Forwarded from مبین
🚩 مفهوم «جامعه قرآنی» اصلاح شود
سید محسن موسویبلده، داور بینالمللی مسابقات قرآن:
🔸مردم گوششان به صداوسیماست، هم رادیو قرآن و هم شبکه قرآن در حال فعالیت هستند، آنان توانایی خوبی دارند، اما هرچه کار کنند بازهم کم است.
🔸امروز جامعه قرآنی به جامعه قاریان محدود شده است؛ در حالی که قاریان بخشی از جامعه قرآنی را تشکیل داده و پژوهشگران، مفسران، هنرمندان قرآنی و همه افرادی که تحت لوای این مصحف شریف فعالیت دارند، عضو همین جامعه شناخته میشوند./ ایکنا
@mobbinnews
سید محسن موسویبلده، داور بینالمللی مسابقات قرآن:
🔸مردم گوششان به صداوسیماست، هم رادیو قرآن و هم شبکه قرآن در حال فعالیت هستند، آنان توانایی خوبی دارند، اما هرچه کار کنند بازهم کم است.
🔸امروز جامعه قرآنی به جامعه قاریان محدود شده است؛ در حالی که قاریان بخشی از جامعه قرآنی را تشکیل داده و پژوهشگران، مفسران، هنرمندان قرآنی و همه افرادی که تحت لوای این مصحف شریف فعالیت دارند، عضو همین جامعه شناخته میشوند./ ایکنا
@mobbinnews
What’s happening in the Oscars?!Who do you think you are sir ?!Piece of advice to you! Just do your job and stop acting like an open-minded person. Read some books. Brothers&Sisters be careful this picture is not just a picture but it’s a threat to us and our children’s identities.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کشف اشتباه قرآن توسط
مجمع بزرگترین دانشمندان جهان
تدبر کنیم در قرآن کریم
سوره ها و آیات مبارکه
نمل ۱۸ و نحل ۶۸
مجمع بزرگترین دانشمندان جهان
تدبر کنیم در قرآن کریم
سوره ها و آیات مبارکه
نمل ۱۸ و نحل ۶۸
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐
🍃💐🍃💐
💐🍃💐
🍃💐
💐
برای کسانی که به شما حسادت میکنند
اینگونه دعا کنید پروردگارا کسیکه تاب
دیدن خوشبختی مرا ندارد به رحمانیتت
قسم چنان خوشبختشکن که خوشبختی
مرا از یاد ببرد که آرامشمان برقرار باشد
💐
🍃💐
💐🍃💐
🍃💐🍃💐
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐
🍃💐🍃💐
💐🍃💐
🍃💐
💐
برای کسانی که به شما حسادت میکنند
اینگونه دعا کنید پروردگارا کسیکه تاب
دیدن خوشبختی مرا ندارد به رحمانیتت
قسم چنان خوشبختشکن که خوشبختی
مرا از یاد ببرد که آرامشمان برقرار باشد
💐
🍃💐
💐🍃💐
🍃💐🍃💐
💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐🍃💐
Forwarded from نکات ناب و حکمت های آیت الله حائری شیرازی
🔸سفارش تبعیض آمیز!🔸
📝#خاطره زیبای دکتر علی حائری (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر
🔹بالأخره بعد از کش و قوس های فراوان، در آبان ماه 88، من هم سرباز شدم. پادگان آیت الله خاتمی یزد. بماند که چه ها کشیدم! هر چه بود گذشت.
هر روز، نزدیکی های اذان صبح مجالی دست می داد تا چند دقیقه ای تلفنی صحبت کنم. دفتردار پدر که بازنشسته سپاه بود را هر روز خواب آلود به پای تلفن می کشیدم: که مرد حسابی پدرم درآمد، چاره ای کن، ناسلامتی تو سرهنگ سپاهی، من زن و زندگی دارم، مادر بیمار دارم، راهی، رایزنی ای، چیزی. چند روز مرخصی جور کن و ....
این درد دل های دردمندانه تقریباً هر روز ادامه داشت تا اینکه یک روز صبح، جناب دفتردار خودش گوشی تلفن را برداشت و گفت: علی مژده بده.
