را که ترجمه میکنم یکبار از اول میخوانم و چشمانم از حیرت خیس میشود. نمیدانم چطور، از کدام لحظه، در کجا، کدام ریسمان طلاییِ آریادنه را پِی گرفتم و خط تقدیری را که از این مسیر میگذشت دنبال کردم و به امروز رسیدم. این بوده تقدیر من و هیچ چیز متفاوتی نمیخواهم. همهاش را دوست دارم، همهاش من است و من همهاش.
@AmMedi
پوئسیس
گاهی اصلاً نمیدانی رشته فکری را که کلیّتش در ذهنت شکل گرفته باید از کجا شروع کنی به بافتن و شکل دادن. امروز عصر تازه رسیده بودم که زنگ در خانه را زدند. میدانستم پیرزن صاحبخانه است که خواهر پیرتر از خودش یک ماهیست بد مریض افتاده. او بود که هنوز هوش و حواس…
دوشنبه مُرد، سهشنبه خاکش کردیم. حالا نمیدانم با این تکخواهر که مانده چه کنم. مگر با خودم میدانم چه کنم؟ گاهی میروم پایین پیشش. گریه میکند. سایهی سنگینِ سیاهی افتاده روی دیوارها. میخواهم بزنم بیرون و برگردم بالا کنج خودم و زخمهای خودم را لیس بزنم. بالا بدتر از پایین. میزنم به کوچه نصفهسیگاری میکشم. دلم نمیآید تنهاش بگذارم. باز برمیگردم پیشش. حرف میزنم، چرتوپرت. میخندد. گوشش کمی سنگین است، باید داد بزنم. داد زدن انگار سبک میکند. نشستهام. باز گریه میکند. گریه نمیکنم. زخم خودم را که هنوز سرش باز است در مشتم محکم میفشرم تا مرهمی بر زخمش بگذارم. سنگ صبور همگان سنگ صبور تو کجاست.
میخواستم تجربهی شخصیام از رویارویی با بیماری و مرگ را برای خودم ثبت کنم. تلاش کردم برای مکتوب کردنش، تلاشی علیه از یاد رفتنِ روزگار رفته، که «آپولون»، اولین قسمتش، در جُنگ کناره منتشر شد. اگر از قضا خواندید، خوشحال میشوم نظرتان را، یا برداشت شخصی خودتان از رویارویی با اینطور مسائل را، برایم بفرستید.
amin.meddi@gmail.com
ارادتمند.
@AmMedi
///جُنگِ کِناره///
amin.meddi@gmail.com
ارادتمند.
@AmMedi
///جُنگِ کِناره///
به بهانهی چاپ دوم محاکمهی اندرسونویل.
«اکراسیا واژهای یونانیست که در زبان انگلیسی غالباً بهمعنای ناخویشتنداری یا سُست ارادگی (incontinence) تعریف میشود، اما در سنتِ یونانی برای اشاره به موقعیتی به کار میرود که انسان در آن دست به عملی خلاف حکم و قضاوت بهتر خویش میزند؛ این عمل را «اکراتیک» میخوانند. هرکس که در هر مقطعی از زندگیِ خود از خویش پرسیده: «حالا چه کنم؟»، احتمالاً بین چند گزینه ارزشداوری کرده و عاقبت هم، لااقل گاهی، دست به عمل اکراتیک زده است. مثلاً وقتی پس از بررسی گزینههای «الف» و «ب» متقاعد میشوید که «ب» گزینهی بهتر و صحیحتر است، اما همچنان گزینهی «الف» را انتخاب میکنید، یا وقتی میدانید چیزی که خودخواسته برگزیدهاید تصمیم عقلانی خوبی نیست اما باز هم کار خودتان را میکنید، این عملتان اکراتیک است، چون خلافِ قضاوتِ بهترتان عمل کردهاید.
از افلاطون به بعد، بسیاری کوشیدهاند ممکنبودن یا ناممکنبودن اکراسیا را اثبات کنند. سقراطِ افلاطون اکراسیا را ناممکن میداند و در دیالوگ پروتاگوراس (358) میگوید: «هیچکس، اگر آگاه یا معتقد باشد که راهی نیکتر از آنچه اکنون در پیش گرفته وجود دارد، راه کنونی را ادامه نخواهد داد.» از منظر سقراط، اکراسیا محال است و عملِ اکراتیک صرفاً جهل است: خطای معرفتشناختی یا اِپیستمیک؛ یعنی اگر انسان دست به عملی خلاف حکمِ بهتر خود بزند، بیشک در فهم و شناخت «بهتر» دچار اشتباه شده و حکمش خطا بوده است.»