بی صبرانه گفتم: برایم مرخصی گرفتی؟
گفت: بالاتر!
خواب به کلی از سرم پرید، ضربان قلبم بالا رفت، گفتم: بگو ببینم چه کردی؟
گفت: «حاج آقا از مشهد به سمت شیراز می آیند و این بار از راه یزد. در شهر یزد چند سخنرانی دارند؛ من جمله در پادگان شما! وقتی آمد پادگان شما، می توانی همراهشون بیایی شیراز! »
یکه خوردم. هم خوشحال شدم و هم متعجب. چه خواهد شد؟
🔹 آن روز را با لحظه شماری گذراندم. تا ظهر منتظر بودم؛ خبری نشد. هنگام نماز ظهر، در مسجد پادگان اعلام کردند که ساعت پنج سخنرانی ویژه داریم و کلاس ها زودتر تمام می شود؛ حضور همه الزامیست. فرمانده گروهان ها همه را بسیج کنند.
چشمانم برق زد، قلبم به تپش افتاد که پدر می آید و من شب را پس از قریب یکی دو ماه، در شیراز خواهم گذراند. ساعت پنج شد. فرمانده گروهان، ما را به خط کرد و به مسجد بزرگ پادگان برد. قریب دو هزار سرباز، مسجد را پر کرده بودند.
🔹 بالأخره پدر آمد. تا او را دیدم، بعض امانم را برید. حدود چهل دقیقه ای صحبت کردند. یادم نیست چه گفتند، فقط آخرین جمله شان این بود که پسر من هم ما بین شماست، چند دقیقه ای او را ببینم و بروم!
همه به هم نگاه کردند. فرماندهان و سربازان، همه یکه خورده بودند. دل تو دلم نبود، احساس می کردم کل وجودم همراه ضربان قلبم بالا و پایین می شود.
همه ما را به خط کرده به صرف شام بردند. شام یک تخم مرغ آب پز به همراه یک خیار شور لپری قاش نشده و یه کف دست نان بود. شام را گرفتم و نخورده به آسایشگاه آمدم. همچنان منتظر بودم. هیچکدام از هم خدمتی ها و فرمانده ها مرا نمی شناختند. بالأخره فرمانده ی دسته آمد: «14/103 بیا بیرون». آمدم بیرون. گفت: «بازیگوش! فامیلت چیه؟»
گفتم: حائری.
لبخندی زد و گفت سر و وضعت را مرتب کن و برو دفتر فرمانده پادگان. کارت دارند.
🔹وقتی وارد سالن شدم، میز کنفرانس بزرگی آنجا بود که همه فرماندهان دور میز نشسته بودند. پدر هم همراه سردار میرحسینی فرمانده پادگان نشسته بود.
من که لاغر، کچل و سیاه تر شده بودم، با لبخند پدر اشکم درآمد.
پدر گفت: علی بابا! چهره ات مردانه شده، بیا پیش من.
شام آنها، چلو جوجه بود که به غایت زیبا، سفره آرایی شده بود.
پدر به مزاح گفت: خوب بهت می رسند ها! از این چیزها که تو خانه هم گیرت نمیاد.
با خنده گفتم: شام ما از شام شما چند دوره قبلتر بود!
گفتند: یعنی چه؟
گفتم: ما تخمش را خوردیم، شما جوجه اش را می خورید.
همه خندیدند الا فرمانده گردان.
گوشی موبایل پدر را گرفتم رفتم که به اهل منزل و مادر زنگی بزنم. همچنان فرمانده گردان مرا با چشمانش با نگاهی خشک و سرد دنبال می کرد تا اینکه شام تمام شد.
🔹 پدر، میکروفن جلوی خود را روشن کرد. زیر چشمی نگاهی به من کرد و بعد چشمانش را بست. گویی می خواهد چیزی بگوید که باب میل من نبود.
گفت: من از عزیزان و فرماندهان تشکر می کنم که این فرصت را فراهم کردند که من چند ساعتی را در این پادگان بگذرانم. بعد دستی به سرش کشید و گفت: «اینکه پسرم در اختیار شماست، فرصتیست برای ما که به همگان اثبات کنیم در جمهوری اسلامی تبعیض ور افتاده! هر کاری که سخت تر از بقیه امور است را به او بسپارید، هرکاری که دون شأن است را از او مطالبه کنید؛ مثلا وظیفه نظافت تمام دستشویی ها پادگان را به عهده او بگذارید، به او کمتر از سایرین مرخصی بدهید و .... »
همه خندیدند و فرمانده گردانم بلندتر از بقیه! من خشکم زده بود! تمام سلول های بدنم مور مور می شد. متعجب نگاه پدر کردم و در دل گفتم می دانی داری با من چه میکنی ؟!!
🔹 پدر روی موکت نشسته بود و داشت عمامه اش را روی زانویش دوباره می بست. گفت: «علی جان! از من دل گیر نشی ها»
هنوز من گیج و منگ بودم.
عمامه اش را بر سر گذاشت و آغوشش را گشود و ...
دستش را بوسیدم. سرم را که به سینه اش فشرده بود بوسید و رفت.
🔹من ماندم و پست نیمه شب برجک 11 (برجک تنبیهی سربازان) و نظافت دستشویی ها در هر سحرگاه ... !!
منبع: @dralihaeri
@haerishirazi
📝#خاطره زیبای دکتر علی حائری (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر
🔹بالأخره بعد از کش و قوس های فراوان، در آبان ماه 88، من هم سرباز شدم. پادگان آیت الله خاتمی یزد. بماند که چه ها کشیدم! هر چه بود گذشت.
هر روز، نزدیکی های اذان صبح مجالی دست می داد تا چند دقیقه ای تلفنی صحبت کنم. دفتردار پدر که بازنشسته سپاه بود را هر روز خواب آلود به پای تلفن می کشیدم: که مرد حسابی پدرم درآمد، چاره ای کن، ناسلامتی تو سرهنگ سپاهی، من زن و زندگی دارم، مادر بیمار دارم، راهی، رایزنی ای، چیزی. چند روز مرخصی جور کن و ....
این درد دل های دردمندانه تقریباً هر روز ادامه داشت تا اینکه یک روز صبح، جناب دفتردار خودش گوشی تلفن را برداشت و گفت: علی مژده بده.
بی صبرانه گفتم: برایم مرخصی گرفتی؟
گفت: بالاتر!
خواب به کلی از سرم پرید، ضربان قلبم بالا رفت، گفتم: بگو ببینم چه کردی؟
گفت: «حاج آقا از مشهد به سمت شیراز می آیند و این بار از راه یزد. در شهر یزد چند سخنرانی دارند؛ من جمله در پادگان شما! وقتی آمد پادگان شما، می توانی همراهشون بیایی شیراز! »
یکه خوردم. هم خوشحال شدم و هم متعجب. چه خواهد شد؟
🔹 آن روز را با لحظه شماری گذراندم. تا ظهر منتظر بودم؛ خبری نشد. هنگام نماز ظهر، در مسجد پادگان اعلام کردند که ساعت پنج سخنرانی ویژه داریم و کلاس ها زودتر تمام می شود؛ حضور همه الزامیست. فرمانده گروهان ها همه را بسیج کنند.
چشمانم برق زد، قلبم به تپش افتاد که پدر می آید و من شب را پس از قریب یکی دو ماه، در شیراز خواهم گذراند. ساعت پنج شد. فرمانده گروهان، ما را به خط کرد و به مسجد بزرگ پادگان برد. قریب دو هزار سرباز، مسجد را پر کرده بودند.
🔹 بالأخره پدر آمد. تا او را دیدم، بعض امانم را برید. حدود چهل دقیقه ای صحبت کردند. یادم نیست چه گفتند، فقط آخرین جمله شان این بود که پسر من هم ما بین شماست، چند دقیقه ای او را ببینم و بروم!
همه به هم نگاه کردند. فرماندهان و سربازان، همه یکه خورده بودند. دل تو دلم نبود، احساس می کردم کل وجودم همراه ضربان قلبم بالا و پایین می شود.