متن کامل در بلاگ:
https://poiesis.ir/blog/eichmann-andersonville/
@AmMedi
«اکراسیا واژهای یونانیست که در زبان انگلیسی غالباً بهمعنای ناخویشتنداری یا سُست ارادگی (incontinence) تعریف میشود، اما در سنتِ یونانی برای اشاره به موقعیتی به کار میرود که انسان در آن دست به عملی خلاف حکم و قضاوت بهتر خویش میزند؛ این عمل را «اکراتیک» میخوانند. هرکس که در هر مقطعی از زندگیِ خود از خویش پرسیده: «حالا چه کنم؟»، احتمالاً بین چند گزینه ارزشداوری کرده و عاقبت هم، لااقل گاهی، دست به عمل اکراتیک زده است. مثلاً وقتی پس از بررسی گزینههای «الف» و «ب» متقاعد میشوید که «ب» گزینهی بهتر و صحیحتر است، اما همچنان گزینهی «الف» را انتخاب میکنید، یا وقتی میدانید چیزی که خودخواسته برگزیدهاید تصمیم عقلانی خوبی نیست اما باز هم کار خودتان را میکنید، این عملتان اکراتیک است، چون خلافِ قضاوتِ بهترتان عمل کردهاید.
از افلاطون به بعد، بسیاری کوشیدهاند ممکنبودن یا ناممکنبودن اکراسیا را اثبات کنند. سقراطِ افلاطون اکراسیا را ناممکن میداند و در دیالوگ پروتاگوراس (358) میگوید: «هیچکس، اگر آگاه یا معتقد باشد که راهی نیکتر از آنچه اکنون در پیش گرفته وجود دارد، راه کنونی را ادامه نخواهد داد.» از منظر سقراط، اکراسیا محال است و عملِ اکراتیک صرفاً جهل است: خطای معرفتشناختی یا اِپیستمیک؛ یعنی اگر انسان دست به عملی خلاف حکمِ بهتر خود بزند، بیشک در فهم و شناخت «بهتر» دچار اشتباه شده و حکمش خطا بوده است.»
متن کامل در بلاگ:
https://poiesis.ir/blog/eichmann-andersonville/
@AmMedi
پوئسیس - امین مدی
آدولف آیشمن و هنری ویرز: استدلالی درباب اکراسیا
محاکمهی اندرسونویل و آیشمن؛ اکراسیا، عامل اخلاقی و مسئولیت فردی-اخلاقی از نگاه هانا آرنت و ارسطو. امین مدی
امروز نشر برج دو نسخه از چاپ هفتم کتاب «من دینامیتم، سرگذشت فریدریش نیچه» را برایم فرستاد. ترجمهاش را اوایل سال ۹۸ شروع کردم. کار یکسال و نیم طول کشید و در اواسط اسفند ۹۹ منتشر شد. حالا سه سال گذشته... درگیریهایم در طول روزها و ماههای ترجمه را کمابیش اینجا نوشتهام و قصد بازگو کردنش را ندارم.
پیش از چاپ کتاب، تصمیم گرفتم این شعر هُلدرلین، به ترجمهی بیژن الهی، را به آغازش اضافه کنم:
«خطهای عمر گوناگونست،
مانند راههاست، و مانند مرزهای کوهها.
آنچه را که اینجا ماییم، خدایی آنجا افزون تواند ساخت
با هماهنگیها، پادافره جاوید و آشتی.»
حالا بیش از پیش به این حرف هُلدرلین ایمان دارم. تقدیرم این بوده که همیشه بیثباتیِ زندگی را دستاول لمس کنم. مدتهاست دیگر مأیوس نمیشوم، اما هنوز حیرت میکنم. بهقول همین رفیقمان نیچه، دیگر «از تقدیرم آگاهم». آدمیزاد اگر با خودش صادق باشد، یکجایی بالاخره همهچیز را میفهمد.
اگر آنسالها کلیّت زندگی را پُرتلاطم و بیثبات میدانستم، امروز دیگر، به لطف اتفاقاتی که در طول دو سال گذشته رخ داده، به همین فردایش هم چشمداشتی ندارم. نمیدانم حتی یکسال آینده را میبینم یا نه. اهمیتی دارد؟ نه. زندگی یکجاهایی شطرنج است و قابل پیشبینی و میتوان بنابر قواعد بازی کرد و مهرهها را حرکت داد؛ یک جاهایی هم تختهنرد است و شانس محض و چارهای نیست جز تاسریختن: باید بازی را ادامه داد، هرچند که
ای احوال ده این هر دو جهان
جفت است ترا فرد است مرا
با اینهمه، حالا فکر میکنم غایتِ زندگی، و طالعِ مطلوب، باید فراموششدن باشد: این که جایی ردِ محوی از حرکت مهرههات بماند اما از خودت نه. راستی هم انگار آرامش در فراموششدن است.
@AmMedi
پیش از چاپ کتاب، تصمیم گرفتم این شعر هُلدرلین، به ترجمهی بیژن الهی، را به آغازش اضافه کنم:
«خطهای عمر گوناگونست،
مانند راههاست، و مانند مرزهای کوهها.
آنچه را که اینجا ماییم، خدایی آنجا افزون تواند ساخت
با هماهنگیها، پادافره جاوید و آشتی.»
حالا بیش از پیش به این حرف هُلدرلین ایمان دارم. تقدیرم این بوده که همیشه بیثباتیِ زندگی را دستاول لمس کنم. مدتهاست دیگر مأیوس نمیشوم، اما هنوز حیرت میکنم. بهقول همین رفیقمان نیچه، دیگر «از تقدیرم آگاهم». آدمیزاد اگر با خودش صادق باشد، یکجایی بالاخره همهچیز را میفهمد.
اگر آنسالها کلیّت زندگی را پُرتلاطم و بیثبات میدانستم، امروز دیگر، به لطف اتفاقاتی که در طول دو سال گذشته رخ داده، به همین فردایش هم چشمداشتی ندارم. نمیدانم حتی یکسال آینده را میبینم یا نه. اهمیتی دارد؟ نه. زندگی یکجاهایی شطرنج است و قابل پیشبینی و میتوان بنابر قواعد بازی کرد و مهرهها را حرکت داد؛ یک جاهایی هم تختهنرد است و شانس محض و چارهای نیست جز تاسریختن: باید بازی را ادامه داد، هرچند که
ای احوال ده این هر دو جهان
جفت است ترا فرد است مرا
با اینهمه، حالا فکر میکنم غایتِ زندگی، و طالعِ مطلوب، باید فراموششدن باشد: این که جایی ردِ محوی از حرکت مهرههات بماند اما از خودت نه. راستی هم انگار آرامش در فراموششدن است.
@AmMedi
«تو خود میدانی که زندگی هماره درخور چنگانداختن نیست. خیرِ ما نه در زندهماندن، بلکه در نیک زیستن است. پس، انسانِ فرزانه تا آن زمان زیَد که باید، نه تا آن زمان که میتواند. او به این میاندیشد که کجا و چگونه و با چه کسی زندگی را بهسر خواهد برد و دست به چه کاری خواهد زد. پیوسته به کیفیّت زندگی میاندیشد، نه مقدار آن. چون با دشواریهای بیشمار رویارو شود که مخلّ آرامشند، خویشتن آزاد میسازد. چنین نیست که در اوجِ عسرت دست بدین کار بزند؛ بل، همین که در بخت و اقبالش تردید کرد، موشکافانه در کار خویش مداقّه میکند تا ببیند وقتِ رفتن رسیده است یا نه. نزدِ او توفیری ندارد که خودْ پایانِ خویشتن را رقم بزند یا پذیرای پایانِ مقدّر باشد که دیر بیاید یا زود. از آن پایان نمیهراسد، گویی که فقدانی هولناک است: آنگاه که بیش از قطرهای در چنگت نباشد، دیگر چندانی نیست که از دست بدهی. مسئله نه زود یا دیر مُردن، که نیک یا بد مُردن است. و نیک مُردن یعنی گریختن از زندگیِ بد.»
[از چاپنشدهها]
@AmMedi
[از چاپنشدهها]
@AmMedi