همه ما را به خط کرده به صرف شام بردند. شام یک تخم مرغ آب پز به همراه یک خیار شور لپری قاش نشده و یه کف دست نان بود. شام را گرفتم و نخورده به آسایشگاه آمدم. همچنان منتظر بودم. هیچکدام از هم خدمتی ها و فرمانده ها مرا نمی شناختند. بالأخره فرمانده ی دسته آمد: «14/103 بیا بیرون». آمدم بیرون. گفت: «بازیگوش! فامیلت چیه؟»
گفتم: حائری.
لبخندی زد و گفت سر و وضعت را مرتب کن و برو دفتر فرمانده پادگان. کارت دارند.
🔹وقتی وارد سالن شدم، میز کنفرانس بزرگی آنجا بود که همه فرماندهان دور میز نشسته بودند. پدر هم همراه سردار میرحسینی فرمانده پادگان نشسته بود.
من که لاغر، کچل و سیاه تر شده بودم، با لبخند پدر اشکم درآمد.
پدر گفت: علی بابا! چهره ات مردانه شده، بیا پیش من.
شام آنها، چلو جوجه بود که به غایت زیبا، سفره آرایی شده بود.
پدر به مزاح گفت: خوب بهت می رسند ها! از این چیزها که تو خانه هم گیرت نمیاد.
با خنده گفتم: شام ما از شام شما چند دوره قبلتر بود!
گفتند: یعنی چه؟
گفتم: ما تخمش را خوردیم، شما جوجه اش را می خورید.
همه خندیدند الا فرمانده گردان.
گوشی موبایل پدر را گرفتم رفتم که به اهل منزل و مادر زنگی بزنم. همچنان فرمانده گردان مرا با چشمانش با نگاهی خشک و سرد دنبال می کرد تا اینکه شام تمام شد.
🔹 پدر، میکروفن جلوی خود را روشن کرد. زیر چشمی نگاهی به من کرد و بعد چشمانش را بست. گویی می خواهد چیزی بگوید که باب میل من نبود.
گفت: من از عزیزان و فرماندهان تشکر می کنم که این فرصت را فراهم کردند که من چند ساعتی را در این پادگان بگذرانم. بعد دستی به سرش کشید و گفت: «اینکه پسرم در اختیار شماست، فرصتیست برای ما که به همگان اثبات کنیم در جمهوری اسلامی تبعیض ور افتاده! هر کاری که سخت تر از بقیه امور است را به او بسپارید، هرکاری که دون شأن است را از او مطالبه کنید؛ مثلا وظیفه نظافت تمام دستشویی ها پادگان را به عهده او بگذارید، به او کمتر از سایرین مرخصی بدهید و .... »
همه خندیدند و فرمانده گردانم بلندتر از بقیه! من خشکم زده بود! تمام سلول های بدنم مور مور می شد. متعجب نگاه پدر کردم و در دل گفتم می دانی داری با من چه میکنی ؟!!
🔹 پدر روی موکت نشسته بود و داشت عمامه اش را روی زانویش دوباره می بست. گفت: «علی جان! از من دل گیر نشی ها»
هنوز من گیج و منگ بودم.
عمامه اش را بر سر گذاشت و آغوشش را گشود و ...
دستش را بوسیدم. سرم را که به سینه اش فشرده بود بوسید و رفت.
🔹من ماندم و پست نیمه شب برجک 11 (برجک تنبیهی سربازان) و نظافت دستشویی ها در هر سحرگاه ... !!
منبع: @dralihaeri
@haerishirazi
۳ رجب سالروز ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺍﻣﺎﻡ ﻫﺎﺩﻯ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴّﻠﺎﻡ
ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺍﻣﺎﻡ ﻋﻠﻰ ﺍﻟﻨﻘﻰ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴّﻠﺎﻡ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 254 هـ ﺑﻨﺎﺑﺮ ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺩﺭ ﺳﻦ 41 ﺳﺎﻟﮕﻰ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. (1)
ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻛُﻠﻴﻨﻰ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ 26 ﺟﻤﺎﺩﻯ الآﺧﺮ ﻧﻘﻞ ﻓﺮﻣﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. (2) و قول 25 جمادی الآخر هم نقل شده است. (3)
ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ 6 ﻳﺎ 8 ﺳﺎﻝ ﻭ 5 ﻣﺎﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﻛﻪ ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺟﻮﺍﺩ ﺍﻟﺎﺋﻤﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴّﻠﺎﻡ ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﺳﻴﺪﻧﺪ، ﻭ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺑﻪ ﻣﻨﺼﺐ ﻛﺒﺮﺍﻯ ﺍﻣﺎﻣﺖ ﻭ ﺧﻠﺎﻓﺖ ﻋﻈﻤﻰ ﺭﺳﻴﺪﻧﺪ، ﻭ ﻣﺪّﺕ ﺍﻣﺎﻣﺖ ﺁﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﺷﺮﻳﻒ 33 ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ. (4)
ﺍﻳّﺎﻡ ﺣﻴﺎﺕ ﺍﻣﺎﻡ ﻫﺎﺩﻯ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴّﻠﺎﻡ ﻣﺼﺎﺩﻑ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺧﻠﺎﻓﺖ ﺑﻨﺎﺣﻖ ﻣﺄﻣﻮﻥ، ﻣﻌﺘﺼﻢ، ﻭﺍﺛﻖ، ﻣﺘﻮﻛﻞ، ﻣﻨﺘﺼﺮ، ﻣﺴﺘﻌﻴﻦ، ﻣﻌﺘﺰ ﻟﻌﻨﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻬﻢ؛ ﻭ ﺁﺧﺮ الأﻣﺮ ﻣُﻌﺘَﺰ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺯﻫﺮ ﺷﻬﻴﺪ ﻛﺮﺩ. ﻣﺪّﺕ ﻋﻤﺮ ﻣﺒﺎﺭک ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ 41 ﺳﺎﻝ ﻭ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﺑﻮﺩ.
13 ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﻣﺪﻳﻨﻪ ﺍﻗﺎﻣﺖ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻘﻴّﻪ ﺍﻳّﺎﻡ ﺍﻣﺎﻣﺖ ﺧﻮﻳﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺟﺒﺎﺭ ﻣﺘﻮﻛّﻞ ﺩﺭ ﺳﺎﻣّﺮﺍ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﺣﺎﻛﻢ ﻣﺪﻳﻨﻪ ﺑﻪ ﻣﺘﻮﻛّﻞ ﻧﻮﺷﺖ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻜّﻪ ﻭ ﻣﺪﻳﻨﻪ ﺣﺎﺟﺘﻰ ﺍﺳﺖ ﻋﻠﻰ ﺑﻦ ﻣﺤﻤّﺪ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴّﻠﺎﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﻳﺎﺭ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺑِﺒَﺮ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﻣﻄﻴﻊ ﺧﻮﺩ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
ﺩﺭ ﻣﺪﻳﻨﻪ ﺍﺳﺒﺎﺏ ﺍﺫﻳّﺖ ﻭ ﺍﺿﺮﺍﺭ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﻣﺘﻮﻛّﻞ ﺯﻳﺎﺩ ﻛﺮﺩﻧﺪ، ﺗﺎ ﺯﻣﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﺎﻣّﺮﺍ ﺑُﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺟﺴﺎﺭت ها ﻛﺮﺩﻧﺪ، ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻣﻌﺘﺰ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺍ ﺷﻬﻴﺪ ﻛﺮﺩ.
ﺍﻣﺎﻡ ﻋﺴﻜﺮﻯ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴّﻠﺎﻡ ﻏﺴﻞ ﻭ ﻛﻔﻦ ﻭ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺮ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩ، ﻭ ﺑﻌﺪﺍً ﺩﺭ ﻇﺎﻫﺮ ﺍﻳﻦ ﺍمورات ﺗﻮﺳّﻂ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺍﻧﺠﺎم ﺷﺪ ﻭ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﻜﺎﻥ ﻓﻌﻠﻰ ﺣﺮﻡ ﻣﻄﻬّﺮ ﺩﻓﻦ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ. (5)
منابع :
1. ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺍﻟﻤﻘﺎﺻﺪ : ﺹ 16. و ... .
2. ﺍﺻﻮﻝ ﻛﺎﻓﻰ : ﺝ 2، ﺹ 497. و ... .
3. تاریخ الأئمة علیهم السلام : ص 13. کشف الغمة : ج 2، ص 357.
4. ﺍﺭﺷﺎﺩ : ﺝ 2، ﺹ 297.
5. همان : ﺝ 2، ﺹ 297، 309. و ... .
ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺍﻣﺎﻡ ﻋﻠﻰ ﺍﻟﻨﻘﻰ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴّﻠﺎﻡ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 254 هـ ﺑﻨﺎﺑﺮ ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺩﺭ ﺳﻦ 41 ﺳﺎﻟﮕﻰ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. (1)
ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻛُﻠﻴﻨﻰ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ 26 ﺟﻤﺎﺩﻯ الآﺧﺮ ﻧﻘﻞ ﻓﺮﻣﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. (2) و قول 25 جمادی الآخر هم نقل شده است. (3)
ﻣﺸﻬﻮﺭ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ 6 ﻳﺎ 8 ﺳﺎﻝ ﻭ 5 ﻣﺎﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﻛﻪ ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺟﻮﺍﺩ ﺍﻟﺎﺋﻤﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴّﻠﺎﻡ ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﺳﻴﺪﻧﺪ، ﻭ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺑﻪ ﻣﻨﺼﺐ ﻛﺒﺮﺍﻯ ﺍﻣﺎﻣﺖ ﻭ ﺧﻠﺎﻓﺖ ﻋﻈﻤﻰ ﺭﺳﻴﺪﻧﺪ، ﻭ ﻣﺪّﺕ ﺍﻣﺎﻣﺖ ﺁﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﺷﺮﻳﻒ 33 ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ. (4)
ﺍﻳّﺎﻡ ﺣﻴﺎﺕ ﺍﻣﺎﻡ ﻫﺎﺩﻯ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴّﻠﺎﻡ ﻣﺼﺎﺩﻑ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺧﻠﺎﻓﺖ ﺑﻨﺎﺣﻖ ﻣﺄﻣﻮﻥ، ﻣﻌﺘﺼﻢ، ﻭﺍﺛﻖ، ﻣﺘﻮﻛﻞ، ﻣﻨﺘﺼﺮ، ﻣﺴﺘﻌﻴﻦ، ﻣﻌﺘﺰ ﻟﻌﻨﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻬﻢ؛ ﻭ ﺁﺧﺮ الأﻣﺮ ﻣُﻌﺘَﺰ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺯﻫﺮ ﺷﻬﻴﺪ ﻛﺮﺩ. ﻣﺪّﺕ ﻋﻤﺮ ﻣﺒﺎﺭک ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ 41 ﺳﺎﻝ ﻭ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﺑﻮﺩ.
13 ﺳﺎﻝ ﺩﺭ ﻣﺪﻳﻨﻪ ﺍﻗﺎﻣﺖ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻘﻴّﻪ ﺍﻳّﺎﻡ ﺍﻣﺎﻣﺖ ﺧﻮﻳﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺟﺒﺎﺭ ﻣﺘﻮﻛّﻞ ﺩﺭ ﺳﺎﻣّﺮﺍ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﺣﺎﻛﻢ ﻣﺪﻳﻨﻪ ﺑﻪ ﻣﺘﻮﻛّﻞ ﻧﻮﺷﺖ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻜّﻪ ﻭ ﻣﺪﻳﻨﻪ ﺣﺎﺟﺘﻰ ﺍﺳﺖ ﻋﻠﻰ ﺑﻦ ﻣﺤﻤّﺪ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴّﻠﺎﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﻳﺎﺭ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺑِﺒَﺮ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﻣﻄﻴﻊ ﺧﻮﺩ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
ﺩﺭ ﻣﺪﻳﻨﻪ ﺍﺳﺒﺎﺏ ﺍﺫﻳّﺖ ﻭ ﺍﺿﺮﺍﺭ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﻣﺘﻮﻛّﻞ ﺯﻳﺎﺩ ﻛﺮﺩﻧﺪ، ﺗﺎ ﺯﻣﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﺎﻣّﺮﺍ ﺑُﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺟﺴﺎﺭت ها ﻛﺮﺩﻧﺪ، ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻣﻌﺘﺰ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺍ ﺷﻬﻴﺪ ﻛﺮﺩ.
ﺍﻣﺎﻡ ﻋﺴﻜﺮﻯ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴّﻠﺎﻡ ﻏﺴﻞ ﻭ ﻛﻔﻦ ﻭ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺮ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩ، ﻭ ﺑﻌﺪﺍً ﺩﺭ ﻇﺎﻫﺮ ﺍﻳﻦ ﺍمورات ﺗﻮﺳّﻂ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺍﻧﺠﺎم ﺷﺪ ﻭ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﻜﺎﻥ ﻓﻌﻠﻰ ﺣﺮﻡ ﻣﻄﻬّﺮ ﺩﻓﻦ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ. (5)
منابع :
1. ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺍﻟﻤﻘﺎﺻﺪ : ﺹ 16. و ... .
2. ﺍﺻﻮﻝ ﻛﺎﻓﻰ : ﺝ 2، ﺹ 497. و ... .
3. تاریخ الأئمة علیهم السلام : ص 13. کشف الغمة : ج 2، ص 357.
4. ﺍﺭﺷﺎﺩ : ﺝ 2، ﺹ 297.
5. همان : ﺝ 2، ﺹ 297، 309. و ... .
Forwarded from Khatam Mosque 🕌
Imam Ali al-Hadi (p) is reported to have said,
“There are lands that God loves to be supplicated in, and grants for the supplicants [their wishes]. The Hayer [place of burial] of Imam Hussain (p) is one of those [lands].”
(Ibn Abi Shuba al-Harrany, Tuhaf-al-Uqool, p. 482)
" روي عن الإمام علي الهادي (ع): "إن لله بقاعاً يحب أن يدعى فيها فيستجيب لمن دعاه والحاير منها
[ابن شعبة الحرّاني، تحف العقول، ص ٤٨٢]
“There are lands that God loves to be supplicated in, and grants for the supplicants [their wishes]. The Hayer [place of burial] of Imam Hussain (p) is one of those [lands].”
(Ibn Abi Shuba al-Harrany, Tuhaf-al-Uqool, p. 482)
" روي عن الإمام علي الهادي (ع): "إن لله بقاعاً يحب أن يدعى فيها فيستجيب لمن دعاه والحاير منها
[ابن شعبة الحرّاني، تحف العقول، ص ٤٨٢]
سلام عليكم و رحمة الله و بركاته.انشاءالله امروز جمعه ٨ رجب المرجب ، عازم حج عمره مي باشم.
به اميد خداوند به ياد شما برادران و خواهران قرآني خود خواهم بود.التماس دعا. سيد اباذر واحدي / كاليفرنيا .
يا علي
Inshallah this afternoon I’m going to Umra and I’ll remember all of you in Mecca 🕋 and Medina in my Duas.
Sayed Abazar Wahedi / California.
به اميد خداوند به ياد شما برادران و خواهران قرآني خود خواهم بود.التماس دعا. سيد اباذر واحدي / كاليفرنيا .
يا علي
Inshallah this afternoon I’m going to Umra and I’ll remember all of you in Mecca 🕋 and Medina in my Duas.
Sayed Abazar Wahedi / California.
مگه ميشه در كنار قبر پيامبر اكرم ( صلي الله عليه و آله ) باشم و ياد شما نباشم ؟!!!! 🌺
رسول مكرم ( صلي الله عليه و آله ) : ما بين بيتي و منبري روضة من رياض الجنة.
بين محراب و منبر من، باغي از باغهای بهشت است.
این مکان یکی از بهترین مکان های روی زمین است که پیامبر اکرم ( صلی الله علیه و آله و سلم ) همه روزه، پنج بار یا بیشتر در این مسیر شریف برای اقامه نماز جماعت و جلوس بر منبر شریف رفت و آمد میکردند.
بين محراب و منبر من، باغي از باغهای بهشت است.
این مکان یکی از بهترین مکان های روی زمین است که پیامبر اکرم ( صلی الله علیه و آله و سلم ) همه روزه، پنج بار یا بیشتر در این مسیر شریف برای اقامه نماز جماعت و جلوس بر منبر شریف رفت و آمد میکردند.